پاييز
سروش صحت
پسر جواني كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «انگار هوا يه ذره خنكتر شده...»
راننده تاكسي گفت: «بله... پاييز اومد ديگه.»
پسر جوان گفت: «هنوز يك ماه تا پاييز مونده...»
راننده گفت: «يك ماه كه چيزي نيست چشم به هم بزني پاييزه.»
پسر گفت: «اگه اينجوري باشه كه پس عمرمون هم تمومه، چون چشم به هم بزنيم رفته...»
راننده گفت: «خوب معلومه...»
پسر جوان گفت: «اين جوري كه نميشه زندگي كرد، چون همه چي هنوز شروع نشده، تموم شده.»
راننده گفت: «اتفاقا زندگي كن، چون خيلي وقت داري، ولي حواست باشه كه خيلي وقت نداري!»
پسر جوان خنديد و پرسيد: «ايستگاهمون كردي؟» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «زندگي ايستگاهمون كرده چون هم وقت هست، هم وقت نيست.»