نگاهي تحليلي به حركت امام حسين (ع) در يكصدوپنجاه روز - بخش دوم
زندهاي در ميانِ مردگان (2)
عظيم محمودآبادي
گروه دين و فلسفه: متن ذيل بخش دوم مقاله «زندهاي در ميانِ مردگان» است كه به قيام حضرت اباعبدالله الحسين(ع) و پيشينه آن پرداخته و در دو بخش تنظيم شده است؛ بخش نخستِ آن هفته گذشته منتشر شد و بخش دوم آن اكنون پيشِ روي شما است.
بيمارياي كه بيش از بيست سال به جان جهانِ اسلام و به ويژه شيعيان افتاده بود سرانجام با تدبير امام مجتبي(ع) - و درجِ امضاي ايشان پاي صلحنامه با معاويه - درمان شد.
اما درمان مرضِ ترديد با درايتِ امام حسن(ع)، جاي خود را به مرض ديگري داد كه به تعبير شهيد صدر از آن بيماري نخست، به مراتب خطرناكتر و مهلكتر بود (امامان اهلبيت مرزبانان اسلام، شهيد صدر، ص454). بخش قابل توجهي از جهان اسلام و به ويژه اهل تشيع ديگر هيچ ترديدي در سوء رفتار دولت نامشروعي نداشت كه حتي به مفاد عهدنامهاي پايبند نبود كه خود پاي آن را امضا كرده بود. بنابراين بيماري شك و ترديد نسبت به حقانيت مكتب اهل بيت با تاكتيك صلح، درمان شد اما به جاي آن عارضهاي ديگر و بلكه بزرگتر، جانِ جهانِ اسلام را در برگرفت.
پس از صلح امام حسن(ع)
اين مرضِ جديد ديگر ريشه در ناآگاهي ذهنهاي بسيط و ساده نداشت. بعد از خروج يكطرفه معاويه از پيماننامهاي كه خود آن را پذيرفته بود، همگان خيانتورزي و تزوير وي را فهميده و پي بردند كه چه كلاه گشادي سرشان رفته است. آنها بعد از چشيدن دو دهه حكومت بلامنازع معاويه و مواجهه مستقيم با رويايي كه در اذهانشان نقش بسته بود، اينك واقعيت حكومت اموي با محوريت شام برايشان هويدا شد. آنها نيك دريافته بودند كه در ذيل حكومت معاويه، نه اقتصادشان رونقي گرفت و نه ثروتي نصيبشان و نه رفاهشان تضمين شد. تنها چيزي كه از تن دادن به دولت شام عايدشان شد اختناق شديد و مجال نيافتن هر نوع زمزمهاي مبني بر نارضايتيشان از وضع موجود بود. كوفيان كه ذيل حكومتِ علوي عادت داشتند در هر شرايطي ولو در گرماگرم جنگ، تدبير فرماندهي خود را زير سوال برند و كوس مخالف زنند در زندگي تحت سلطه سلطنت اموي شام، اندك امكاني براي بيان كوچكترين انتقادي نداشتند.
لذا براي اهل كوفه، حكومت علوي با همه گرفتاريهايي كه به آن تحميل ميشد، تنها به مثابه خاطرهاي بينظير بود كه ديگر هيچگاه مجال تكرار نخواهد داشت؛ لذا هيچ جنب و جوش و ارادهاي براي تغيير وضعيت از سوي مردم و نخبگانشان وجود نداشت.
بيارادگي؛ دومين بيماري جامعه اسلامي
در عصر اموي
اين بيماري دوم، چيزي نبود جز مرگ اجتماعي و بيارادگي عمومي! حالا مثل زمان اميرالمومنين(ع) و امام مجتبي(ع) نبود كه مردم فريب فتنه معاويه را خورده و قدرت تشخيص مسائل را نداشته باشند بلكه براي همه معلوم شده بود كه منشأ نكبتي كه گريبان امت اسلامي را گرفته بود كجاست اما با اين وجود ارادهاي براي اصلاح آن وجود نداشت. چرا كه معاويه با سركوب شديد هر جمعي كه كمترين احتمال مخالفت را در آنها ميداد، جوي آكنده از رعب و وحشت را بر آسمانِ قلمروي اسلام سيطره داده بود و هيچ صداي مخالفي نبود كه در كوفه يا بصره، يمن يا حجاز، طنينانداز شود.
لذا ميبينيم در اين دوره بهرغم اذعان به جائر و نامشروع بودن دولت اموي، هيچ صدايي از هيچيك از شخصيتهاي برجسته جهان اسلام بلند نميشود. عبداللهبن عباسبن عبدالمطلب، عبداللهبن جعفر بنابيطالب، عبداللهبن عمربن خطاب، عبداللهبن زبيربن عوام و ... همه در برابر معاويه و دولت اموي سكوت پيشه كردهاند.
حتي از عايشه همسر پيامبر(ص) نيز- كه به واسطه موقعيت خود و انتسابش به ابوبكر به عنوان بنيانگذار خلافت در سقيفه كه هميشه از حاشيه امني برخوردار بود- در دورانِ حكومت معاويه، خبري نيست و صدايي به اعتراض يا مخالفت از وي شنيده نشد. عايشه در زمان عثمان از شخصيتهاي موثري بود كه مردم را عليه فساد خليفه و دستگاه او - البته بر اساس برنامهاي كه براي آينده نهاد خلافت داشت- شوراند؛ هرچند بعدها به خونخواهي وي (عثمان) قيام كرد!! اما بالاخره عايشه در زمان خليفه سوم رسما فعاليت سياسي ميكرد و در زمان حكومت اميرالمومنين(ع) حتي به فعاليت و فرماندهي نظامي هم روي آورد و جبهه جمل را سامان داد.
اما در دوران معاويه، قيد شكوهِ تاجِ سياست كه بيمِ جان در آن درج بود را زد و خانهنشيني در پيش گرفت.
حسينبنعلي(ع)؛ تنها پرچمدارِ اراده
در ميانِ اين بيارادگي مطلق كه سايه شومِ آن در تمام بلادِ اسلامي سيطره يافته و دهانِ همه صحابه و صحابهزادگان را به تطميع يا تهديد بسته بود حسين بنعلي(ع) به تنهايي پرچمِ قيام را برافراشت. او آنقدر تنها بود كه حتي برخي از خويشان و نزديكانش تلاش ميكردند از ادامه حركت بازش دارند. از برادرش محمد حنفيه گرفته تا عموازدههايش ابنعباس و ابنجعفر! آري فرزند جناب جعفر طيار و همسر زينب كبري (س) هم براي ممانعت از حركت سبط پيامبر از هيچ كوششي مضايقه نميكند! حتي از حاكمِ مكه براي امام اماننامه ميگيرد اما امام نميپذيرد كه در امانِ يكي از يزيديان باشد. (امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد صدر، ص456)
عبدالله بنجعفر محبت امام را داشت اما از اراده لازم براي همراهي با ايشان برخوردار نبود. چنانكه عبدالله بنعمر نيز چنين بود؛ شيخ صدوق به سند خود روايت ميكند كه وقتي عبدالله بنعمر خبر خروج حضرت را شنيد، شتابان دنبال آن حضرت راه افتاد و به ايشان رسيد و عرض كرد: يا ابنرسولالله! قصد كجا داري؟ فرمود: عراق، گفت: آرام باش و برگرد به حرم جدّت، حضرت نپذيرفت، ابنعمر وقتي جواب منفي حضرت را شنيد عرض كرد: اي اباعبدالله! آنجا كه رسول خدا ميبوسيد را به من بنما و امام محل بوسههاي پيامبر را نشانش داد و عبدالله بنعمر بر آن جاي، سه بار بوسه زد، گريست و گفت: «تو را به خدا ميسپارم كه تو در اين سفر كشته خواهي شد»
(امالي، شيخ صدوق، ج1، ص309).
آري در خوشبينانهترين حالت بايد گفت براي عبدالله بنعمر، جانِ فرزند پيامبر مهمتر از حفظِ اصل پيامِ او است. اما شايد تحليل واقعبينانهتر اين باشد كه او اراده پيوستن به امام را نداشت لذا ميكوشيد در اراده امام نيز اخلال به وجود آورد. البته در اين ميان گزارشهاي ديگري هم از وي ثبت شده كه در صورت صحت آنها بايد فرزند خليفه دوم را از همواركنندگان راهِ دولت اموي براي سركوب مخالفانشان شمرد اما از آنجايي كه براي نگارنده اين سطور فرضي نيست كه به اثبات رسيده باشد از آن در ميگذرد.
اما عبداللهبن جعفر و عبداللهبن عمر تنها شخصيتهاي مهمي نبودند كه سعي در منصرف كردن امام از ادامه حركت داشتند. بلكه برادر ايشان محمد حنفيه نيز از كساني بود كه در اين ميانه سعي كرد مانع حركت امام به سمت عراق شود.
ابن اعثم كوفي (تاريخنويس سده چهارم هجري) گفتوگوي محمد حنفيه با امام را چنين گزارش داده است: «مصلحت آن است كه تو خويشتن را از يزيد و از شهرهايي كه به يزيد باشد دور اندازي و چندان كه تواني مردمان را به بيعت خويش خواني. اگر مردمان با تو بيعت كنند و تو را متابعت نمايند، باري تعالي را شكرگزاري و بر سنن مصطفي(ص) و سيرت علي مرتضي(ع) زندگاني ميكن كه اگر اجل فرا رسد، خداي تعالي و مومنان از تو راضي باشند، چنانكه از پدر و برادر تو راضي بودند. اگر مردمان با كس ديگر بيعت كنند و به تو رغبت ننمايند، خاموش باشي و هم باريتعالي را شكرگزاري و در خانه خويش بنشيني. [...] حسين بن علي (رضي) فرمود: والله اگر مرا در دنيا هيچ ياري نباشد و خويش را هيچ پناهي و ملجايي نيابم هرگز با يزيد بيعت نكنم».
(الفتوح، ابناعثم كوفي، ص832)
تمام اين گزارشها نشان ميدهد كه شخصيتهاي فوقالذكر ترديدي در باطل بودن حكومت يزيد و حق بودنِ حركت امام نداشتند و مخالفتشان تنها از سر نوعي محافظهكاري مبني بر حفظ جان و زندگيشان بود. در واقع دوران امام حسين(ع) - پس از مرگ معاويه - برخلاف دوران امام حسن(ع) ايام فتنه نبود كه حق و باطل با فريبكاري و تزوير معاويه در هم تنيده و فضا براي سادهلوحان تيره و تاريك باشد تا نتوانند سره از ناسره را بازشناسند. بلكه چنانكه اشاره شد اين فتنه توسط امام مجتبي با پذيرفتن صلحنامه، پايان يافت و دست معاويه و خاندان منحوسش را براي همه امت اسلام رو كرد. لذا كساني كه در همراهي امام حسين(ع) پاي لغزاندند از سرِ ناداني و ابهام نبود بلكه صرفا ناشي از بيقيدي و بيارادگيشان بود. ايبسا برخي از آنها دلبسته امام و حركت ايشان بودند اما دنيا و روزمرّگيهاي آن، چنان ايشان را به خود مشغول كرده بود تا دعوتي كه در حق بودنش ترديد نداشتند نيز نميتوانست آنها را از جاي بجنباند.
مواجهه عبيدالله بنحُرّ جعفي با امام
حتي در اين ميان كساني حاضر بودند با مال خود به قيام امام كمك كنند اما از همراهي با ايشان ابا داشتند!
چنانكه در مورد عبيدالله بنحُرّ جعفي چنين گفتهاند و شيخ صدوق به سند خود روايت ميكند كه وقتي امام در مسير كوفه به قطقطانيه رسيد، منزل كرد و آنجا خيمهاي به پا ديد و از صاحب آن سوال كرد، گفتند از آنِ عبيدالله بنحُرّ جعفي است. حضرت به وي پيغام داد كه به يارياش بشتابد. اما ابنحرّ در جواب امام گفت: «يا ابنرسولالله اگر ياريت كنم اولين كسي باشم كه كشته ميشوم ولي اين اسبم را به تو ميدهم به خدا سوگند هر وقت سوارش شدهام هرچه را كه خواستهام، دريافتهام و هركه قصد مرا كرده از او نجات يافتهام. او را برگير.» حضرت از او روي برتافت و فرمود: «ما را نيازي به تو و اسبِ تو نيست و من ستمكاران را به كمك خود نپذيرم» (امالي، شيخ صدوق، ج1، ص311).
امثال عبيدالله بنحرّ جعفي نه به اين دليل كه حركت حضرت را حق نميپنداشتند يا در نامشروعي حكومت يزيد ترديد داشتند بلكه سرگرميهاي دنيا و دغدغه حفظ جان، ايشان را از پا گذاشتن در مسير امام وا داشته بود. اين در حالي بود كه قرآن به عنوان متن مقدس مسلمين، پر است از دعوت به جانفشانيهاي مجاهداني كه در ياري اسلام، كمترين ترديدي به خود راه ندادند: «لا يسْتوِي الْقاعِدُون مِن الْمُومِنِين غيْرُ أُولِي الضررِ والْمُجاهِدُون فِي سبِيلِالله بِأمْوالِهِمْ وأنْفُسِهِمْ فضلالله الْمُجاهِدِين بِأمْوالِهِمْ وأنْفُسِهِمْ على الْقاعِدِين درجةً وكُلًّا وعدالله الْحُسْنىٰ و فضلالله الْمُجاهِدِين على الْقاعِدِين أجْرًا عظِيمًا؛ مومنان خانهنشين كه زيانديده نيستند با آن مجاهداني كه با مال و جان خود در راه خدا جهاد مىكنند يكسان نيستند. خداوند، كساني را كه با مال و جان خود جهاد ميكنند به درجهاي بر خانهنشينان مزيت بخشيده و همه را خدا وعده [پاداش] نيكو داده، و[لى] مجاهدان را بر خانهنشينان به پاداشى بزرگ، برتري بخشيده است.» (سوره نساء، آيه95) و باز در همان قرآن چه انذار و تنبّههايي كه به تعلّلكنندگان از ياري جبهه حق داده نشده است: «قُلْ إِنْ كان آباوكُمْ وأبْناوكُمْ وإِخْوانُكُمْ وأزْواجُكُمْ و عشِيرتُكُمْ و أمْوالٌ اقْترفْتُمُوها وتِجارةٌ تخْشوْن كسادها ومساكِنُ ترْضوْنها أحبّ إِليْكُمْ مِنالله ورسُولِهِ وجِهادٍ فِي سبِيلِهِ فتربّصُوا حتّى يأْتِيالله بِأمْرِهِ واللّهُ لا يهْدِي الْقوْم الْفاسِقِين؛ بگو اگر پدران و پسران و برادران و زنان و خاندان شما و اموالي كه گرد آوردهايد و تجارتي كه از كسادش بيمناكيد و سراهايي را كه خوش ميداريد نزد شما از خدا و پيامبرش و جهاد در راه وي دوستداشتنيتر است پس منتظر باشيد تا خدا فرمانش را [به اجرا در]آورد و خداوند گروه فاسقان را راهنمايي نميكند» (سوره توبه، آيه 24).
آرمانِ حسيني در عصر بيآرماني اسلام
آري امامت امام حسين(ع) در دورهاي بود كه هيچ آرماني براي امت اسلام باقي نمانده بود! جامعه اسلامي نه فقط در فكر دين نبود بلكه از دنيا هم به پستترين سطوحش بسنده كرده و اوج دغدغه آحاد جامعه اين بود كه دوامِ بقاي حقيرِ خود را داشته باشند و هر ماه يا سال سهمِ ناچيزشان را از دست يكي از كارگزاران بنياميه بستانند. مردمي كه زماني به خليفه دوم گفته بودند اگر كج روي، با شمشير راستت ميكنيم، در دوران امويان، سر در برفِ بيعاري فرو برده و اساسا سوداي هيچ كجي و راستي را در سر نداشتند و تمام هم و غمشان در حفظ سرشان بود كه نكند آن را زبان سرخشان بر باد دهد.
لذا آنچه مشهور به بيوفايي كوفيها شده را نيز بايد از همين زاويه تحليل كرد. در واقع مساله بيارادگي در دولت بنياميه، يك ويروس همهگير بود كه حتي برخي خويشان امام و شخصيتهايي منتسب به اهل بيت پيامبر (ص) نيز عليقدر مراتبهم به آن مبتلا بودند. در اين ميان حتي كساني كه نهايتا با امام همراهي كردند و در آن ميدان به شهادت رسيدند نيز گاه در جايي پايشان لغزيده است و اين اهميت ابعادِ سُستي عمومي و بيارادگي اجتماعي را در آن برهه زماني نشان ميدهد.
ترديد مسلم در ادامه ماموريت خود
يك نمونه بسيار عجيب آن مربوط به سفير امام است؛ در منابع تاريخي آمده وقتي مسلم به دستور امام- از مكه عازم كوفه شد، ابتدا به مدينه رفت و دو تن از خويشان خود را جهت راهنمايي راه با خود همراه كرد؛ آنها شبي راه را گم كردند و آن دو نفرِ همراهِ مسلم از فرط خستگي و تشنگي ياراي ادامه راهشان نبود. لذا آن دو همراهِ از راه مانده، ادامه مسير را به مسلم نشان دادند و در بيابان مردند. مسلم از محلههاي اطراف پيكي را يافت و براي امام، داستان خود و همراهانش را نوشت و گفت از مرگِ آن دو، بد يمني اين سفر را تعبير و رخصت بازگشت طلب كرد. «اخبارالطوال» نامه مسلم و جواب امام را اينگونه روايت كرده است: «از اين راه فال بد زده است و استدعا كرد او را معاف فرمايد و كس ديگري را روانه كند و نوشت كه او در همان صحراي حُربُث مقيم خواهد بود. فرستاده به مكه رفت و نامه را به امام حسين(ع) رساند كه آن را خواند و براي مسلم در پاسخ نوشت: «خيال ميكنم ترس مانع تو از انجام كاري شده است كه تو را براي آن فرستادم، اكنون براي اجراي دستوري كه به تو دادهام حركت كن و من تو را معاف نميدارم، والسلام.»» (اخبارالطوال، دينوري، ص279).
مرحوم استاد شهيدي در ذكر اين واقعه جمله ديگري را نيز از امام نقل كرده است مبني بر اينكه: «ما اهلبيت به فال اعتقاد نداريم» (قيام حسين، شهيدي، ص117).
همانطوركه از جواب نامه امام هم بر ميآيد گويي مسلم با وجود اينكه سرسپرده امامِ خويش است اما در ميانه راه مردد و بر اساس نامه امام، ترس مانع ادامه حركت وي ميشود. ترسي كه در «فالِ بد» خودش را نشان ميدهد و امام در جواب خود مسلم را نسبت به آن انذار ميدهند.
آري آفت بيارادگي و سستي هرلحظه ميتوانست قربانيان بيشتري را بگيرد. چنانكه مسلم(ع) نيز احتمالا تحتتاثير همين عارضه قرار داشت و فال بد را بهانهاي براي بازگشت مييابد و البته امام(ع) كه از ابتدا شدت و وسعت اين بيماري برايش روشن بوده، مساله را تشخيص داده و مانع از لغزيدن پاي مسلم ميشود و با دستور دوباره، حجت را بر وي تمام ميكند و البته مسلم نيز اينبار مصمم به ماموريت خود ادامه ميدهد و حتي از جان خود در راهِ اين ماموريت سترگ ميگذرد.
لذا بر اساسِ آنچه آمد، شايد تاكيد بر بيوفايي كوفيان در قرنهاي گذشته، جفايي بلاوجه به آنها باشد. عاشورا، بيش از آنكه نتيجه بيوفايي كوفيان باشد، مظهر بيارادگي آحاد امت در عموم بلاد اسلامي بود؛ از مدينه و مكه گرفته تا يمن و بصره و ... ايبسا اهل كوفه در اين ميان كارنامهاي بهتر از ديگر مناطق جهان اسلام داشتهاند. چراكه از ساير بلادِ اسلامي، اساسا صدايي در نيامد و نامهاي فرستاده نشد. حتي وقتي امام حسين(ع) خود نامهاي به بصره فرستاد و دعوت به قيامِ خويش كرد، تنها يزيد بن نبيط (از قبيله عبدالقيس) و دو تن از فرزندانش (عبدالله و عبيدالله) - از ميان ده فرزند ذكورش - اظهار آمادگي كردند و به امام پيوستند و در نهايت هم در روز عاشورا به شهادت رسيدند.
نهضتي كه با مرگ درسِ زندگي داد
اما كوفيان با تمام تشتت آرا و لغزشهاي گاه و بيگاهشان تنها كساني بودند كه براي امام نامه نوشتند و سِرّ درون را عيان كردند؛ هرچند كثيري از ايشان از ادامه راه بازماندند و پا پس كشيدند اما همچنان در ميان شهداي كربلا، بيشترين تعداد از آنِ اهلِ كوفه است. كوفيان وفادار باشند يا پيمانشكن، در آن مقطع حساس تاريخي، خيرالموجودين جهانِ اسلام براي مقابله با دستگاه اموي بودند.
آري ويژگي امت اسلام در عموم بلاد، بيارادگي مطلق بود؛ بيارادگياي كه نه ناشي از ناآگاهي بلكه از سرِ ترسِ محض و محافظهكاري به غايت ارتجاعي بود. جهان اسلام تبديل به سرزمينِ مردگان شده بود؛ حسين(ع) تنها زنده ميان انبوه مردگان بود كه نهضت خود را رقم زد. نهضتي كه با مرگ، درس زندگي داد: «خُطّ الْموْتُ علي وُلْدِ آدم مخطّ الْقلادهِ علي جيدِ الْفتاةِ؛ قلاّده مرگ بر گردن آدميزاد، همانند گردنبندي است بر گردن دختران جوان».
اين پيام البته با تمام تنهايي و مظلوميتش شنيده شد و ولولهاي به پا كرد؛ عاشورا مصداق اتمِ وضعيتي بود كه به تعبير اميرالمومنين(ع) روزگار، امت اسلام را در بوته آزمايش ريخت: «لتُبلْبلُنّ بلْبلهً و لتُغرْبلُنّ غرْبلهً و لتُساطُنّ سوْط الْقِدْرِ حتّى يعُود أسْفلُكُمْ أعْلاكُمْ و أعْلاكُمْ أسْفلكُمْ و ليسْبِقنّ سابِقُون كانُوا قصّرُوا و ليُقصِّرنّ سبّاقُون كانُوا سبقُوا؛ به هم خواهيد در آميخت و چون دانه كه در غربال بريزند يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند، روي هم خواهيد ريخت، تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود و آنان كه واپس ماندهاند، پيش برانند و آنان كه پيش افتادهاند، واپس مانند» (نهجالبلاغه، خطبه 16، ترجمه سيد جعفر شهيدي).
آري در اين ضيافتِ خوني كه حياتِ دين حق به آن بسته بود بسياري از افراد و شخصيتها جا ماندند. در اين آزمايش، واپسماندگان جلو و پيشگامان پس افتادند؛ هرچند شخصيتهايي چون فرزند اميرالمومنين (محمد حنفيه) و فرزند جناب جعفر طيار (عبدالله) و در مراتب بعدي كساني چون عبيدالله بنحرّ جعفي جا ماندند اما كسي چون زهيربن قين بجلي كه تا پيش از پيوستنش به امام در شمار عثماني مذهبان بود، پيش افتادند. فريادِ عاشورا با همه غربتش در جهان اسلام اما توانست از هر نحلهاي حتي از يزيديان نيز يارگيري كند! اين فرياد توانست حتي دل كسي كه سوداي خونخواهي عثمان را داشت بلرزاند و تمام گذشته خود را با چند روز پاياني عمرش تاخت بزند: «يا أيُّها الّذِين آمنُوا هلْ أدُلُّكُمْ على تِجارهٍ تُنْجِيكُمْ مِنْ عذابٍ ألِيمٍ؛ اى كساني كه ايمان آوردهايد آيا شما را بر تجارتي راه نمايم كه شما را از عذابيدردناك ميرهاند» (سورهصف، آيه10).
آري فريادِ عاشورا حتي توانست در سپاهِ عبيدالله بنزياد هم اثر كند و فرماندهي از عاليرتبهترين فرماندهانش را به اردوگاه امام پيوند زند.
حرّبن يزيد رياحي و پيوستنش به سپاهِ امام از نگاهِ تحليلي اين مقاله، اهميتي مضاعف مييابد. چراكه تغيير مسيرِ وي، اتمامِ حجتي بود بر كساني كه در سپاهِ عبيدالله تحت فرماندهي حرّ، حق را يافته بودند اما اراده عمل بر مبناي آن را نداشتند. لذا چه در خلوت خود و چه در صحبت با يكديگر به توجيه رفتار خود ميپرداختند. چنانكه عباس محمود العقاد پژوهشگر و نويسنده معاصر مصري اهلسنت مينويسد: «در لشگرگاهِ ابنزياد، صدها تن از كساني يافت ميشدند كه مانند حرّ به حقانيت حسين(ع) معتقد بودند و دوست داشتند كه همراهِ او به لشگرگاهِ آن حضرت ملحق شوند و از اينكه حُرّ در برابر چشمانِ آنها به جمع يارانِ حسين(ع) پيوست، ناراحت شدند. ناراحتي ايشان از اين جهت بود كه اين اقدامِ حُرّ در حقيقت سرزنش ايشان و برملاكننده اين واقعيت بود كه آنان خويشتن و يكديگر را فريب ميدهند؛ همچنين او عملا آنها را به پيوستن به امام(ع) و انديشه و تدبر درباره علت پشيماني و توبه خويش فراخوانده بود؛ از اين جهت ناراحت نبودند كه با رفتنِ او سپاهِ يزيد كاهش مييافت و ميتوانست موجب شكست و هيزمتِ آنان شود» (ابوالشهدا، العقاد، ص217). نهايتا اما تدبير و اقدام امام، نتيجه داد و مرضِ دوم جهان اسلام كه همان بيماري بيارادگي بود درمان شد. از همان عصر عاشورا آثار قيام حسين(ع) بر ملا شد. تنهايي كه بر خاك افتاده و بغضهايي كه در گلوي ناظرانش مانده بود. بعضها و اشكهايي كه گاه برخي گزارشهاي تاريخي خبر از رسيدن آن به درون خانه و خانواده يزيد را دادهاند!
اما شايد اولين نهضت پس از كربلا را بايد در دو روز پس از عاشورا دانست؛ پايان روز دوازدهم محرم كه زنانِ بنياسد بيتوجه به رعب و وحشتي كه در سراسر عراق سايه افكنده بود از خانهها بيرون آمدند و براي خاكسپاري ابدان مطهر شهداي عاشورا اقدام كردند. بعد از آن هم نهضت توابين، قيام مختار، بعدها قيام زيد، دعوت عباسي و ... همه از نتايجِ آن چيزي بودند كه در روز دهم محرم در كربلا رقم خورد.
پس از عاشورا لحظهاي آرام بر فرزندان ابوسفيان نگذشت. شاخه سفياني بنياميه كه خيلي زود با خدعههاي مروان از پاي درآمد و بنيمروان نيز نهايتا با قيام عباسيان - كه آنها نيز ولو به باطل ادعاي خونخواهي حسين(ع) را داشتند- از پاي درآمدند و به تبار منحوسشان پيوستند.
آري حسين(ع) اراده كرده بود اين بيارادگي را ولو با ريخته شدن خونِ خود پايان دهد. طراحان و منتفعانِ اين بيارادگي، تمام عزمشان را جزم كرده بودند تا اين نهضت را در نطفه خفه كنند؛ نهضتي كه در همان اوانِ راه جلويش را گرفتند و حتي نگذاشتند پايش به كوفه برسد! اما اين نهضتي نبود كه با بستنِ راه، به بنبست رسد. بلكه اين حركت، با خونِ پاك سلاله آخرين پيامبر (ص) راهش را ادامه داد تا جايي كه پس از بعثت رسول مكرم اسلام، روزي به پربسمادي عاشورا در تقويم اسلامي نيست.
فهرست منابع
- قرآن كريم، ترجمه محمدمهدي فولادوند.
- نهجالبلاغه، ترجمه سيدجعفر شهيدي، انتشارات علمي و فرهنگي.
- امالي، شيخ صدوق، ترجمه حسين عابدي، انتشارات آدينه سبز، جلد اول.
- امالي، شيخ صدوق، ترجمه حسين عابدي، انتشارات آدينه سبز، جلد دوم.
- اخبارالطوال، ابوحنيفه احمدبن داود دينوري، ترجمه محمود مهدوي دامغاني، نشر ني، چاپ اول؛ 1364.
- الفتوح، ابناعثم كوفي، ترجمه محمدبن احمد مستوفي هروي، تصحيح غلامرضا طباطبايي مجد، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ پنجم؛ 1392.
- ابوالشهداء، عباس محمود العقّاد، ترجمه غلامحسين انصاري، شركت چاپ و نشر بينالملل، چاپ اول؛ 1395.
- امامان اهلبيت مرزبانان حريم اسلام، شهيد سيدمحمدباقر صدر، ترجمه رضا ناظميان و سام حاج مومن، انتشارات دارالصدر، چاپ اول؛ 1394.
- بامداد اسلام، عبدالحسين زرينكوب، انتشارات اميركبير، چاپ پانزدهم؛ 1387.
- پس از پنجاه سال پژوهشي تازه پيرامون قيام حسين عليهالسلام، سيدجعفر شهيدي، چاپ پنجاهودوم؛ 1396.
رمان مرضِ ترديد با درايتِ امام حسن(ع)، جاي خود را به مرض ديگري داد كه به تعبير شهيد صدر از آن بيماري نخست، به مراتب خطرناكتر و مهلكتر بود. بخش قابل توجهي از جهان اسلام و به ويژه اهل تشيع ديگر هيچ ترديدي در سوء رفتار دولت اموي و نامشروعي حكومتي نداشت كه حتي به مفاد عهدنامهاي پايبند نيست كه خود پاي آن را امضا كرده است. بنابراين بيماري شك و ترديد نسبت به حقانيت مكتب اهل بيت با تاكتيك صلح، درمان شد اما به جاي آن عارضهاي ديگر و بلكه بزرگتر، جانِ جهانِ اسلام را در برگرفت
بيماري دوم، چيزي نبود جز مرگ اجتماعي و بيارادگي عمومي! حالا مثل زمان اميرالمومنين(ع) و امام مجتبي (ع) نبود كه مردم فريب فتنه معاويه را خورده و قدرت تشخيص مسائل را نداشته باشند بلكه براي همه معلوم شده بود كه منشأ نكبتي كه گريبان امت اسلامي را گرفته بود كجاست اما با اين وجود ارادهاي براي اصلاح آن وجود نداشت. چرا كه معاويه با سركوب شديد هر جمعي كه كمترين احتمال مخالفت را در آنها ميداد، جوي آكنده از رعب و وحشت را بر آسمانِ قلمروي اسلام سيطره داده بود و هيچ صداي مخالفي نبود كه در كوفه يا بصره، يمن يا حجاز، طنينانداز شود
در اين دوره بهرغم اذعان به جائر و نامشروع بودن دولت اموي، هيچ صدايي از هيچيك از شخصيتهاي برجسته جهان اسلام بلند نميشود. عبداللهبن عباسبن عبدالمطلب، عبداللهبن جعفر بنابيطالب، عبداللهبن عمربن خطاب، عبداللهبن زبيربن عوام و ... همه در برابر معاويه و دولت اموي سكوت پيشه كردهاند
حتي از عايشه همسر پيامبر(ص) نيز - كه به واسطه موقعيت خود و انتسابش به ابوبكر به عنوان بنيانگذار خلافت در سقيفه كه هميشه از حاشيه امني برخوردار بود - در دورانِ حكومت معاويه، خبري نيست و صدايي به اعتراض يا مخالفت از وي شنيده نشد. عايشه در زمان عثمان از شخصيتهاي موثري بود كه مردم را عليه فساد خليفه و دستگاه او- البته بر اساس برنامهاي كه براي آينده نهاد خلافت داشت- شوراند؛ هرچند بعدها به خونخواهي وي (عثمان) قيام كرد!! اما بالاخره عايشه در زمان خليفه سوم رسما فعاليت سياسي ميكرد و در زمان حكومت اميرالمومنين(ع) حتي به فعاليت و فرماندهي نظامي هم روي آورد و جبهه جمل را سامان داد. اما در دوران معاويه، قيد شكوهِ تاجِ سياست كه بيمِ جان در آن درج بود را زد و خانهنشيني در پيش گرفت