• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5289 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۶ شهريور

گذري به حافظه سيال كودك دهه شصت

جنگ، بلموند، ايرج راد و ديگران

مجتبا حديدي

 

پاييز شصت و چهار بود و كودكي ده ساله بودم‌. افشار و حياتي هر شب با لباس‌هاي جنگي از پشت گوني‌هاي ماسه كه جاي تريبون قرار داده بودند از كشته دادن صداميان مي‌گفتند و مي‌رفتند. بزرگ‌ترين دلخوشي ما كنار بخاري ارج، روشن كردن تلويزيون بلموند مبله‌اي بود كه پدرم از عمويم هزار ريال خريده بود و گاهي نياز به توسري داشت، چون لامپ تصوير آن به علت جنگ با عراق گير نمي‌آمد‌. آنها هم كه يادشان هست اميركبير را در شاوب لورنس و هيتاچي شايد ديده باشند كه اكثرا مبله يا چرخدار بودند و درهاي‌شان قفل هم مي‌شد. پدرم با خوشحالي زودتر از مغازه به خانه مي‌آمد‌. به هر حال اگر برق نمي‌رفت يا ويژه‌برنامه‌اي پيش نمي‌آمد چهارشنبه‌شب‌ها اميركبير را نشان‌مان مي‌دادند. سعيد نيكپور با آن گريم ناكارآمد كه انگار تكه‌اي نمد پشت سرش چسبانده بودند، ظاهر مي‌شد و براي شاه و مادرش خط و نشان مي‌كشيد و بدخلقي مي‌كرد.
گاهي داد و بيداد هم مي‌كرد. اصلا از همان اول معلوم بود مي‌خواهد كاري دست خودش بدهد‌. اتفاقا توي كتاب تاريخ ما آخرهاي كتاب از سرنوشت امير نوشته بود. يادم هست كه پيشاپيش به پدرم گفته بودم كه در حمام او را مي‌كشند. دعوام كرد. بهار شصت و پنج اما غم‌انگيز بود؛ چون بالاخره رفتند حمام، امير را كشتند و سريال تمام شد. بعد از آن بود كه پدرم چهارشنبه‌شب‌ها سيگارش را در حياط مي‌كشيد و به اتاق مي‌آمد.
همه ناراحت و پژمرده بودند‌. خيابان‌ها خلوت‌. كسي دل و دماغ كار كردن نداشت. خانه ما دوباره سوت و كور شده بود. سردمداران تلويزيون هم فهميده بودند با روحيه مردمي كه در حال جنگ با كشور همسايه هستند، بازي كرده‌اند‌. براي همين تا آخر سال براي ايجاد نشاط فقط فيلم كلاغ زرد و كارتون بچه‌هاي مدرسه آلپ را نشان دادند تا حال و هواي مردم عوض شود. در كلاغ زرد بچه‌اي روان‌نژند با تمام تلاش‌ها در آخر فيلم مي‌ميرد و معلمش خانه را ترك مي‌كند. فيلم آنقدر غمبار بود كه به سرعت آدم را پير مي‌كرد. بچه‌هاي مدرسه آلپ هم با موسيقي مجيد انتظامي، غروب پنجشنبه‌هاي مه گرفته پاييز سال شصت و پنج، تعدادي از همكلاسي‌هاي مرا دق داد و در بهترين حالت عملي كرد. تا دو سال بعد هم هيچ سريال تاريخي نشان ندادند تا هزاردستان پخش شد. من اما تنها دلخوشي‌ام اين شد كه گمان كنم ناصرالدين شاه، ايرج راد است. حتي اگر عكس واقعي ناصرالدين شاه را جايي مي‌ديدم، رويم را برمي‌گرداندم و التفاتي نمي‌كردم. اصلا دوست نداشتم تصوير ذهني‌ام به‌هم بريزد. نمي‌دانم كدام از خدا بي‌خبر اين موضوع را به سمع و نظر كارگردان‌هاي ديگر رساند و آنها هم دست به كار شدند و ناصرالدين شاه‌هاي تقلبي ريختند دست مردم. با فيلم كمال‌الملك انتظامي و با سريال جيران، بهرام رادان را براي ناصرالدين شاهي پيشنهاد دادند. بي‌شك هدف‌شان از بين بردن تصاوير ذهني من بوده است وگرنه اين‌قدر هزينه نمي‌كردند. من هم ركب زدم و پذيرفتم كه ناصرالدين شاه فقط پادشاه بوده و تمام. تا اينكه به صورتي معجزه‌آسا فيلم ناصرالدين شاه آكتور سينما را ديدم. كلي حالم خراب شد. فقط يك كار نيمه تمام باقي مانده بود و ديگر جهان ارزش زيستن نداشت. بايد خودم را به ايرج راد مي‌رساندم و مي‌گفتم هر چيزي كه بين تو و عدد پنجاه و شهرري نسبت ايجاد مي‌كند را از بين ببر. با هر كسي كه نامش رضاست، قطع رابطه كن، حتي رضا بابك؛ وگرنه ترور خواهي شد. من درست مي‌گفتم چون همان‌طور كه ايرج راد در ذهن من پادشاه بود، شاه هم در جايي ديگر و در ذهن ديگري بازيگر بوده است. دوستان هجوم آوردند و نمي‌گذاشتند از خانه خارج شوم. مدت‌ها به توصيه دوستان فيلم ديدن را رها كردم اما من سر حرف خودم بودم. بد نگفتم كه! شما وقتي مي‌خواهي عمرمختار را تصور كني، فقط آنتوني كويين را به خاطر مي‌آوري. ده تا بازيگر را كه به ياد نمي‌آوري! خارجي‌ها كارشان درست است. يك نقش براي يك بازيگر و تمام. با ذهن مخاطب بازي نمي‌كنند. اينجا معلوم نيست تا نيم‌ساعت ديگر چه كسي رضا شاه باشد. احمد نجفي، سعيد راد و... اصلا يك موضوع جديد پيدا كردم. سعيد راد، ايرج راد، بهرام رادان، هر كسي كه نام فاميلي‌اش راد است به تخت سلطنت خواهد نشست. اين توطئه نيست؟ اصلا بهتر نيست اين يادداشت را به جاي روزنامه ببرم براي حياتي تا از اخبار سراسري اعلام كند؟
به هر طريق سال‌ها گذشت. جنگ تمام شد. پدر مرد و خانه‌مان نوسازي شد و تلويزيون صد توماني ما هم جديد شد. ديگر كسي لب حوض سيگار نكشيد و براي مرگ اميركبير اندوهگين نشد. برف ايام بر سر من هم نشست. فيلم درباره الي را ديدم. الي ديگر ربطي به شاه و دربار نداشت. با صابر ابر آشنا شدم و ديدم كه در اين فيلم به‌طور نابهنگام با خبر مرگ و جنازه همسرش روبه‌رو شد. اين پسر خيلي گيج و سردرگم بود. سال‌ها بعد فيلم تابستان داغ را ديدم و در آنجا به‌طور ناگهاني و ناخواسته ديدم صابر ابر با جنازه كودكي كه از پشت بام پرت شده بود، مواجه شد. باز هم بنده خدا با همان چشمان درشت گيج و سردرگم بود. جدي نگرفتم، چون در مواجهه با جنازه نه سرپياز بود، نه ته پياز. بار سوم در سريال قورباغه و در همان قسمت اول بود كه ديدم با جنازه يك پليس روبه‌رو شد. 
خب حالا بفرماييد چطور موضوع را جدي نگيرم؟ اگر از اين به بعد در صفحه حوادث روزنامه‌اي بخوانم عابري جنازه‌اي را ديده چطور قبول كنم آن عابر «ابر» نبوده؟ اصلا از كجا معلوم نام خويشاوندي ابر از ابتدا عابر نبوده؟ فكر كنم هدفمند بايد باشه اينها. همان‌طور كه از ابتدا دست به يكي كردند و به جاي ايرج راد يكي ديگر را ناصرالدين شاه معرفي كردند و عكسش را انداختند روي قليان‌ها تا من ذهنم پاك شود. شايد الان هم مساله‌اي در ميان است كه هي صابر ابر به جنازه برخورد مي‌كند. احتمالا مي‌خواهند مرا تهديد كنند كه اگر ادامه بدهي صابر ابر را مثل يك عابر مي‌فرستيم باهات برخورد كند! همان‌طور كه حاج علي خان فراشباشي را فرستاديم حموم بالا سر امير. دارم براي‌شان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون