بازجويي از قاتل ناصرالدينشاه (1)
مرتضي ميرحسيني
تابستان 1275، چنين روزهايي از مردادماه اعدامش كردند، چون ناصرالدينشاه را كشته بود. نامش رضا و اهل كرمان بود و اندك تحصيلاتي هم داشت و از اينرو او را ميرزا رضا كرماني ميخواندند. ميگفت شاه را براي تلافي ستمهايي كه متحمل شده
بودم، كشتم.
بازجو از او پرسيد «شاه شهيد چه تقصير داشت؟ شما بايد اين تلافي و اين انتقام را از آنها بكشيد كه سبب ابتلاي شما شده بودند و يك مملكتي را يتيم كرديد.» و او گفت «پادشاهي كه پنجاه سال سلطنت كرده باشد و هنوز امور را به اشتباهكاري به عرض او برسانند و تحقيق نفرمايند و بعد از چندين سال سلطنت ثمر اين درخت وكيلالدولهها، عزيزالسلطانها، امينخاقان و اين اراذل و اوباش و بيپدر و مادرهايي كه ثمره اين شجره شدهاند و بلاي جان عموم مسلمين گشتهاند، باشند، بايد چنين شجره را قطع كرد كه ديگر اين نوع ثمر ندهد. ماهي از سر گنده گردد ني ز دُم. اگر ظلمي ميشد از بالا ميشد.»
در بازجويي از ستمهايي كه به او شده بود گفت و نام ظالمان را به ترتيب فهرست كرد. بازجو صحبتهاي ميرزا رضا را قطع كرد و گفت «تمام اين تفصيلات را كه شما ميگوييد به سوال اول من قوت ميدهد.
از خود شما انصاف ميخواهم. اگر شما به جاي شاه شهيد بوديد و نايبالسلطنه و وكيلالدوله نوشتهاي پيش شما ميآوردند و مفصل ماجرايي را به شما ميگفتند آيا جز اينكه حرفهاي آنان را باور كنيد چاره ديگري داشتيد يا خير؟ پس در اين صورت مقصر اين دو نفر بودند كه شاه را با دروغهاي خودشان فريب دادند و به قتل اولويت داشتند. چه شد كه به خيال قتل آنها نيفتاديد و دست به اين كار بزرگ زديد؟» قاتل شاه پاسخ داد «تكليف بيغرضي شاه اين بود كه يك محقق ثالث بيغرض بفرستد ميان من و آنها تا حقيقت مساله را كشف كند.
چون نكرد، او مقصر بود و سالهاست كه بدين منوال سيلاب ظلم بر عامه رعيت جاري است. مگر اين سيدجمالالدين، اين ذريه رسول و اين مرد بزرگوار چه كرده بود كه او را به آن افتضاح از حرم حضرت عبدالعظيم كشيدند، زيرجامهاش را پاره كردند و آن همه افتضاح بر سرش آوردند. او غير از حرف حق چه ميگفت. يا آن آخوند بيچاره شيرازي كه... قوام فلانفلانشده را تكفير كرده بود، چه قابل بود كه بياورند توي انبار اول خفهاش كنند و بعد سرش
را ببرند.
من خودم آن وقت در انبار بودم و ديدم با او چه كردند. آيا خدا اينها را برميدارد، اينها ظلم نيست، تعدي نيست؟ اگر ديده بصيرت باشد ملتفت ميشود كه در همان نقطه كه سيد را كشيدند در همان نقطه گلوله به شاه خورد. مگر اين مردم بيچاره، يك مشت رعيت ايران و ودايع خداوند نيستند؟ قدري پايتان را از خاك ايران بيرون بگذاريد و در عراق عرب و بلاد قفقاز، در عشقآباد و اوايل خاك روسيه هزار هزار رعاياي بيچاره ايران را ميبينيد كه از وطن عزيز خود از دست تعدي و ظلم فرار كرده و كثيفترين كسب و شغلها را از ناچار
پيش گرفتهاند.
هر چه حمال و كناس و الاغچي و مزدور در آن نقاط ميبينيد، همه ايراني هستند. آخر اين گلههاي گوسفند شما مرتع لازم دارند كه چرا كنند و شيرشان زياد شود كه هم به بچههاي خود بدهند و هم شما بدوشيد، نه اينكه متصل تا شير دارند بدوشيد، شير كه ندارند گوشت بدنشان را بكلاشيد و بتراشيد...» (ادامه دارد).