بيماريشناسي سياسي در ايران امروز
خيلي دير است يا خيلي زود. اين موجودات سياسي، معمولا زيستي فرا اكنوني دارند و از استعداد درك و تدبير زمان حال خود بهرهاي قليل بردهاند و فاقد هنر در-لحظه-زيستن هستند. بودلر، در نقاش زندگي مدرن، هنرمندان را به عظمت كار نقاشان زندگي روزمره متوجه ميسازد و زيبايي آثارشان را كه نه يك زيبايي عام و كلي، بلكه يك «زيبايي خاص، زيبايي شرايط ويژه» است، ستايش ميكند. به قول بودلر، «لذتي كه از بازنمايي زمان حال ميبريم، تنها معلول زيبايياي نيست كه در اين بازنمايي نهاده ميشود، بلكه از نفس حال بودن نيز ناشي ميشود.» از اين منظر، سياست ايدهآل ناظر بر درك و تدبير رخدادها و رفتارها و اشياي جزيي و تكين و روزمره و نه امور انتزاعي و فراتاريخي و جهانشمول و كلي است. از اين منظر، سياست بايد رنگ و سيماي لحظههاي بيتاب و دمكهاي بيقرار را بر جبين داشته باشد و همين رابطه ديالوگي (تفهيم و تفاهمي، تاثرگذار و تاثيرپذير) با لحظههاي اكنون است كه آن را قادر به تحليل و تدبير آينده و قادر به ايجاد نور و حركت زندگي در زمان حال ميكند. پس، سياست بايد خصلتي گذرا، فرار و تصادفي داشته باشد تا بتواند امر نوظهور، سرگيجهآور و گريزپا و نابهنگام كه با هر دمك زندگي روزمره عجين است را فهم و تدبير كند. سياست، بايد تلاش بيوقفه براي تبديل شدنِ مدام لحظههاي بيقرار به يك اثر واقعي، يا به بيان فوكو، به يك اثر هنري فهم شود. اما بسياري از بازيپيشگان سياسي ما در گذر تاريخ كهن اين مرز و بوم، همواره اين لحظههاي گذرا را همچون امر مقدس پنداشته و در حفظ و پايداري آنان كوشيدهاند و تلاش نكردهاند «چه بايد كرد» و «چه ميتوان كرد» خود را از دل لحظههاي گذرا و هر آنجا كه لمحهاي از تفكر، شعلهاي از آگاهي، زخمهاي از تجربه، ارتعاشي از زندگي انفعالي در جلوي چشمانشان منتشر ميشود، بيرون بكشند. اينان، سخت غافلند كه رابطه با لحظه گذرا همان رابطه با خويشتن است: رابطهاي كه مستلزم ابداع و آفرينش مدام خود و زيستجهان خود است. ماركس ميگويد نبايد نيروي آفرينشگر كارگر را به صرفِ «توليد كالا» زنجير كرد و بدينگونه امكانهاي خلق و آفرينش را از بين برد. اما كارگر (عاملان) سياسي ما، همواره نيرو و توان خود را مصروف مصرف كالاهاي معيوب و فاسد سياسي كردهاند و از اينرو، هيچگاه نياز سوزان و ميل ارضانشدني به صيرورت و ابداع و آفرينش بيوقفه خود را درك و تجربه نكردهاند.
سه) اكنون كه به گفته هارتموت رزا، زمان يك مولفه فراگير پيكره اجتماعي و سياسي شده است و تمامي نهادها، ساختارها و تعاملات اجتماعي و سياسي، اصولا روالمند و دربردارنده الگوهاي زماني شدهاند و بهطور زماني ساختار مييابند و زمان بيش از هر زمان، سازنده تمام فضاي سياسي شده، زمانپريشي آثار مخرب و مهلك خود را عريانتر نمايان ساخته است. در جامعه امروز ما، شتاب زماني به نيروي تماميتخواه تبديل شده است؛ يعني هم گريزناپذير است، هم فراگير و هم مبارزه با آن دشوار يا تقريبا غيرممكن است. بهرغم اين واقعيت، ضرباهنگ تصميمها و تدبيرها كماكان بسيار كند است. بديهي است هرگاه دو فرآيند زمان و تدبير همبسته نباشند، يعني از نظر زماني متقارن نباشند، سرعتگيري يكي موجب فشار بر ديگري ميشود و تا زمانيكه ديگري هم به همين اندازه سرعت نگيرد، مانعي مختلكننده، و به بياني مانعي كاركردي شمرده ميشود. در اين حالت، تدبيرگران، به بيان مولانا، بيخبر از حال درونِ جامعه ميشوند، قصه رنجور و رنجوري نميدانند و نشانههاي رنگ روي و نبض و قاروره مردمان نميشناسند، از ديدِ رنجِ آدميان، «نهفت» بر آنان كشف و آشكار نميشود، از دود به بوي هيزم رهنمون نميشوند و لذا هر دارو كه ميكنند، آن عمارت نيست ويران ميكنند، چون از فهم و درك واقعيت و حقيقت عاجز ميمانند، به پستوهاي ذهني-زباني خود پناه ميبرند، غافل از اينكه در همان لحظه كه زبان آنان اندر گفتن و قلم آنان اندر نوشتن (تفسير، تحليل، تاويل كردن) ميشتابد، زبانشان و قلمشان، هم خود و هم واقعيت را ميشكافد و در شرح واقعيت چو خر در گل ميخسبد و از آفتابي كه دليل آفتاب است، روي ميتابانند. گورستان تاريخ، منزل ابدي تدبيرگران زمانپريشي است كه به هنگام شتاب زمان يك رگشان هم هوشيار نيست، در عقل و روح و ديدهشان گشايشي ممكن نيست و ابنالوقت بودن مرامشان نيست.