پايان رضاشاه (4)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: در مرور خاطرات شمس پهلوي به اينجا رسيديم كه رضاشاه بعد از كنارهگيري اجباري از سلطنت، همراه با تعدادي از اعضاي خانوادهاش تهران را ترك كرد و در سفري بيبازگشت راهي جنوب شد. انگليسيها به او -كه ديگر به پيرمردي ترحمبرانگيز تبديل شده و همزمان با چند بيماري درگير بود- دستور داده بودند و اصرار داشتند كه هرچه زودتر ايران را ترك كند. شاه از پيغامهاي انگليسيها كه براي ترك ايران مهلت كمي به او داده بودند خشمگين شده بود.
روايت شمس: شاه با عصبانيت گفت «كجا بروم، پنج ريالي پول توي جيب من نيست، اقلا بايد فرصت داشته باشم كه وسايل سفر من فراهم شود. از تهران از اعليحضرت پول خواستهام و منتظرم كه حواله يا پولي برسد كه هزينه سفر نمايم.» در جواب اين سخن شاه گفته بودند براي پول نگران نباشيد كه دولت انگلستان مخارج سفر را خواهد پرداخت و بعدا وصول خواهند كرد. ولي قبول اين امر براي شاه خيلي نامطبوع و دشوار بود و از اين كار امتناع داشتند و چون هنوز نميدانستند كه در انتخاب مقصد و محل اقامت خود در خارج از ايران آزادي ندارند فكر ميكردند كه به هزينه خود و بهطور آزاد و عادي به يكي از كشورهاي بيطرف امريكاي جنوبي از قبيل شيلي يا آرژانتين عزيمت نموده و بقيه عمر را دور از غوغاي سياست و ماجراها بگذرانند و يكي از نكاتي كه فكر ايشان را در كرمان به خود مشغول داشته بود انتخاب محل اقامت بود كه ابتدا شيلي را در نظر گرفته بودند زيرا ميگفتند آب و هواي آن مثل ايران است و بعدا آرژانتين را انتخاب كردند. در هرحال نظر ايشان اين بود كه پس از ورود به بمبئي ده پانزده روزي در هندوستان بهسر برده و سپس به يكي از اين دو كشور كه نام برده شد مسافرت نمايند. ما همه خود را مسافر آرژانتين يا شيلي ميدانستيم. كسالت شاه كماكان باقي بود و يكدرجهونيم تب داشتند... (اينجاي روايت، شمس از سختيهاي سفر تا بندرعباس، مثل گرماي هوا و خستگي روحي و جسمي مسافران صحبت ميكند و سپس به شب آخر ميرسد) ... پدرم براي اينكه پس از آنهمه خستگي و رنج راه، شب را آسوده بهسر ببريم و از وزش روحبخش دريا استفاده كنيم اجازه دادند براي خفتن به كشتي برويم و با اينكه خودشان به واسطه بيماري و نقاهت بيش از همه ما احتياج به استراحت داشتند، چون ميدانستند آن شب آخرين شبي است كه در خاك وطن ميگذرانند، فرمودند «من شب را همينجا خواهم ماند.» من و برادران و چند تن از همراهان شبانه وارد كشتي شديم... نسيم خنك دريا و خستگي راه موجب شد كه زود به خواب رويم. اما اعليحضرت آن شب را هم مانند شبهاي پيش نخفته بودند. صبح خيلي زود، چنانكه عادت ايشان بود قبل از همه از جا برخاسته و مشغول قدم زدن شدند... (پس از انجام همه تشريفات قانوني) اونيفرم نظامي را از تن خود خارج نموده و لباس شخصي پوشيدند و ساعت هفت بامداد بود كه آماده حركت شدند. ما اعليحضرت را براي نخستينبار با لباس شخصي در ميان قايق مشاهد نموديم. نميدانم با چه زبان منظره اين لحظه غمانگيز تاريخي را توصيف كنم و چگونه تاثيري را كه در اين هنگام به من دست داده بود بيان نمايم. بغض به سختي گلويم را فشار ميداد و سعي ميكردم كه از ريزش اشك خود جلوگيري كنم ولي قادر نبودم.