بلنديهاي يك ژرفا
مهرداد حجتي
اولينبار او را در حياط «جهاد سازندگي» اهواز ديدم. همان صبح اول وقت كه تازه با «رسول لاهيجانيان» به آنجا رسيده بودم. به پهناي صورتش ميخنديد. سيگار در دستش بود. يك چفيه هم انداخته بود دور گردنش. تازه از بازار عربها خريده بود. مد بود. آن روزها هركس پايش به اهواز ميرسيد يكي از آنها تهيه ميكرد. البته خيلي كاربرد داشت. موقع غبارآلود شدن هوا، آن را مرطوب، به دور صورتشان ميپيچاندند تا ذرات شن معلق در هوا، آزارشان ندهد. ضمن اينكه در آن هواي داغ، خنكشان هم ميكرد. نميدانستم همين چفيه قرار است بعدها، تبديل به نماد يك دوران شود و شايد نماد گروهي وفادار به نوعي از انديشه! هر چه بود آن روزها هنوز اينگونه نبود. فقط يك چفيه بود. چفيهاي ارزانقيمت كه در همه سالهاي پيش از جنگ هم در اهواز توسط افراد بومي استفاده ميشد. حالا البته تنها تفاوتش در اين بود كه ديگر اين چفيه در انحصار بوميها نبود. حالا همه كساني كه به جبهه ميرفتند از آن استفاده ميكردند. مثل دستمال گردن يا حتي روسري يا شال. فرقي نميكرد. بسيار كاربرد داشت. مثل همان روز كه او را با آن خنده بلند، روي ايوان حياط جهاد سازندگي اهواز ديدم. زمستان سال ۵۹ بود. اوايل جنگ و من آن روزها، يك پايم تهران بود و يك پايم اهواز. رسول لاهيجانيان هم اينگونه بود. او عضو شوراي جهاد سازندگي خوزستان بود. با استانداري خوزستان هم، در طرحهايي براي بهبود وضع جنگزدگان مشاركت داشت. آن روزها محمد غرضي استاندار بود. اما كسي كه استانداري را اداره ميكرد معاون او محمد فروزنده بود. نابغهاي خرمشهري كه با همه جوانياش، همچون فردي كاركشته عمل ميكرد.
آن روزها بنيصدر رييسجمهور كشور بود و محمدرضا مهدوي كني هم سرپرستي وزارت كشور را برعهده داشت. آن روز با دوست ديرينهام، رسول لاهيجانيان، از تهران به اهواز آمده بودم تا در برخي كارها به او كمك كنم. سفر خاطرهانگيزي شد. او تمام راه را تا اهواز رانندگي كرد. ساعتها راند و ساعتها حرف زد. سابقه دوستي ما به سالها پيش از آن بازميگشت به دوران مدرسه، هر چند او از من چند سال بزرگتر بود اما اين فاصله سني مانع صميميت ما نشده بود. چون با گروهي از دوستان اهوازي دوراني بسيار صميمي را گذرانده بوديم. دوراني كه بايد در فرصتي ديگر، دربارهاش نوشت. اما آن روز سرد زمستان، اهواز آسمانش آفتابي بود و من با چهرهاي آشنا ميشدم كه قرار بود بعدها به يكي از مشهورترين چهرههاي ايدئولوژيك اين نظام تبديل شود. آن روزها، اما معروف نبود. اصلا كسي جز گروهي كه همراهشان آمده بود او را نميشناخت. همه افراد حاضر در جهاد سازندگي خوزستان، سرگرم كارهاي خود بودند. رسول لاهيجانيان، مرا با سرپرست آن گروه آشنا كرد. نامش «حسن آخوندي» بود. برادر «عباس آخوندي». عباس آخوندي از نخستين جوانان دفتر تحكيم وحدت بود كه خيلي زود به پستهاي اجرايي راه يافت. او سال ۵۸ بهدليل نسبت فاميلي با علياكبر ناطق نوري، به عضويت شوراي مركزي جهاد سازندگي در آمده بود و حالا برادرش، در اهواز پيش رويم ايستاده بود. او سرپرستي گروه «تلويزيوني جهاد» را برعهده داشت كه براي فيلمبرداري از فعاليتهاي جهاد در جبههها، به خوزستان اعزام شده بودند. آن جوان خندهرو هم در ميانشان بود.
كسي كه به هنگام آشنايي خودش را «مرتضي آويني» معرفي كرد. حالا ديگر سيگار در دستش نبود. دستش در دستم بود. محكم و صميمي دستم را فشرد. لاهيجانيان از من خواسته بود آنها را نزد محمد فروزنده به استانداري خوزستان ببرم. چون قرار بود فروزنده تعيين كند، آن گروه از چه رخدادهايي فيلمبرداري كنند. فروزنده با مسوولان در تهران قرار گذاشته بود بدون هماهنگي با او در استانداري، هيچ گروه دولتي به خوزستان اعزام نشود. او خاطره تلخ به اسارت گرفته شدن «تندگويان» وزير نفت را در همان روزها و هفتههاي نخست جنگ از خاطر نبرده بود. گروهي كه بدون اطلاع و هماهنگي با استانداري به خوزستان آمده بود و ضمن سركشي و بازديد از تاسيسات نفتي در منطقه «دارخوين» به اسارت عراقيها در آمده بود. حالا قرار شده بود فروزنده آنها را در دفتر خود ببيند. رييس دفتر فروزنده، همكلاسي سابقم، حسنعلي رويوران بود. به او اطلاع دادم كه براي ديدار با فروزنده خواهم آمد البته همراه با گروهي ميهمان. وقتي رسيديم. فروزنده در اتاقش منتظر بود. بيمقدمه از سرپرست گروه پرسيد براي چه هدفي به خوزستان آمدهاند و حسن آخوندي گفت: «تهيه گزارش». جوان خندهرو كه بيتاب بود؛ گفت: «آمدهايم تا ببينيم چه ميتوانيم بگيريم؟». فروزنده گفت: «براي هر چه آمدهايد آن را كنار بگذاريد. اگر قصدتان كمك است و ميخواهيد كار مثبتي براي جنگ انجام دهيد، به شما ميگويم چه كنيد. شما اول بگوييد شهامت خطر داريد؟» پيش از آنكه سرپرست گروه حرفي بزند، جوان خندهرو گفت: «البته» و فروزنده از برنامهاي كه در سر داشت گفت از اينكه بهتر است، آنها به جاي تهيه گزارش از فعاليتهاي سنگرسازي جهاد در خطوط مقدم، به خرمشهر بروند تا از رويدادهاي واقعي گزارش تهيه كنند. پاي درد دل جوانان خرمشهر بنشينند، از وضعيت بسيار دشوار آنها تصوير بگيرند. از كمبود اسلحه، از كمبود مهمات، از كمبود پشتيباني، از كمبود نفرات، از كمبود امدادرساني، از كمبود آذوقه و مهمتر همه، از دير جنبيدن مسوولان مركز در روزهاي نخست تجاوز عراق به خاك كشور و از دست رفتن زمان براي جلوگيري از سقوط خرمشهر ... فروزنده معلوم بود كه از دست پايتختنشينان دلش خون است. او معتقد بود آنها نيروهاي بومي را جدي نگرفتهاند. يا لااقل دستكم گرفتهاند. از همين رو بود كه او هم مدام با دفتر نخستوزير و وزير كشور در كشمكش بود. اين را همه ميدانستند، خصوصا خود مسوولان پايتختنشين. حضور سرزده گاه و بيگاه مسوولان تراز اول كشور، به استانداري خوزستان، مويد همين نكته بود. مثل سيد احمد خميني كه همان شب، بيسر وصدا به اهواز آمد و شب را همانجا در مهمانسراي استانداري، پشت ساختمان استانداري گذراند. براي سركشي آمده بود، لابد از سوي پدرش و چه كسي بهتر از فروزنده كه بتواند از وضعيت خوزستان به رهبر گزارش دهد. آن روز اما براي آن گروه، در اتاق معاون استاندار، نقطه عطفي شد. جوان خندهرو، از پيشنهاد فروزنده استقبال كرد. قرار شد تا مادامي كه امكان پخش گزارشهاي مستند از تلويزيون سراسري فراهم نشده است، نگاتيوها در گنجه اتاق فروزنده به امانت نگهداري شوند. فروزنده مطمئن بود كه به دليل حرفهاي صريح و بيپرده رزمندگان خرمشهري، به فيلم اجازه پخش نخواهند داد. خصوصا اگر قرار باشد در آن از مسوولان كشور گله و شكايت شود! من در دل، فروزنده را براي اين ايدهاش ستودم. او بسيار شجاعانه حرفهايش را به زبان آورده بود. مثل هميشه، بسيار صريحتر از چيزي كه تصورش را ميكردم و همين موجب شده بود كه همواره او را تحسين كنم. حالا هم كه قرار بود توسط اين گروه فيلمساز، گزارشي مستند از وضعيت زادگاهش ارايه دهد. هر چند كه در زمان پخش آن، ديگر در آن جايگاه نباشد. او به آينده فكر كرده بود. به تصويري كه بايد از آن روزها ثبت كرد. تصويري براي آيندگان، تا نسلهاي بعد بدانند در آن گوشه از سرزمين چه رخ داده است؟ كساني كه ماندند و با دست خالي جنگيدند. مقاومت كردند و جان دادند و آنها كه در پشت سر آن مردان مقاوم از آنها پشتيباني كردند و براي حمايت از آنها با سران قدرتمند پايتخت جنگيدند تا آنها را تنها نگذارند. روزگار سختي بود. گروه فيلمساز، پس از آن جلسه عجيب، به خرمشهر رفت. از برخي رخدادها تصوير گرفت. با گروهي از رزمندگان گفتوگو كرد و من آن تصاوير را مدتها بعد با عنوان «حقيقت» ديدم. گويا در چند قسمت. دقيق خاطرم نيست كه آيا آن گروه توانسته بود همه «حقيقت» را با نگاتيو ضبط كند يا نه؟ چون ابتداي جنگ، درست همان روزهاي نخست، مقاومت خرمشهر را به ياد دارم. وضع آن چيزي نبود كه بعدها در تصاوير آمد، حتي در «حقيقت».
اما هرچه بود، مستند «حقيقت» سرآغاز تحولي بود كه آن جوان خندهرو قرار بود آن را آغاز كند. جواني كه بعدها نامش با مجموعه مستند «روايت فتح» گره خورد و سبكي از روايت تصويري جنگ به دست داد. او كه «مرتضي آويني» نام داشت، هواداران و منتقدان بسياري پيدا كرد. هواداراني متعصب كه از او به عنوان «سيد اهل قلم» ياد ميكنند. او حالا خود تبديل به نمادي از يك جريان فكري شده است. نماد يك انديشه كه بسياري از نو انقلابيون خود را متعلق به آن ميدانند.
گروهي از عماريون و حتي افرادي همچون «مسعود فراستي» يا «بهروز افخمي»؛ «آويني» اما پديدهاي برخاسته از يك دوران است، پديدهاي كه بايد درباره آن بيشتر سخن گفت.