پايان سلطنت محمدعليشاه (2)
مرتضي ميرحسيني
روايت مستوفي: محمدعليشاه بالاخره گويا دانسته است كه اگر بخواهد در ايران پادشاهي كند، چارهاي جز باز كردن مجلس و آزادي دادن به مردم ندارد و شايد سفارتهاي دولتين هم اين موضوع را به او حالي كرده باشند و مشغول فراهم كردن مقدمات انتخابات است و از اقدامات كميتههايي كه در تهران سراً و علنا براي نشر آزادي برپا ميشود، جلوگيري به عمل نميآورد. حتي آزاديخواهاني كه به پاريس رفته بودند نيز مراجعت ميكنند و آنها كه در گوشههاي كشور منزوي بودند، كمكم بيرون آمده و خودنماييهايي ميكنند و همين رويه شاه سبب شده است كه بعضي مشروطهخواهان تنبل يا معتدل معتقد شدهاند كه حالا كه شاه سر التفات آمده است، اقدامات خصمانه مجاهدين و بختياريها خلاف مصلحت كشور و مناسبتر است كه بگذارند شاه به وعدههاي خود وفا كند. ولي اكثريت آزاديخواهان ميدانند كه مستوري عروس از بيچادري و التفات شاه از راه بيچارگي است و محمدعليشاه كسي نيست كه بتواند با آزادي سلطنت كند و هر وقت باشد، باز هم به فكر اقداماتي نظير بمباران مجلس خواهد افتاد و بهتر اين است كه سلطنت او را الغا كرده و كار آزادي را يكسره به سامان برسانند. مجاهدين و بختياريها هم كه به سمت تهران ميآيند، شهرت ميدهند كه براي برقراري آزادي به پايتخت ميروند، ولي مصمم هستند با هر مانعي مقاومت كنند و عجالتا حرفي از خلع محمدعليشاه در ميان نيست و هيچ كس نميتواند نتيجه اوضاع را پيشبيني كند... من آن زمان در پطرزبورغ بودم... چون در آن وقت دولت و مردم روس نظر به منافعي كه در ايران داشتند، با نظر دقيقي در اين نزاع بين شاه و ملت مينگريستند، روزنامههاي چپ و راست پطرزبورغ اخبار تهران را از هر جا مييافتند گرفته و هر دسته طبق مرام و مسلك خود در اطراف آن بحث ميكردند... من يك ميزانالهواي سياسي ديگري هم داشتم و آن صحبتهايي بود كه با مفخمالدوله ميداشتم. وزير مختار ما هر روز براي كسب اخبار به وزارت خارجه ميرفت و در مراجعت، صحبتهايي طرح ميكرد... ما پيش خود فكر ميكرديم كه بهترين و سهلترين كار براي شاه اين است كه براي نجات جان خود و به اميد استمداد، خويش را به سفارت روس كه نزديك ييلاق سلطنتي شميران است، بيندازد. به مجرد اين عمل، منعزل شده و كار آزاديخواهان را در نصب سلطان احمدميرزا به سلطنت آسان خواهد كرد... (عصر روز سوم ورود آزاديخواهان به تهران) به موجب خبر رويتر كه در ساعت اخير رسيده بود، معلوم شد كه حدس ما صائب بوده و محمدعليميرزا همين كار را كرده و به باغ سفارت در زرگنده رفته است... مفخمالدوله به من تبريك گفت و من تبريك او را با جمله «بر همه ايرانيان انشاءالله مبارك است» پاسخ دادم. مفخمالدوله از آن اشخاص بود كه با هر طرز و رژيمي ميتوانست كار كند و به قول معروف «نوكر آقا بود، نه نوكر بادنجان» كه ميگويند آقايي با نديمش روزي از محسنات بادنجان صحبت ميكرد، نديم تا توانست محسنات آن را برشمرد. چند روز بعد كه آقا از خوراك بادنجان رنجي برده بود از بادنجان مذمت كرده، نديم هم هر چه توانست در مذمت بادنجان شاهد آورد. آقا و منشياش به نديم اعتراض كردند كه مگر تو نبودي كه چند روز پيش محسنات بادنجان را ميشمردي؟ امروز واقعا معتقدي كه بد چيزي است؟ گفت خير، ولي «من نوكر آقا هستم، نه نوكر بادنجان.» عصر فردا در روزنامهها خوانديم مجلسي مركب از روساي قشون آزاديخواهان و وجوه رجال مملكت تشكيل شده و در نتيجه به خلع محمدعليشاه از سلطنت و نصب اعليحضرت سلطان احمدشاه و تعيين عضدالملك به نيابت سلطنت راي دادهاند... ما هم بيرق سفارت را براي پادشاه جديد برپا و آنچه لازم بود به وزارت خارجه اعلام كرديم.