بر قله شيرباد؛ با ترديدهاي جانكاه
سيدحسن اسلامياردكاني
آفتاب نيمروزي مستقيم ميتابد و من براي صعود دچار ترديد شدهام. هيچ كوهنوردي نيست تا از او راهنمايي بگيرم. تابلويي هم ديده نميشود. به گزينههاي مختلف فكر ميكنم. قرار بود كه صبح جمعه به قله شيرباد صعود كنم. آن موقع هم اينجا معمولا شلوغ است و مشكل مسيريابي پيش نميآيد. اما كارم در مشهد زودتر تمام شد و من تصميم گرفتم كه صبح پنجشنبه صعود كنم. حاصل ناآشنايي با منطقه، نيافتن مسير اصلي و چهار كيلومتر پيمايش اشتباه آن شد كه الان پاي كار رسيدهام و ساعت از 12 گذشته است. گرما كلافهكننده است، ناشكري نكنم، گاه نسيمي هم ميوزد. با اين همه تصميم ميگيرم كه صعود كنم و يكي از قواعد كوهنوردي يعني قاعده ساعت 14 را نقض كنم. طبق اين قاعده ساعت 2 بعدازظهر هر جا بوديم لازم است، برگرديم و از ادامه كار منصرف شويم. اما من با اين وضعيت اگر صعود كنم در بهترين حالت ساعت 4 به قله ميرسم. با خود ميگويم كه فعلا كمي صعود ميكنم و اگر ديدم مناسب نيست برميگردم؛ خودفريبي محض. مسير را پيش ميروم و به يك دوراهي ميرسم. در واقع دو تا پاكوب رخ مينمايد. يكي از سمت راست كه با شيب بسيار تندي بالا ميرود و ديگري آن سوي دره و با شيبي ملايم پيش ميرود. ترديدم دوچندان ميشود. زير درختان چند چوپان نشستهاند. مسير را ميپرسم. جواني به سمت چپ اشاره ميكند و پيري به سمت راست. سبكسنگين ميكنم و به حرف پير گوش ميسپارم و «راه راست» را انتخاب ميكنم. كمي بالا ميروم، بدنم داغ ميشود. شيب واقعا تند است و باز فكر ميكنم كه نكند آن مسير سمت چپ بهتر باشد! آخر مرغ همسايه غاز است. ميخواهم برگردم. اما فكر ميكنم اينگونه فقط بدنم را خسته ميكنم و آرام ادامه ميدهم. همينطور پيش ميروم. اما كسي را نميبينم. هر چه مسير قله سبلان پر از جمعيت بود، اين مسير پر از «هيچكس» است. البته حق هم دارند، آدم عاقل اين ساعت را براي صعود انتخاب نميكند. با آهنگي يكسان بالا ميروم و سعي ميكنم يكايك ترديدها را كنار بگذارم. جايي به درختي ميرسم و در حد چند ثانيه در سايه آن پيش ميروم، عجيب بدنم خنك ميشود. كمكم بدنم به وضعيت عادت ميكند و بالاتر كه ميروم نسيم خنكتري ميوزد. از دور جانپناه را ميبينم. ديگر مطمئن هستم كه در صراط مستقيم حركت ميكنم. هر چند اين پاكوب خيلي هم مستقيم نيست. بعد از يك ساعت و پنجاه دقيقه به جانپناه فلزي جمع و جور زيبايي ميرسم. كوچك است، اما دو طبقه، هيچكس در آن نيست. حتي موشها كه اينجاها را دوست دارند، هم ديده نميشوند. كمي استراحت ميكنم و باز ادامه ميدهم. ديگر تقريبا خيالم راحت است. مهمترين نكته اين مسير اين است كه تنها يك پاكوب دارد و انگار اصلا نميشود گم شد! زان پس تقريبا همه مسير نسبتا مسطح در ديدرسم قرار دارد. با سرعت پيش ميروم. به شيب تندي ميرسم كه سر از قله درميآورد. تابلوي فلزي كوچكي كه پشتش به من است، به خوبي ديده ميشود. باز دچار ترديد ميشوم كه اگر اين قله نباشد چه؟ خودم را به قله ميرسانم و به سوي تابلو ميشتابم. بله، به مقصد رسيدهام. همه ترديدهايم يكباره بخار ميشوند. ساعت 4 است. كمي توقف ميكنم و چند عكسي ميگيرم و فرود ميآيم. اما از مسيري ديگر، چون باز تنها يك پاكوب ديده ميشود و من با اطمينان خاصي فرود ميآيم. هيچكس در مسير ديده نميشود. پس از حدود شش ساعت به نقطهاي كه آغاز كردم، ميرسم و از پاكوبي كه آن جوان اشاره كرده بود، سر در ميآورم. هر دو درست ميگفتند. اما بعد فهميدم كه دقيقا درست عمل كردهام؛ يك دور قمري زدهام و طوافي كردهام.
كنار ماشين چند آقاي ميانسال مشهدي را ميبينم كه دارند آماده صعود ميشوند. وقتي متوجه ميشوند كه كي صعود كردهام و تنها بودهام و حتي نقشه يا ترك (track) مسير را نداشتهام، تعجب ميكنند. خوشمشرب و پرانرژي هستند و برنامههاي خوب كوهنوردي و دوچرخهسواري دارند. گيلاسهاي رسيده در كف دست به من تعارف ميكنند، دو دانه برميدارم و ميخورم؛ مستقيم وارد خونم ميشود و جان ميبخشد. متصدي پاركينگ كه هنگام آمدن نبود، پول نقد ميخواهد كه كم دارم. آقاي حاجيان لطف ميكند و ده هزار تومان كسري را ميپردازد. شماره كارت ميخواهم تا پرداخت كنم، ميگويد فردا كه خواستي صدقه بدهي، اين را از طرف من هم صدقه بده. از اين لطف همراه با نوعي حسابگري به خنده ميافتم. با خاطره خوشي از اين مهرباني تركشان ميكنم.