سايه آن سروِ بلند
جواد طوسي
آهوان گم شدند در شبِ دشت
آه از آن رفتگانِ بيبرگشت
چه غريبستاني است وقتي درد آشنايي نداري تا سر بر شانهاش بگذاري و با تلخكامي بگويي «سايه هم رفت». در ميان هِقهِق گريه، خاطرات پراكنده جوانيام را مرور ميكنم. رفتهرفته برايم كوچه و محله و شهر و رفاقت و ظلم و عدالت، معنايي ديگر پيدا كرد. وقتي درست همديگر را پيدا ميكرديم، انتخاب دلخواهمان ميشد «م. اميد»، «الف. بامداد»، «فروغ فرخزاد» و... «ه. ا. سايه». با همان حسِ غريزي، اينجا و آنجا و هر وادي كه سرِ ذوقمان ميآورد پرسه ميزديم و با اهل هوا محشور ميشديم و به قلندران طريقت و اديبانِ آرمانخواهِ زخمخورده از سياست و حزب و ايدئولوژي تكيه ميكرديم و شعر و كلامشان را عاشقانه، نو به نو زمزمه ميكرديم. «سايه» براي من و رفيقِ از دست رفتهام جليل، حُكمِ يكي از همان پناهگاهها را داشت كه اتفاقا ارتباطمان با او و آثار و حضور فرهنگياش، بيشتر غريزي بود. ميدانستيم در آن دورانِ گذارِ برنامهريزيشده و مدرنيته ويتريني پيشنهادي، برنامه «گلها» و «گلچين هفته» با تلاش و پايمردي او سرپا بود. مگر ميشود نقش موثر او را در حفظ و اشاعه موسيقي سنتّي و ملّي (با نگاهي متفاوتتر و زمانهشناسانهتر) در دورهاي كه بنابه اصرار رضا قطبي (رييس سازمان راديو تلويزيون ملّي ايران) مدير بخش موسيقي راديو شد، ناديده گرفت؟ در دورهاي كه سياوش (شجريان) و (محمدرضا) لطفي بر پايه علايقمان نامهاي آشنايي شده بودند كه با آنها اُنس و اُلفت پيدا كرده بوديم، تصنيف «در كوچهسار شب» با اشعار سايه و آهنگ محمدرضا لطفي و تنظيم فريدون شهبازيان از خود بيخودمان كرد. هر موقع غم و اندوه بر وجودمان سايه ميانداخت و از بيداد زمان به فغان ميآمديم، نجوا ميكرديم: «در اين سراي بيكسي، كسي به در نميزند/ به دشتِ پُر ملال ما پرنده نميزند». و چه تلخ و اندوهبار است، وقتي ميبيني در پي آن آرمانخواهي و عدالتطلبي و دگرگوني روزگار، هنوز بيتابانه دلت ميخواهد اين ابيات را زمزمه كني و همصدا با يك پاي به درد بخور با بغض بگويي: «نشستهام در انتظارِ اين غبارِ بيسوار/ دريغ كز شبي چنين سپيده سر نميزند». سايه براي نسل ما گويي تاريخ پر حادثه و آميخته با خوشبيني و يأس اين سرزمين است. در همان سالهاي پرهياهو و فريبنده و پُراِعوجاجِ دهه ۵۰، باز سايه و لطفي و سياوش (شجريان) در هم تنيده شدند و شاهكار ديگري خلق كردند كه اولين اجرايش در جشنواره طوس بود. مشاعره من و دوستم جليل با ابيات اين غزلِ ناب «ابتهاج»، همچون رقصي ميانه ميدانِ عشق و شوريدگي و عرفان بود: «نامدگان و رفتگان از دو كرانه زمان/ سوي تو ميدوند هان! اي تو هميشه در ميان.../اي گل بوستان سرا از پس پردهها درا/ بوي تو ميكشد مرا وقت سحر به بوستان/ آه كه ميزند برون از سر و سينه موج خون/ من چه كنم كه از درون دست تو ميكشد كمان.../ پيش تو جامه در برم نعره زند كه بردرم/ آمدمت كه بنگرم، گريه نميدهدمان». همكاري سايه با مهندس همايون خرم در ترانه سرايي آهنگ «تو اي پري كجايي» (با صداي حسين قوامي)، زمينهساز خلق اثر درخشان و جاودان ديگري در عرصه موسيقي ايراني در آن سالها شد. همصدا با سايه در گذر از آن روزهاي پر التهاب و خونين و گرما گرمِ آن خوشبيني تاريخي، ندا سر داديم: «ايران اي سراي اميد، بر بامت سپيده دميد/ بنگر كزين رهِ پرخون، خورشيدي خجسته رسيد/اگرچه دلها پر خون است، شكوه شادي افزون است/سپيده ما گلگون است، كه دست دشمن در خون است...». و زماني كه به خاك سرزمينمان تجاوز شد و قافله سالاران عشق با خون پاكشان «شهادت» را معنايي ديگر بخشيدند، اين سوگنامه حماسي و تاويلگونه را در اقتدا به سايه بدرقه راهشان كرديم: «ارغوانم ارغوانم لالهام/ در غمت خون ميچكد از نالهام/ آن شقايق رسته در داماد دشت/گوش كن تا با تو گويد سرگذشت/ نغمه ناخوانده را دادم به رود/ تا بخواند با جوانان اين سرود/ چشمهاي در كوه ميجوشد منم/ از درون سنگ بيرون ميزنم/ آذرخش از سينه من روشن است/ تُندر توفنده فرياد من است/ هر كجا مُشتي گره شد مُشتِ من/ زخمي هر تازيانه پشت من/ هر كجا فرياد آزادي منم/ من در اين فريادها دم ميزنم». انزوا و تبعيد ناخواسته سايه در طول اين سالها حقش نبود. در نگرشي واقعبينانه بايد سايه را با آن طبع سرشار از ذوق و قريحه و هنر كمنظير غزلسرايي، يكي از قربانيانِ گرايشات بيسرانجام سياسي و حزبي بدانيم. منتها وقتي ابتهاج با آن تبار خانوادگي و پايگاه اجتماعي عقيده و مرام عدالتخواهانه خود را در يك افق ديداري انساني بيان ميكند و تا زمان حياتش آن را انكار نميكند برايم حرمت بسيار دارد شعر سايه و نگاه عميقِ انساني و جامعهالاطرافش، تركيب غريبي از جبر و اختيار، اميد و يأس، شور و كنشمندي و حماسه و عرفان، تلخكامي و تراژدي است. سايه را در فرديت زلال و بيپيرايهاش، يك نظارهگر غمخوار تاريخي ميبينم كه در كنار همراهي و همسرايي با «سوارانِ دشت اميد»، مرثيهخوان انسانهاي آرمانخواه و پاكنهادي است كه تقدير محتومشان در جامعهاي سياستزده و از مدار عدالت دور افتاده، تبعيد در دشتي پُر ملال و گم شدن در كوچهسار شب است. سايه هم مانند سهراب شهيد ثالث دور از وطنش به مرگ خوشامد گفت.اي كاش فارغ از هرگونه سمتگيري و تنگنظري و داوري جناحي و سياسي، قدردان اين «حافظ زمانه» در يك گستره عميق فرهنگي بوديم. در شكل طبيعي، عمر پُربار سايه كوتاه نبود و خودش تحليلي زيبا و دلنشين در مورد «مرگ» كه همه ميدانيم حق است، داشت: «آدمها حرص دارن ميزنن براي زنده بودن. شما هيچوقت با مرگ اصلا روبرو نميشيد. موقع مرگ كه اصلا زنده نيستين. تا زندهاين، زندهاين. اصلا مرگي وجود نداره. از چي ميترسين؟ چيزي كه نميتونه هرگز اتفاق بيفته. موقعي اتفاق ميافته كه ديگه شما نيستين. نيستي كه اصلا ببيني مرگ چيه؟» ولي وقتي اين توصيف به حق استاد شفيعي كدكني را در مورد آن شخصيت والا ميخواني، حسرتي بر دلت باقي ميماند:
«تو ميروي كه بماند؟ كه بر نهالك بيبرگ ما ترانه بخواند؟»