مرحبا
با لب او چه خوش بود گفت و شنيد و ماجرا خاصه كه در گشايد و گويد خواجه اندرآ
با لب خشك گويد او قصه چشمه خضر بر قد مرد ميبرد درزي عشق او قبا
مست شوند چشمها از سكرات چشم او رقصكنان درختها پيش لطافت صبا
بلبل با درخت گل گويد چيست در دلت اين دم در ميان بنه نيست كسي تويي و ما
گويد تا تو با تويي هيچ مدار اين طمع جهد نماي تا بري رخت توي از اين سرا
چشمه سوزن هوس تنگ بود يقين بدان ره ندهد به ريسمان چونك ببيندش دوتا
بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشي تا كه ز روي او شود روي زمين پر از ضيا
چونك كليم حق بشد سوي درخت آتشين گفت من آب كوثرم كفش برون كن و بيا
هيچ مترس ز آتشم زانك من آبم و خوشم جانب دولت آمدي صدر تراست مرحبا
مولانا