گفتوگو با شهریار احمدی به مناسبت انتشارِ کتاب «مونوگرافی» و نمایشگاه آثارش
پرسهزنی در تاریخ منجمد
پرويز براتي
عجیب است نقاش بودن و ساکن سرزمین شعر و کلمه شدن. همجوار پدیدههای سزان و رامبراند بودن؛ ولی در پذیرش غربت، اقلیم کردستان را به خواب دیدن و به خاطرات قبلی بسنده کردن. همه چیز را در انتزاع دیدن و نقاشِ فیگوراتیو بودن؛ اما عجیبتر، بیشترِ اوقات تبسم داشتن است با اقرار به اندکی بدبینی. قرارمان با او، فرهنگسرای نیاوران است. هم شانه با پسرش سام، از دلِ تاریکیِ راهرویِ انتهاییِ نگارخانه بیرون میآید. بعد از احوالپرسی، به جانب طبقه بالایی نمایشگاه میرویم. دو نفر از بازدیدکنندگان با دیدن هنرمند، مشعوف میشوند و شروع میکنند به گفتن از اینکه نقاشیهای شهریار احمدی راز و رمزی بیهمتاست و او همچنان متبسم است. بعد میافتد در وصف وجدی که ادبیات کهن نصیب او میکند. از «جولیا هکی» نقل میکند که گفته بود در تابلوهای شهریار احمدی، فرمها به کلمات اشاره دارند و همچون کلمات در شعر، محشری بهپا میکند. آقای تصویربردار که بعد از دقایقی برای ثبت تصاویری مستند از نقاش به جمعمان میپیوندد، شروع میکند به تمجید از تابلوهای او و لحظاتی بعد بنا میکند به ضبط تصاویری از شرح یک به یکِ تابلوها توسط خود هنرمند. ایستادهایم در نمایشگاه انفرادی مرور آثار شهریار احمدی؛ میانه خرداد قرن جدید شمسی. نمایشگاه را مزدک فیضنیا کیوریتوری کرده با حدود ۹۰ اثر مربوط به سالهای ۱۳۷۴ تا ۱۴۰۰. همزمان با این نمایشگاه یک رویداد مهم دیگر هم برگزار شده است: رونمایی از کتاب مونوگراف هنرمند که نشر بینالمللی اسکیرا در میلان و با کیوریتوری مارکو مِنه گوتزو، منتقد صاحبنام ايتاليايي و استاد تاریخ هنر دانشگاه هنرهای زیبای میلان، در ایتالیا چاپ کرده و در بردارنده بیست و پنج سال اولِ عمر کاریِ احمدی است. کاری کمسابقه در نقاشی ایران. این پروژه نمایشگاهی و انتشار کتاب، با همکاری بنیاد خانواده فیضنیا، استودیو شهریار احمدی و نشر اسکیرا برگزار شد. گفتوگو با نقاشی را در ادامه میخوانید که پردههای عظیمش از صحنه رویارویی روایت و انتزاع، آجرهای دیوار تاریخ بصری ما را تکمیل میکند.
هرقدر جلوتر میرویم میبینیم بیشتر در پی تهی کردن زبان از معانی هستید و بر همین منوال، تهی کردن نقاشی از فرم و نشانه. این ناشی از میل همیشگی شما به ابداع و تخریب و ساختن و ویران کردنِ توامان است یا ترجیح کورهراه به راه اصلی به تعبیر هرمان ملویل؟
راه اصلی که اساسا وجود ندارد و هرچه هست، خردهراه و کورهراههاست. این چیزی که شما به عنوان میل ازش یاد میکنید، یک کنش کاملا غریزی است. همه ما هم به لحاظ فیزیولوژی مدام رشد میکنیم و خراب میشویم. این در مورد فرهنگها هم اتفاق میافتد. نکته مهم اما خارج کردن آن سنت و تاریخ از انجماد است تا تبدیل به امر جدید شود و آن سنت انتقال پیدا کند. زمانی این تغییر سنتی بسیار طولانی بود؛ اما در روزگار ما سرعت انتقال، سنت نسل به نسل اتفاق میافتد و فاصلهاش کوتاه شده. چند دهه پیش نقاشان نوگرایی که الان مرز 80 سالگی را رد کردهاند، یک پا انقلابی بودند برای خودشان و خیلی زود تبدیل به سنت شدند؛ خوب یا بد هم تاثیرشان را گذاشتند.
امکان دارد خودِ شما تبدیل به سنت شوید؟!
صددرصد. این اتفاق قطعا میافتد؛ چه بخواهیم چه نخواهیم. برای هر پدیدهای اتفاق میافتد. اگر خوش اقبال باشیم ما و کارمان را خوانش میکنند و تداوم میدهند...
و سنت شدن برایتان ناگوار نیست؟
به هیچ وجه. بسیار هم مسرتبخش است؛ مادامی که شما را تکرار کنند، به هر نحو از کپی صرف تا الهام و... یعنی شما میخ خود را کوبیدهاید و اينكه چقدر این رویه طی سالها کم و بیش ادامه داشته باشد، بسته به کیفیت و نحوه ارائه کار شما دارد. آن جنبه که من چقدر میتوانم تا آخرِ عمر خلاق باشم -به تعبیر فوئرباخ- بستگی به ظرفیتِ رشدِ من دارد؛ وگرنه خیلیها هستند که در همان 20 سالگی ظرفیت رشدشان تمام میشود و تا هفتاد، هشتاد سالگی همان رویه بیست سالگی را تکرار میکنند و البته هنرمند داریم که در هشتاد سالگی همچنان خلاق است. اما اینکه من تبدیل به سنت شوم خیلی هم خوب است؛ یعنی کار من خوانش بشود و انتقال داده شود. چه چيزي از این بهتر؟
در فضای کثرتگرای امروز که با تداخل همزمان زیباییشناسیها و حتی با ضدزیباییشناسیها مواجهیم، آیا فرمهای بسته و ایدئولوژیک گذشته کارایی خود را از دست نمیدهند؟ منظورم سنتهای تصویری کهن ایران است که شما به آن دلبستگی دارید.
به طور کلی چرا، همینطور است که میفرمایید. اگر تاریخ را به عنوان انجمادی که در قبل اتفاق افتاده در نظر بگیریم؛ بله، اما آن خطراتی که شما ازش یاد میکنید خطراتی است که در خوانش و نحوه دریافت اتفاق میافتد و این بستگی به نوع خوانش ما دارد. کار من به شخصه این امکان را دارد که خوانشی کاملا ایدئولوژیک از آن بشود و روی همان کار شخص دیگری خوانشی ضد ایدئولوژیک. این بستگی به میزان درک و دریافت مخاطب دارد.
تاکید میکنم که من هیچگاه به سنتهای تصویری در نقاشی ایرانی رجوع مستقیم نمیکنم؛ به غیر از مجموعه «معراج». به زبان ساده، برای تشریح این ارجاع، فرض بفرمایید که ما یک مجمعالجزایر داریم که شامل بیشمار جزیرههای ریز و درشت است؛ جزیره فرهنگ، تاریخ، جزیره فلان کلمه حتی و من به عنوان یک زائر، بین اینها میچرخم و هر از گاهی تنهام به تنه یکی از اینها میخورد؛ گاه کنار ساحل یکیشان مینشینم و هر از گاهی چیزی از آن ساحل برمیدارم یا برنمیدارم یا چیزی به آن ساحل اضافه میکنم؛ ممکن است چند سال دور یک جزیره کماهمیت پرسه بزنم، یعنی کار من به عنوان نقاش این مدلی است. بخشهایی از معانیاي را که در ذهنم هست در کسوت یک محقق با آن برخورد میکنم؛ اما آنجا که اساسا به نقاشی مربوط میشود من هیچ حد و مرزی درباره منابع الهام و دستمایهها نمیبینم. چیزی که خیلی برایم جالب است این است که آنقدر که از کلمات، در هیات کنش شعری و تاریخ هنر مخصوصا تاریخ سده بیستم متاثر بودهام؛ از نقاشی ایرانی متاثر نبودهام. عیار هیچکدام از کارهای مرا نمیتوانید پیدا کنید که بگوییم فلانی این را دیده و براساس آن نقاشی کشیده است.
این، عکسِ خوانشی است که از کار شما میشود عموما...
بله، خوشبختانه یا بدبختانه، این خوانش خیلی عمده است و شاید 90درصد، این خوانش را دارند.
در چند دوره اخیرِ نقاشی شما، اسب موضوع بارزی است. آیا در کار شما اسب جایگاه ویژهای دارد؟
به هیچ وجه اسب موضوع من نیست؛ من ناگزیر از آوردن آن در نقاشی هستم. اسب همچون یک مدیوم عمل میکند، نوعی میانجی بین تاریخ و امر نقاشی شده... برای آن فضایی که در ذهن من است. به واسطه اسب است که میتوانم آن بخش از تاریخ و فرهنگ را روی بوم بیاورم.
این ذهنیت چی هست؟
به تعبیر بنیامین اگر بخواهیم نگاه کنیم یک «ذهنیت پرسهزن». من در تاریخ پرسه میزنم، نه دنبال افتخار نه تاثیرگذاری، طردشدن یا شرّ؛ دنبال هیچ چیزی نیستم! شاید دنبال نوعی معجزه هستم، معجزهای که قرار نیست اتفاق بیفتد ...من در حالی در این منطقه پرسه میزنم که تنها سنت تصویری آن، چیزی است که به عنوان مینیاتور میشناسیم.
منظور اقلیم میانه؟
بله، ایرانشهر و اقلیم میانه. ما انگار ناگزیریم که وقتی در این منطقه پرسه میزنیم سنت تصویری دیگری نداشته باشیم. این است که شکل اسبهای من و سر و صورت آدمکها مینیاتوری میشود. اینچنین مینیاتور وارد کار من میشود و این روند اینطور نیست که مینیاتوری را ببینم و بخواهم بلایی سر آن بیاورم و از آنِ خودسازی و خوانشی جدید کنم. البته غیر از سه کار از مجموعه «معراج».
چرا معراج استثناست؟
چون در معراج دقیقا همین کار را کردم؛ یعنی «معراج خودم» را درست کردم و این بر میگردد به نخستین مواجههام با معراجِ نسخه خمسه نظامی کتابخانه سپهسالار. چیزی در حد معجزه بود دیدن آن کار، مثل جواهر میدرخشید... و این اولین کاری است که من اینگونه انجام دادم. من اصلا میخواستم معراج را عین به عین کار کنم بعد وسطهای کار اصلا پشیمان شدم.
چرا در همین سطح از بازنمایی نماندید؟
به خاطر اینکه اساسا این شیوه کاری من نیست. مشکل و مساله من معراج که نبود! مساله من نقاشی است و ذهنیت من از امر زیبا. معراج بهانه و موتور محرکهای بود که من را به جلو حرکت میداد.
خوانش شهریار احمدی از تاریخ براساس روایتهای عرفانی بیشتر به سمت افزایش آنتروپی و زوال و بیمعنایی میل میکند؛ اما به قول پُل تیلیش، آنکه میتواند پوچی و بیمعنایی را تاب آورد و بیان کند، نشان میدهد که معنا را درون برهوت بیمعنایی خود تجربه میکند...
روایات عرفانی، عموما بر امر بیزمان دلالت دارند؛ انگار نوعی دستورالعمل برای تمام اعصارند! طبیعتا در کنش هنري از معنا تهی میشوند. از طرفی ما تاریخ یکه و راستینی هم که نداریم؛ یعنی ناممکن است که داشته باشیم. به طور کلی عرض میکنم؛ چون آن گزارشی که از تاریخ به ما رسیده از حقیقت بسیار دور است! مرز حقیقت و دروغ کجاست؟ تلاشهای محققان امروز البته قابل ستایش است؛ با این حال هر چه که هست باز همان خوانشی است که به ما رسیده و طبیعتا تاریخی که من در نقاشی به آن اشاره میکنم، میتواند از همین سنخ باشد.
میلی به آنتروپی و زوال و نابودی ندارید؟
قبل از آنکه میلی به آنتروپی داشته باشم، دنبال معجزهای نامحتمل هستم؛ همان چیزی که در کلمات و کرامات مرا مجذوب خود میکند. باید اعتراف کنم که میل اصلیام به پیدا کردن تاریخ واقعی است؛ یعنی وقتی در طبقه پایین استودیویم که کتابخانه قرار دارد، مینشینم، آنجا خیلی دوست دارم مثل یک محقق ببینم مثلا عیسی ناصریِ واقعی چه کسی و چه شکلی بوده است؟ آن انجیلی که نوشته چگونه میتوانسته باشد؟ کتابهایی را که اساسا از منظرهایی دقیق و علمی به آن نگاه میکنند ترجیح میدهم؛ مثل آخرین کتابی که دیوید رال درباره عهد عتیق نوشته و این خیلی دلپذیر است که ما بخشی از تاریخ را به عینه و دقیق بتوانیم کشف کنیم؛ بدون هیچگونه خوانش غرضورزانه.
بپردازیم به کتاب مجموعه آثارتان. ایده انتشار این کتاب کی برای اولینبار مطرح شد؟
کتاب را از سال 2010 میخواستم منتشر کنم و توفیق اجباری باعث شد این صورت نگیرد؛ یعنی آن زمان تا مرحله طراحی و چاپ هم رفتیم ولی یکی از گالریدارهای تهران گفت اگر این کتاب را در این سن چاپ نکنی، خیلی بهتر است. آن زمان هنوز 30سالم هم نشده بود. گفت استادان و دوستانت چشمت را درمیآورند که جوان 30 ساله کتاب چاپ کرده! دیدم راست میگوید. مدتی بعد به سويیس رفتم و بنا داشتم آنجا منتشر کنم. یادم هست یک انتشاراتی به نام «بوخر» در اتریش هم اعلام آمادگی کرد برای چاپ؛ ولی چون برنامهای برای بعد از انتشار کتاب نداشت، منصرف شدم. البته ناشران دیگری هم بودند مثل «کانز» که آنهم نشد و این بحث انتشار کتاب یک مقدار فرسایشی شده بود. گذشت تا بیینال ونیز که من در پاویون ایران خیلی اتفاقی مارکو را دیدم. قبلا سال 2004 که برای سخنرانی به تهران آمده بود، او را دیده بودم و خیلی دوست داشتم کاش روزی درباره کار من بنویسد. آنجا در پاویون بودیم. پاویون را براساس بادبانها طراحی کرده بودند. میخواستند یکی از آثارم را روی آن بادبان بزنند و من گفتم اگر روی دیوار نصب کنید بهتر است. بعد آقایی جلو آمد و گفت دوست داری روی دیوار باشد؟! گفتم بله! دستش را جلو آورد و گفت: مارکو منه گوتزو! سلام و احوالپرسی کردیم. بعد از آن مزدک را دیدم، نگو مزدک از قبل من را میشناخت. مزدک ماجرای سفرم را در سال 2010 به سويیس تعریف کرد که برایم در فیسبوک پیغام گذاشته بود و من هم پاسخش را داده بودم. آنجا دوستیمان شکل گرفت و گذشت تا مارکو به تهران آمد و به همراه مزدک به استودیوی من آمدند و صحبت کردیم و گپ زدیم و معاشرت کردیم. گفت برنامهات چیست؟ گفتم مهمترین دغدغهام چاپ کتابم است. گفت: عالی! قبلش با پیتر فیشر، رییس موزه پل کِله مذاکرهای کرده بودم و او هم آمادگی لازم را برای چاپ کتابم اعلام کرده بود. بعد که موضوع را برای مارکو مطرح کردم، گفت کجا دوست داری چاپ کنی؟ گفتم من سه تا انتشاراتی میشناسم؛ اول فیدن، بعد اسکیرا و آخری هم تاشن. گفت از فیدن شروع میکنیم. یکی از شاگردانش در فیدن بود که به واسطه او مذاکراتی با این انتشاراتی کردیم تا رسیدیم به تحریمهای ترامپ علیه ایران. ناگهان فیدن گستره فعالیتش را به امریکای شمالی بُرد و دیگر در اروپا کار نکرد! گزینه بعد اسکیرا بود. مارکو استقبال کرد از این موضوع، چون که میگفت اسکیرا در میلان است و او و مزدک هم در میلان ساکناند. از طریق یکی از دوستان قدیمیشان که مسوول امور عمومی انتشاراتی بود، مقدمات انجام شد و من هم سفری به میلان کردم و کاغذ و جلد و قطع کتاب را انتخاب کردیم و طراحی را هم مارچلو فرانکونه انجام داد. مزدک هم تخفیفهای بسیاری گرفت. ما هزار نسخه چاپ کردیم و خودشان هم سه هزار نسخه که به موزهها میدهند. فهرستی به اسکیرا دادیم که به این افراد حتما از سهم ما کتاب را پست کنید. برایمان خیلی مهم است که کتاب به دست آنهایی که باید، برسد؛ مخصوصا منتقدانی كه قلم معتبری دارند، چون علاوه بر اعتباری که به آدم میدهد تو خیالت راحت است که نقاشیات فهمیده شده است و مخاطبی با اندازهای از فهم و درک کارت را خوانش میکند و البته در این میان ناگهان کسی پیدا میشود که وسط خال میزند و چیز جدیدی را که حتی خودت کشف نکردهای بیان میکند. این همان بخش مهم ماجرا است. این بود که با مارکو و مزدک لیستی از بهترینها انتخاب و پنج نفر را نهایی کردیم.
این کتاب آیا براساس ذائقه ایتالیایی تدوینشده است؟
نه، اتفاقا سیاست ما خیلی بینالمللیتر بود. ما چیزی حدود یک سال در انتشار این کتاب تاخیر داشتیم؛ به خاطر اینکه از نویسندگان بینالمللیتری استفاده کنیم. مثلا ما میتوانستیم از «آکیله بونیتو ایوا» استفاده کنیم و از او بخواهیم بنویسد؛ ولی این کار را نکردیم یا «جرمانو چلاند» که فقید شد، میتوانستیم خواهش کنیم بنویسد؛ ولی این کار را نکردیم و این باعث میشد کل کتاب ایتالیایی شود؛ درحالیکه مارکو منه گوتزو، یک کیوریتور و مورخ برجسته ایتالیایی است ولی دوست نداشت این اتفاق بیفتد. همینطور دکتر فیضنیا. این بود که تصمیم گرفتیم از نویسندگانی بینالمللیتر بخواهیم برایمان بنویسد، مثل «تونی گاد فری». از «بری شوابسکی» خواستیم برایمان بنویسد، ولی ایشان موفق نشدند کارهای من را از نزدیک ببینند، چون در نیویورک ساکن بودند.
یعنی تمام آنهایی که برای این کتاب مقاله نوشتهاند کارهای شما را از نزدیک دیدهاند؟
بله، «اوبریست» قرار بود بنویسد، «جورجو آگامبن» قرار بود بنویسد. حتي دوست داشتیم ملاقاتی با آگامبن ترتیب دهیم تا گفتوگویی باهم داشته باشیم و از آن گفتوگو در کتاب استفاده کنیم، چون دوست مارکو بود؛ ولی کرونا باعث شد این دیدار به تعویق بیفتد. البته سبب نخست نظریه او بود درمورد وضعیت استثنایی و دیکتاتوری پزشکی که کرونا سبب آن شده بود و همین باعث شد هجمه زیادی به او بشود و کاری کردند که منزوی شود و ما هم مدارا کردیم. از اقبال بد ما این مصادف شد با جابهجایی محل سکونتش به یکی از نقاط خلوت سويیس برای زندگی. این بود که نگارش مقاله توسط آگامبن منتفی شد. یکی دیگر هم که زمانی در ژرژ پمپیدو بود، فقید شد به خاطر کرونا و ما به متن تونی گادفری، مارکو، دکتر فیضنیا و گفتوگویی که داشتیم بسنده کردیم و آخر کتاب گزیده مقالات را آوردیم که پیش از این نوشته شده بود؛ از ادوارد لوسی اسمیت، جولیا هکی، رویین پاکباز، میرنا عیاد، مراد ثقفی و دیگران.
در میان این مقالات دقیقترین تحلیل یا نزدیکترین برداشت نسبت به هنر شما را چه کسی نوشته است؟
به لحاظ فهمیدن که آزاده رزاقدوست از همه بیشتر مرا میفهمد! ولی همهشان خیلی جذابند. مثلا مارکو منه گوتزو به لحاظ کیفیت هنر محلی در هنر جهانی خیلی دقیق نوشته و خیلی جالب است. وقتی مقالهاش را خواندم، احساس کردم ایشان دوربین کار گذاشته و مرا زیرنظر داشته است. در طول این سالها! تونی گادفری خوانش آنگلوساکسونی کرده. مزدک فیضنیا خیلی مقالهاش همدلانه و عمیق است؛ انگار لابهلای کلماتش چیزی را به ما میگوید. مقالهاش حال عجیبی دارد. گویی همراه شده با من بدون اینکه من سنگینیاش را حس کنم. متن لوسی اسمیت به لحاظ فاصله من با سنت غربی جالب است. مقاله جولیا هکی درمورد مجموعه «رومی در جامم» که زده وسط خال! چیزی که من واقعا به زبان نمیتوانستم بیان کنم را، هکی به بیان زیبایی درباره «رومی در جامم» گفته با ترجمه بینظیر مریم مجد.
کتاب را از سال 2010 میخواستم منتشر کنم و توفیق اجباری باعث شد این صورت نگیرد؛ یعنی آن زمان تا مرحله طراحی و چاپ هم رفتیم ولی یکی از گالریدارهای تهران گفت اگر این کتاب را در این سن چاپ نکنی، خیلی بهتر است. آن زمان هنوز 30 سالم هم نشده بود. گفت استادان و دوستانت چشمت را درمیآورند که جوان 30 ساله کتاب چاپ کرده! دیدم راست میگوید.
به هیچ وجه اسب موضوع من نیست؛ من ناگزیر از آوردن آن در نقاشی هستم. اسب همچون یک مدیوم عمل میکند، نوعی میانجی بین تاریخ و امر نقاشی شده... برای آن فضایی که در ذهن من است. به واسطه اسب است که میتوانم آن بخش از تاریخ و فرهنگ را روی بوم بیاورم.
مادامی که شما را تکرار کنند، به هر نحو از کپی صرف تا الهام و ... یعنی شما میخ خود را کوبیدهاید و اينكه چقدر این رویه طی سالها کم و بیش ادامه داشته باشد، بسته به کیفیت و نحوه ارايه کار شما دارد. آن جنبه که من چقدر میتوانم تا آخرِ عمر خلاق باشم - به تعبیر فوئرباخ- بستگی به ظرفیتِ رشدِ من دارد.
روایات عرفانی ، عموما بر امر بیزمان دلالت دارند؛ انگار نوعی دستورالعمل برای تمام اعصارند! طبیعتا در کنش هنري از معنا تهی میشوند. از طرفی ما تاریخ یکه و راستینی هم که نداریم؛ یعنی ناممکن است که داشته باشیم. به طور کلی عرض میکنم؛ چون آن گزارشی که از تاریخ به ما رسیده از حقیقت بسیار دور است! مرز حقیقت و دروغ کجاست؟