درباره داستان كوتاه «سند بيموتور» نوشته محمدرضا گودرزي
زمانه بيمرگِ مفتآباد
شبنم كهنچي
كاكا رستمها، داش آكلها را زير خاك ميفرستند، پيش از هدايت، پس از آن و هنوز. فقط نامها تغيير ميكند. در دهه 80 در داستان «سند بيموتور» نامشان احمد قرقي و مجيد سياه است. يكي، احمد قرقي، به قول راوي، مرد بود و ديگري، مجيد سياه، نامرد. داستان كوتاه «سند بيموتور» نوشته محمدرضا گودرزي، داستاني است درباره يك لاتِ لوتي كه راوي براي به دست آوردن موتور هوندا او را به مسلخِ يك لاتِ نالوتي ميبرد. به مفتآباد. دست آخر لوتي ميميرد و موتور گموگور ميشود. داستان از قول راوي اول شخص به صورت تكگويي نمايشي روايت ميشود. راوي غيرقابل اعتمادي كه بالاي سر قبر احمد قرقي نشسته و براي يك نابينا شرح ماوقع ميكند. ماجرا را تعريف ميكند تا عذاب وجدانش را از بين ببرد كه نشان بدهد بيمعرفت نيست و مجبور بوده چون عاشق موتور بوده و به قول خودش اصلا به او چه مربوط. راوي اول شخص در ذات، غيرقابل اعتماد است، چون ماجرا را از منظر خود روايت ميكند. غيرقابل اعتماد بودن راوي اين داستان هم كاملا مشهود است؛ او كه در خلال حرفهايش كه يك تكگويي بلند است و به اعتراف شباهت بيشتري دارد، لو ميدهد و لاپوشاني ميكند. به اعتراف نزديك ميشود و از آن پرهيز ميكند.
نويسنده، لحن و زبان راوي را كه خودش هم لات و همنشين لاتهاست، درست ساخته و دايره واژگان خوبي هم دراختيار او قرار داده است. در اين داستان كه يك تجربه فرمگراست، نويسنده از ظرفيت تكگويي نمايشي براي نشان دادن و تزريق اطلاعات به خواننده، خوب استفاده كرده است. راوي آنچه مربوط به شنوندهاش ميشود با ظرافت و به خوبي در خلال حرفهايش نشان ميدهد. مثلا آنجا كه درباره هيبت احمد قرقي حرف ميزند و بعد ميگويد: «چرا نيشت باز شد؟ اين تن بميرد با چشمهاي خودم ديدم.» يا وقتي درباره بوكسور بودن احمد قرقي حرف ميزند و ما را متوجه كور بودن مخاطبش ميكند: «آقا! بوكسور بود. خودش نميگفت اما مگر كور بوديم ما؟ ببخشيدها! همينجوري گفتم...» البته اين تكگويي، زيادهگويي و بيهودهگويي هم دارد. مثلا: «چرا اينقدر مسمس ميكني، پاك حال ما رو ميگيري حاجي. تو كه كارمار نداري، اينجا منم و تو، شب جمعه هم نيست كه كاسبي به راه باشد. دستمزدت هم بجاست، پس بگير تخت بنشين تا برات بگويم...» يا «پات را بكش كنار، بگذار اين شيشه گلاب را ول كنم رو قبرش... چه ديري مرد حسابي؟ هنوز هوا روشن است. اذان نگفتهاند. يك صدي هم ميگذارم روش، بگير بنشين تا بهت بگويم.» دو شخصيت اين داستان به صورت مستقيم از زبان راوي ساخته ميشود و به خوبي براي خواننده قابل لمس هستند؛ احمد قرقي كه يك لات ِ بامرام است و وقتي براي دو سفته سوخته ميرود سيفآباد با ديدن وضع زندگي مرد مقروض به قول خودش چنان غيب ميشود كه خودش هم باورش نميشود. مجيد سياه هم كه در قهوهخانه به خاطر آن هوك از احمد قرقي كينه به دل ميگيرد و براي كشتن او نقشه كشيده، مشخص است چه ويژگيهاي اخلاقي دارد. اين دو شخصيت خواننده را ياد داستان داشآكل مياندازد؛ كاكارستمي كه در قهوهخانه كينهاش بيشتر ميشود و داشآكلي كه دستآخر ميميرد و اما راوي، يك ضدقهرمان است. مردي خودفروخته كه همه عشق و علاقهاش در زندگي موتور است و نويسنده چه خوب در جملات كوتاه و پراكنده اين دلبستگي را نشان ميدهد: «الكي گفتم حاجي به مولا، جان من بود، جان آن موتور. قراضه من بودم نه آن...» راوي حتي وقتي همه مثل كفتار با چوب و قمه و زنجير به جان احمد قرقي افتاده بودند، دل از موتوري كه روي زمين افتاده بود، نميتوانست بكند: «من هم مانده بودم آن وسط كه در بروم يا بنشينم بالاي سر موتور، كفتار نخوردش...» و حتي به مرد نابينايي كه بالاي سر قبرها قرآن و دعا ميخواند، ميگويد: «حاجي راه دوري نميرود، يك دعايي هم براي آن موتور بدبخت بيكسوكار من هم بخوان بلكه انشاءالله سُرومُروگُنده پيدايش بشود.» اين داستان هيچ بهرهاي از المانهاي طبيعت نبرده اما توان نويسنده در توصيف و فضاسازي، آشكار است. جايي كه احمد قرقي به مسلخ رسيده، راوي فضا را اينطور روايت ميكند: «كوچه عينهو آشغالداني. باد ناكس هم خاك و خل را صاف آورد پاشيد توي صورتمان. كاغذپاره بود كه قاطي مشمع مشكي و زر و زبيل كشيده ميشد روي زمين و ميچرخيد و پر ميكشيد سينه آسمان. از آن دورها صداي پارس سگ ميآمد. نگاه كردم به در و ديوارها. انگار يك چيزي پشت ساكتيشان خوابيده بود.» داستان در صحنه زدوخورد نيز تصوير درخشاني از افتادن موتور روي زمين دارد: «موتور همانطور روشن داشت روي زمين زوزه ميكشيد و غريبي ميكرد و ميزد توي سر خودش...اي موتور!اي موتور...» در طول داستان، راوي سعي دارد با توجيه كار خود كه در حقيقت فروختن احمد قرقي به موتور بود، عذاب وجدانش را آرام كند. درنهايت ميگويد: «حالا هم كه براي او طوري نشده، نمير خداست، هر كس يك روز بايد فلنگش را ببندد؛ ولي نه مثل من داغ بهدل، نه مثل من ننهمرده، چشم بهراه» و همينطور كه بالاي سر قبر احمدقرقي است و او را سرزنش ميكند كه چرا خودش حدس نزده مجيد سياه نامرد برايش نقشه كشيده، ميگويد: «تو كه ميخواستي شيرجه بزني تو قبر، ما را چرا اينطور بدبخت كردي تا با اين سر شكسته و سند بيموتور، ول و ويلان خيابانها شوم؟» محمدرضا گودرزي، متولد سال 1336 در كرمانشاه است. او اولين مجموعه داستان خود را سال 1359 منتشر كرد و پس از آن در دهه 80 با چهار مجموعه داستان كوتاه ديگر به دنياي داستاننويسي برگشت. داستان كوتاه «سند بيموتور» در همين دهه منتشر شد.