45سال شاگردي
استاد منوچهر دوايي
اين چرخه علمي تا اوايل سال ١٣٥٧ ادامه يافته، پس از پيروزي انقلاب اسلامي، با توجه به محبوبيتش در بين دانشگاهيان، به عنوان اولين رييس دانشگاه با انتخاب اساتيد و دانشجويان بر كرسي رياست تكيه ميزند. اوايل انقلاب با توجه به گرايشهاي سياسي متعدد در دانشگاه و درگيريهاي پراكنده از رياست دانشگاه كناره گرفته، به آغوش درس و آموزش برگشت و تيغ محبت و درمان خود را با بدن بيماران نيازمند آراست. زمان كوتاهي از اين ماجرا نگذشته بود كه دشمن ديوصفت با شروع جنگ تحميلي در سال ١٣٥٩، ميدان مشق ديگري براي دكتر منوچهر دوايي فراهم كرد. اينبار مرد ميدان كار و تلاش و صداقت، آستين اراده را بالا زده، پذيراي درمان زخمديدگان جنگ كه به قول خودشان از جوانترين و سالمترين فرزندان اين مرز و بوم بودند، شد. با گذر زمان آتش جنگ شعلهورتر شده و ددمنشي صدام افلقي، كار را به بمباران شهرها و روستاها و مدارس رسانيد. اين واقعه خشم دكتر دوايي را صد چندان كرده، وادار به گرفتن تصميم تاريخياش كرد. او با همسر و فرزندانش به وسيله خودروي شخصي عازم شيراز ميشود. در ابتداي راه اهواز - ماهشهر، در حالي كه صداي گلولههاي توپ صداميان به گوش ميرسيد، پس از حصول اطمينان از خروج خانواده، از برادر همسرش كه رانندگي اتومبيل را بر عهده داشت، در خواست توقف كرده، به همسرش ميگويد كه من نبايد اهواز را ترك كنم و سوگند پزشكي در اينجا معنا پيدا ميكند. به طرف مقابل جاده رفته با اولين تريلي كه حامل پدافند هوايي بود به اهواز و بيمارستان برميگردد. خانواده استاد بدون همراهي او به مسير ادامه داده، پس از يك شب توقف در شهر دوگنبدان و ماجراهاي متعدد، نهايتا به تهران ميروند. با حضور دكتر دوايي، بيمارستانهاي پشت جبهه رنگ و بوي ديگري ميگيرد و بناي دفاعي جديدي براي روحيه رزمندگان ساخته ميشود. دكتر دوايي در آتش خون و بمباران و حملات وحشيانه و شبانهروزي دشمن ترديدي به دل راه نداده، راسختر پرچم تلاش و كار و آموزش را افراشته و قرار را بر جسم و روح بيقرارش حرام كرد. جوانان رزمنده عاشق را سرمشق ارادهاش كرد و از او مردميداني ساخت كه تاكنون جامعه پزشكي جهان به خود نديده بود. دانش، مهارت، دلسوزي، اشتياق و دورنگري عالمانه او را خستگيناپذير كرده، در جدول ضرب همتش، عدد بينهايت را به روشني نمايش ميگذارد. اواخر جنگ، وقتي كه تمام نتهاي موسيقي عشق و ايثارش را نواخته بود، عزم پيوستن به خانواده كرد. اينبار دانشگاه علوم پزشكي شهيد بهشتي، عهدهدار ميدان مشق آن سنگرنشين عشق شد و قرعه بخت به نام بيمارستان تازهتاسيس امام حسين(ع) افتاد. (در سال ١٣٩٢ بخش جراحي همين بيمارستان به نام دكتر منوچهر دوايي نامگذاري شد) او بار گران دانش و تجربهاش را در كجا ميبايست به نمايش بگذارد كه لياقت آن همه فرهيختگي را داشته باشد؟ گِرد آن صوفي صاف، حلقهاي از مريدان عاشق در كسوت دانشجو و دستيار گرد آمده و از چشمه جوشانش سيراب شدند و روز به روز اين حلقه وسيعتر و وسيعتر شد تا سكوهاي علمي كشور به دست دانشآموختگان مكتب دوايي افتاد. در كنار چشمه جوشان دانش، باران معرفت و گذشت و ايثار از نفس آن پاكباخته بر رهروانش ارزاني ميشد. در كنار ساير پيشكسوتان، جامعه جراحان ايران را بنيان گذاشت. انجمن سرطان ايران با حمايت بيدريغ دكتر دوايي پايهگذاري شد و جان گرفت. از اولين روز كار در حرفه پزشكي، دريافت دستمزد را در رده آخر اهدافش قرار داد و بيآنكه بيمارانش، درد نداشتن توان پرداخت را متوجه شوند، از درخواست آن خودداري ميكرد و اين اقدام ايثارگونه در اين وسعت به نام وي ثبت شد. پس از استقرار در تهران در ادامه جراحي مجروحان جنوب، اينبار كعبه درمان مجروحين اعزامي سراسر كشور شد و سكه جراحيهاي طولاني، سخت و پيچيده به نام دكتر دوايي ضرب شد. نيمهشبهاي برخي بيمارستانهاي تهران شاهد رقص تيغ عشق استاد با پاره پارههاي نازنين بدن مجروحان بود و نام دوايي با درمان مجروحين درآميخته شد. در كنار كار واجب مجروحين دفاع مقدس، از ساير جراحيها، همانند سرطانها غافل نشد و لقب پنجه طلاي عرصه سرطان را به خود اختصاص داد. اخلاق نيكو و حسن رفتار و گوش دل دادن به درد بيماران و آگاه كردن آنها با توضيحات عاميانه، وي را سرآمد پزشكان در اين عرصه كرد و كلامش معناي شفاگونه يافت. بسياري از بيماران با كلام دلنشين و روحنواز آرام استاد تن رنجور خود را در كف با كفايت او مينهادند و اكثرا خود را شفايافته ميديدند. آموزش را به حدي شيرين ميكرد كه هر سالك راهي را مجذوب مكتبش ميكرد و رهروان را مجنونوار به كوي ليلي وجودش ميكشانيد. پس از پايان يافتن نسبي درمان مجروحين، چرخه به سمت ديگر انواع جراحيها چرخيد و در اين عرصه نيز بسيار درخشيد، به گونهاي كه انتخاب بخش استاد دوايي براي آموزش دستياران، محلي از رقابت شد. آرام آرام نام دكتر دوايي در فرهنگستان علوم پزشكي، دانشگاهها، جامعه جراحان، نظام پزشكي و مجامع علمي و كنگرهها، نامي آشنا و برجسته گشت و زينتبخش اين مجامع شد. در برهههاي مختلف، عناوين استاد نمونه، استاد اخلاق، استاد پيشكسوت، استاد ممتاز و بسياري ديگر از نشانهاي ملي را مزين به نام خود كرد ولي لحظهاي او را از هدفش غافل نكرد. عضويت در هياتهاي متعدد ممتحنه، مميزه، امنا، شوراهاي عالي وزارتي و دانشگاهي را فرصتي در جهت افزايش توانمندي آن مراكز قلمداد كرده و قلم جز به رافت و مهرباني نچرخانيد. تيزبيني و ژرفنگري در مسائل جامعه، او را در مسير همنشيني با مردم قرار داد و اين را براي خود ثروتي بيبديل به حساب ميآورد. عاشق ايران بود و خاك وطن را براي چشمش توتيا ميدانست و حتي لحظهاي اين عشق را از جسم و جانش دور نكرد و همه را خاضعانه به اين كار تشويق ميكرد. پيشرفت ايران نهايت آرزويش بود و شالوده حرفهايش از استحكام ارادهاش خبر ميداد. در خانواده، دلنازكترين بود و در عين دانش و تجربه فراوان، مشورت را ركن اصلي زندگي خود قرار داده، در شنيدن نظرات ديگران نهايت صبوري را به خرج ميداد. مهربانياش در خانواده زبانزد بود و هر تازهواردي، تشخيص اين كوه معرفت برايش مشكل بود. راز و نيازهاي شبانهاش و اشكهايي كه چون مرواريد گونههايش را عطرآگين ميكرد، صحنههاي خلوتش را تماشايي ميكرد، گرچه هميشه سعي در پنهان كردنش داشت. بارها و بارها صداي ضجههاي التماسگونه و دردآلودش، موسيقي متن نيمهشبهاي خانه بود و نجواي همراه با گريه لطيفش، دل را آتش ميزد و آرزوي پاسخ اينكه اين همه مويه براي چيست، بيپاسخ ماند! اينك ماييم و خاطرهاي از آن بلور جاويدان هستي كه باور كنيم او واقعي بود يا مجاز؟ فرشته بود يا جانشين واقعي پروردگار؟ هرچه بود به ما آموخت كه خوب بودن و با صفا زيستن وسيله نميخواهد، بلكه همت ميخواهد و اراده و ميتوان دكتر دوايي شد كه زهر روزگار را عسل كرد و آن را به اطرافيان چشانيد...