بيبال و پر تا بالكان!
اميد مافي
سالها قبل پدرش پيش از آنكه در گورستان آن سوي زاگرب نديم خاك سرد شود به او گفته بود: دنيا جايي است براي تكثير مهرباني. جايي كه ميتوان لختي در آن لبخند را بر پهناي صورتها نشاند و بيآنكه براي كوتاهي عمر مويه كرد، دلها را به دست آورد.
پسر كمحرف و خجالتي فراسوي درياها اين چيزها را ميدانست كه وقتي در قامت فرمانده، دستهاي مغلوب را به قشوني غالب بدل كرد، علايم حياتي تفرعن در وجودش يافت نشد و همچنان در پوست آدمي سادهدل به اين فكر كرد كه روزي او روزي است كه با سير كردن گنجشكها به شب ميرسد. با خردهريز ناني روي ديوار تا پرندگان باور كنند موجود دو پا هوايشان را دارد.
غريبهاي كه از پدرش آموخته بود دنيا جايي است براي مرهم نهادن بر زخمهاي زمين و زمان، با آنكه منجي آرزوهاي ملتي شد و در ميانه چمنزار سرود رسيدن به بزرگترين جشنواره قرن را خواند، اما ناگاه زوال روياهايش را در هرم گرماي تابستان ديد و پيش از آنكه سيگارش را دود كند، به دست جماعتي دود شد تا يقين داشته باشد در عاديترين پلان زندگي نيز ميتوان اسير نسيان آنهايي شد كه روزگاري برايت هورا ميكشيدند و برچسب فرشته نجات را به پيشانيات ميچسباندند.
رهبر اركستر يوزها در اوج خوشباشي مهر باطل شد! را بر كارنامه خود نظاره كرد و بيآنكه كسي از سر نوعدوستي يك شاخه گلايل سفيد به دستش دهد به سوي خانهاش در بالكان رهنمون گرديد تا در اين تموز سوت و كور به بستن چمدانهايش بينديشد و به وداعي بدون واژه بدرود...
دراگان مرد آرامي كه در ششمين دهه زندگي، سربازانش را از خاكريزها عبور داد تا در غلغلهاي به يادماندني قلبها را تسخير كند، حالا ميان اين همه تنهايي، سرنوشت غمانگيز خود را مرور ميكند و از حسرت حضور در كارزاري كه خود به آن راه يافته بود حرف ميزند.
حالا مرد مغبونِ اهل آن سوي درياي آدرياتيك به اين ميانديشد كه در سرزميني به شكل گربه ملوس، تكثير مهرباني كار سادهاي نيست و به همين دليل ساده در شبنشيني شلوغ ستارهها كسي او را بدرقه نخواهد كرد و حتي يك كاسه آب پشت سرش نخواهد ريخت. روزگار برخلاف پدر درس تازهاي به مردي داده كه از فرط بيحوصلگي حتي يك شاخه نبات به فنجان چاي خويش اضافه نميكند.