مراد خويش
گر مراد خويش خواهي ترك وصل ما بگوي ور مرا خواهي رها كن اختيار خويش را
درد دل پوشيده ماني تا جگر پرخون شود بِه كه با دشمن نمايي حال زار خويش را
گر هزارت غم بود با كس نگويي زينهار اي برادر تا نبيني غمگسار خويش را
اي سهي سرو روان آخر نگاهي باز كن تا به خدمت عرضه دارم افتقار خويش را
دوستان گويند سعدي دل چرا دادي به عشق تا ميان خلق كم كردي وقار خويش را
ما صلاح خويشتن در بينوايي ديدهايم هر كسي گو مصلحت بينند كار خويش را
سعدي