• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۷ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5276 -
  • ۱۴۰۱ شنبه ۲۲ مرداد

خاطرات سفر و حضر ( 261 )

اسماعيل كهرم

يكي از دوستان تعريف مي‌كرد كه در كمپ پناهندگان يكي از كشورها با خانواده‌شان نشسته بودند كه يك چوب دراز كه قلابي به انتهاي آن متصل بود از لاي پنجره بازآمد توي اتاق، رفت به ديوار مقابل، كت من را از جارختي جدا كرد و از لاي پنجره به بيرون برد. من با چشمم كتم را تعقيب كردم تا ناپديد شد و رفت. او بعدا كت خود را تن يكي از پناهجويان ديده بود، ولي اين كت آنقدر مندرس بود كه او خجالت كشيده بود كه آن را پس بگيرد. مردي كه كت را پوشيده بود ادعا مي‌كرد كه آن را يافته! يادش نبود كه از كجا آن را پيدا كرده بود؟ من داستا‌ن‌ها از زندگي در كمپ‌هاي مهاجران شنيده بودم تا آنكه با چند نفر از اين مهاجران آشنا شدم، مقصودم كساني بود كه منتظر بودندكه كارشان درست شود. من بغض‌كنان آنها را به خانه بردم. پشت ديوار كوتاه خانه من پناه گرفته بودند. يكي از آنها دستش را به دهانش برد و جويده‌جويده گفت نان، نان داري؟ آن وقت بريده‌بريده گفت گرسنه‌ام، خيلي گرسنه هستم. خيلي آهسته گفتم بريم تو خونه، همه چيز داريم. صبر كن و او باز هم خيلي كند، گفت: «اجازه بده من خيلي گشنه‌ام.» رفتم داخل آشپزخانه دو- سه تا نان آوردم. اين مرد موقر هيچ از من نگرفت ناگهان حمله كرد و از دستم نان‌ها را قاپيد! نان‌ها شبيه بربري خودمان بودند. با خشخاش تزيين شده بودند. نيمي از آن را در دهان گذاشت. بعدا فهميدم كه يك دندانپزشك بود. با يك جثه شبيه جان وين! و درشت‌تر! بچه‌ها جان وين را مي‌شناختند و او را «جون و اين» صدا مي‌كردند! سعي مي‌كردند مثل او صحبت كنند، مثل جاهل‌هاي خودمان! اين دوستان نورسيده را به منزل بردم. خيلي دوست داشتم كه از آنها در مورد زندگي در كمپ مهاجران اطلاعات كسب كنم. در يك فيلم ديده بودم كه يك كشتي بزرگ را روي رودخانه تايمز لندن...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون