نگاهي به «بازگشت چورب»، مجموعه داستان ولاديمير نابوكوف
انعكاس لرزان آرزو بر رود نااميدي
مهدي معرف
«بازگشت چورب» گرد آمدن داستانهايي است از نگاه نويسندهاي در غربت. نگاهي كندهشده از وطن و غوطهور در بيوطني. جبر فضاي تمام داستانها را دربرميگيرد و تلخكامي وجهي مشترك ميان آنهاست. داستانهايي كه عموما در نوميدي و بيخبري سرگردانند. روايتهايي كه در جزييات دقيق ميشوند، همراه با آدمهايي غرقه در اين جزييات كه انگار نميتوانند آن مفهوم وارسته بالادستي را كه ميجويند، بيابند. حتي در داستانهايي كه روايت به كودكي و گذشته ورود ميكند، حسرت و لذت و امتناع، خود را باهم و همزمان نشان ميدهد. داستانهاي «بازگشت چورب» با زباني پاكيزه و ذهني هوشمند، انسان را گرفتار در استيصالي نشان ميدهد كه گاه با فريب و گاه بيفريب درونش افتاده است.
روح گريخته روسيه از شوروي
داستان «از ما بهتران» از دريچه زمان به روايت ورود ميكند. راوي ميگويد كه صداي نواختن ساعت را با بر در كوفتن اشتباه گرفتم. اينگونه روايت ما را به دنيايي ميبرد كه از دريچه زمان عبور كرده است. «دسته در با كمرويي غژغژي كرد، شعله شمعِ اشكريزان به يكسو كج شد و او يكوري از آن چهارگوشِ ظلمات پديدار شد: خميده پشت، رنگپريده، پوشيده از گردههاي شبي يخبندان و پُرستاره... چهره برايم آشنا بود، آه از مدتها پيش آشنا بود!»
در ابتدا زبان روايت، حواشي را با لحن و ديدي شاعرانه نشان ميدهد. مانند شمعي كه رو به خاموشي است يا صداي غژغژ در. شاعرانگي در نثر اين داستان به خدمت گرفته ميشود تا بدانيم كه اين دري است كه رو به سوي اسطوره يا افسانه بازشده. تصويري كه از اين پس ميآيد، فروريختن روسيه را بعد از انقلاب، از منظري ديگر نشان ميدهد. گويي كه شكل و مفهوم زيباييشناسي تخيل و خرافه و اسطوره، به يك باره فرو بريزد. از نگاه «از ما بهتران» باور به كمونيسم و پيروانش چنان خشونتي را با خود آورده است كه در تخيل هم نميگنجد. خشونتي كه وجودش حتي تخيل را هم ميگريزاند. خشونتي كه ميخواهد خود را عقلاني نشان بدهد. ستيزهجويي ويرانگري كه در هيچ افسانهاي يافت نميشود. حتي در دنياي از ما بهتران؛ دنيايي از جنس ديو و پري و خدايان كوچك. حالا آن دنياي مرموزِ افسانهاي وحشت و دلهره، جايش را به دنياي مرگ و نيستي و نابودي داده است. «از ما بهتران» روايتي شاعرانه است از اتفاقي خوفناك كه نويسنده از حاكميت سرخها به ما نشان ميدهد؛ گريز هر نوع مفهومي غير از ايدئولوژي سرخ از كشور روسيه. داستان تمثالي است كه نشان ميدهد حتي وحشت هم ديگر از روسيه گريخته. گويي كه روح روسي از شوروي پر كشيده باشد. در اين داستان كوتاه، به وضوح فروريختن باور و روح اشيا را ميتوان ديد. از اين روي «از ما بهتران» مرثيهاي است براي طبيعتِ وطن.
واگن نااميدي در قطار سرنوشت
«تصادف» قصهاي در قطار است. داستان خطي ممتد را پيش ميگيرد. خط ممتدي كه ناگهان بريده ميشود. درون اين قطار در حال حركت، آدمهايي هستند كه اگرچه چشمانتظار ديدار يكديگرند، اما همديگر را نميبينند. روايت به شكلي نوميدانه به جبر حاكم بر هستي مينگرد. در توصيفات داستان ميخوانيم كه آخرين پرتوهاي خورشيد در حال فرورفتن است و سياهي دارد آرامآرام خود را ميرساند. اميد آدمها براي يافتن، كمكم تيره و سپس محو ميشود. براي آدمهاي اين داستان، روسيه بهشتي دوردست است كه هرگز بازگشتي به سويش نيست و زندگي در غربت، رنج و اندوهي است شبيه به قطاري كه هميشه در حال حركت است و اما اميد، همچون تيرهاي سياه تلگرام است كه انگاري با حركت قطار و ناپيدا شدنشان در پشت تپهها، ناگهان به پرواز درميآيند. خطي ممتد كه در جايي گسسته ميشود. مثل انتخابي كه روي انتخابي ديگر ميافتد. «آلكسي» كه نقشه دقيقي براي پيدا كردن همسرش دارد، نقشهاش را به نقشه خودكشي تغيير ميدهد. او و همسر گمشدهاش در مجاورت هم و بسيار دور از همند. گويي كه تنها رشته پيونددهنده ميان آنها نااميدي است. در واقع نااميدي روان آدمهاي داستان «تصادف» را بلعيده. پنداري كه نوميدي واگني است در قطار سرنوشت كه آن دو بر آن سوارند.
پيچيده در لحاف مكر و توهم
«كوتوله سيبزميني» روايتي سمبليك دارد. پرتره كوتولهاي كه متفاوت و غمگين زندگي ميكند. با آنكه كوتوله دور اروپا را با سيرك ميگردد، انگار كه هيچ جايي را نميبيند. «فِرِد» در اين داستان ميتواند نماد و نشانهاي از مهاجران روس باشد. متفاوت و پسزده و دستانداختهشده. براي او همهچيز حالتي از فريب دارد. «كوتوله سيبزميني با حركاتي مضحك در خدمت او بود و در اواخر نمايش با بقبقوي بلند و شادمانهاي از رديفهاي بالاي تماشاچيان پديدار ميشد، هرچند يك دقيقه پيش از آن، همه ديده بودند كه شعبدهباز چطور او را در جعبه سياهي در وسط صحنه حبس كرده بود.» حتي روزي كه فِرِد احساس خوشبختي ميكند، با كم رمق شدن پرتو خورشيد، حس خوشبختي او هم از ميان ميرود. پنداري اين شكلي از زيست است كه هميشه توان آن را ندارد كه با فريب بچرخد و پيش برود. شعبدهبازي هم كه به او كمك ميكند و در نهايت كوتوله به او خيانت ميكند، كسي است كه هرلحظه شعبدهاي از خود نشان ميدهد. در واقع همهچيز در لحافي از مكر و توهم تنيده شده تا آن واقعيت تلخ و گزنده و غيرقابلتحمل پنهان بماند. در اين داستان فريب شكلي چندوجهي و چندجانبه دارد. تماشاگران به سيرك ميآيند تا از حقه لذت ببرند. كوتوله با فريب زندگي ميكند و عشقي را هم كه گمان ميكرده به دست آورده، در حقيقت اغفالي بيش نبوده است. هيچكس از فريب دادن و فريب خوردن در اين داستان در امان نيست. حتي شعبدهبازي كه از خدعه ارتزاق ميكند، خودش در انبوه اندوه غرق است.
بخشي از توصيفات داستان درباره ورود شب است. خالي شدن شهر از آخرين بارقههاي نور و ورود تاريكي. اين رويكرد به آرامي و منسجم، حركت خزنده نوميدي را براي بلعيدن آخرين نشانههاي اميد به خوبي نشان ميدهد. فريبندگي تا آنجا پيش ميرود كه حتي رقت و تاثر و پريشاني و ملامت را هم در خود جاي ميدهد. در جايي از داستان، شعبدهباز اداي خودكشي را درميآورد. شعبده ميكند و اندوه و غمش را به شكلي كه انگار دارد كسي را گول ميزند، به نمايش ميگذارد. گويي كه تمام عواطف انساني تنها ميتواند در زيرمجموعهاي از دروغ معنا شود. هيچچيز حقيقي نيست و هرچه هست زير پردهاي از جنس نوميدي كه روزگارش ميناميم خزيده است. حتي وقتي كه فِرِد تارك دنيا ميشود تا خود را از نظرها پنهان كند يا از اين حجم دروغ كناره بگيرد، باز هم سياهي نيرنگ او را پس ميزند و پرتو نوري تهوعآور بر او ميتاباند. در سطرهاي پاياني داستان، وقتي كوتوله سيبزميني با آن قلب بيمارش شروع به دويدن ميكند و خيل بچهها به دنبالش ميدوند، گمان ميكند كه همه اين بچهها فرزندان او هستند. در اينجا تغابن در حجم و ابعادي بزرگ، به آرزويي بدل شده كه بر سرش آوار ميشود. خبر زماني به او ميرسد كه ديگر به گذشته پيوسته. گويي حقيقت يك نوميدي ويرانگر است كه تنها ميتوانيم به شكل آرزويي شيرين تصويرش كنيم.
در آرزوي بازگشت بازگشتناپذير
داستان «بازگشت چورب» بازنگري در امري محتوم است. بازگشت و نگريستن به ازدستدادگي. شروع داستان شرح بازگشت آقا و خانم «كلر» از تئاتر است. روايت در شب اتفاق ميافتد. در تاريكي كه گاهي هم با نوري روشن ميشود و به اشيا هيبتي ديگر ميدهد. در اينجا نور بيش از آنكه نويدبخش باشد، روشنگر حقيقت نوميدي و تلخكامي است. همهچيز در غلظتي از تاريكي و سكوت و انفعال پيش ميرود. بازگشت، دوباره بيني آن حسي از خوشبختي است كه ديگر نيست. «چورب» همسرش را از دست داده است و با بازگشتن از مسيري كه با او آمده، به مرور آن چيز حالا ازدسترفته ميپردازد. داستان مرثيهاي بر پايان است. بازآفريني و به كمال رساندن نوميدانه امري كه حادث شده. چورب در مهمانخانهاي اقامت ميكند كه براي اولينبار با همسرش در آنجا بوده است. يك روسپي را با خود به اتاق مهمانخانه ميبرد تنها به اين دليل كه بتواند با وجود كسي ديگر، شب را سر كند. جايگزيني اتفاق ميافتد و همسري ايدهآل با روسپي تعويض ميشود. در اين داستان يادآوريها روز اتفاق ميافتد ولي زمان حال در روايت، شب است. جايگزين نميتواند نقش جايگزيني را ايفا كند. زن روسپي ميگريزد. اين جايگزيني در ابتداي داستان هم ديده ميشود؛ انعكاس تصوير كليسا بر رودخانه كه هشت قرن است به شكلي لرزان ديده ميشود. لرزشي كه حقيقتي پايدار از سستي وجودي كليسا را به نمايش ميگذارد. چيزي كه در توصيفات داستان بارها به آن اشاره ميشود. «در شهر آرام آلماني كه هوايش قدري كدر بود هشت قرن بود كه لرزش پهناي رودخانهاش اندكي سايه و هاشور به تصوير منعكسشده كليساي جامع ميداد، واگنر را بدون شتابزدگي و با سليقه عرضه ميداشتند و مخاطب را به حد اشباع از موسيقي سيراب ميكردند.» در لايه زيرين روايت، تصويري لرزان و سست و گذرا و بيثبات از همهچيز نشان داده ميشود. پايداري بيثباتي كه با تصوير خوشبخت و شاد آدمها همسان و هماهنگ نيست. مرگ همسر چورب به شيوهاي غير منتظره اتفاق ميافتد. زن به سيم لختي كه به خاطر توفان افتاده، دست ميزند و ميميرد. همان برقي كه در داستان شاديآور و روشنكننده توصيف ميشود. درواقع نور و روشنايي، بيش از آنكه انعكاس شادي و آرامش باشد، پيامآور مردگي و حقيقتي سياه است. اين تصوير عريان از روشنايي، در بازگشت دوباره چورب به مهمانخانه هم ديده ميشود. «لامپ بدون حبابي كه با يك سيم از سقف آويزان بود كمي تاب ميخورد. سايه سيم از عرض نيمكت راحتي سبزرنگي ميگذشت و در لبه آن ميشكست.»
«تيغ» روايتي از جابهجايي است. ماجراي سروان روسي كه حالا در آلمان به كار سلماني مشغول شده است و اينك مردي كه روزي بازجوي او بوده، زير دستوتيغش نشسته است. روايت با نام و لقب شروع ميشود. سروان «ايوانف» را تيغ صدا ميزنند زيرا همه تنها نيمرخ او را به ياد ميآورند و هميشه وجهي از شخصيت او پنهان مانده است. كسي كه ظاهرا خشونتي ذاتي در خود دارد. اما درست در زماني كه تيغ در دستانش تبديل به ابزار قدرت ميشود، از انتقام سر باز ميزند. آن وجه پنهاني كه در او هست، دور از روسيه، چهره ديگري به او بخشيده است. جابهجايي شكل ميگيرد و تيغ آن لبه نابُرندهاش را پيش ميآورد.
«رنجش» روايتي خاطرهوار است. به يادآوري كودكي. به يادآوري در اين داستان در لحظه است. همچون رويايي صادق. داستان تماما تشريح يك وضعيت است. تصويري از زيبايي كه در درونش تلخكامي نهفته. زيبايي با اندوه و رنجشي خفيف در هم ميآميزد و «پوتيا» در تصويري وسيع و كارتپستال گونه، از دايرهاي كه به آن ورود كرده بيرون ميماند. كودك معذب، افادهاي خوانده ميشود و از ديگر بچهها جدا ميماند. داستان به حديث نفسي ميماند از دوران كودكي نويسنده. به اندوهي كه مثل نور خورشيد از شيشه كدر پنجره به درون بتابد و همهچيز را به رنگي مات و خلسهوار در بياورد.
سرك كشيدن به جهان بيرون
«بادرنجبويه» روايتي است در ادامه داستان قبلي. با همان شخصيت و با همان نگاه خيره كنجكاو و حسرتمندي كه گذشته را همچون شيري ولرم مينوشد. «پوتيا» در كشاكش سرك كشيدن به جهان بيرون است. به لمس پوستي كه او را در مرز كودكي و بزرگسالي نگاه ميدارد. در مجلهاي ميخواند كه پدرش به شخصي پيشنهاد دوئل داده. وحشتزده ميشود و روزش را در بيم و اميد و اضطراب ميگذراند. اين همان درِ گشودهاي است كه او را به واقعيت پرهياهوي بيرون پرتاب ميكند. واقعيت بزرگسالي كه مثل نوري بر تاريكي و آسودگي كودكي ميتابد. با اين وجود، نگريستن به كودكي هنوز پرجزييات و خلسهآور است.
«موسيقي» روايتي لحظهنگر است كه گذشته را مثل دود غليظ سيگار در خودش فرو ميكشد. داستان با چشمي گشاد شده و دقيق به توصيف فضا و آدمهايي ميپردازد كه در يك مهماني گرد هم آمدهاند و به موسيقي گوش ميدهند. اين توصيف، وضعيت حال را به شكلي منجمدشده درميآورد. «ويكتور ايوانوويچ» درون محفلي در حال گوش سپردن به نواختن يك پيانيست است كه ناگهان همسر سابقش را ميبيند. از اين پس موسيقي برايش از بافت و حسوحالش خارج ميشود. حالا اين موسيقي و نواختن براي او، هم تبديل به زنداني براي نگه داشتنش ميشود و هم وجودش موهبتي است كه او و همسر سابقش را در يك مكان نگه داشته. در اين داستان موسيقي بدل به دريچهاي ميشود كه دو جهان را به هم متصل ميكند و ميتواند دو چيز جدا شده را در محلي واحد نگه دارد. داستان روايتي از شنيدار است. تصويرِ واگويي از رنجي كه هيچگاه به زبان نميآيد. همچون نتهايي كه تنها در ذهن آهنگساز ميچرخد.
«اعلام خبر» ماجرايي دوسويه دارد. روايتي ميان شنيدن و نشنيدن. جهان با سمعك براي «يوگنيا ايساكوونا» به دو دنيا تقسيم ميشود. خبر مرگ فرزند او به همسايهاش ميرسد و از اين پس همه در تدارك چگونگي اعلام خبر به او هستند. همزمان يوگنيا كارتپستالي را كه پسرش فرستاده دريافت ميكند. دو دنياي موازي در يكزمان پيش ميروند. خبر جبري ويرانگر است كه ميتواند مرز شنيدار و ديدار را تغيير دهد. توصيفاتي كه از خريد كردن مادر بيخبر از مرگ فرزند آورده شده، عادت را مثل مرزي ميان اين دو دنيا مينشاند. مرز زندگي و مردگي. جهان ميخواهد روي ديگرش را نشان دهد. مثل توصيفي در اوايل داستان كه ميگويد: «بخشي از برلين در بخشي ديگر منعكس ميشد.»
«بازگشت چورب» نگاهي كنده شده از وطن و غوطهور در بيوطني. جبر فضاي تمام داستانها را دربرميگيرد و تلخكامي وجهي مشترك ميان آنهاست. داستانهايي كه عموما در نوميدي و بيخبري سرگردانند. روايتهايي كه در جزييات دقيق ميشوند، همراه با آدمهايي غرقه در اين جزييات كه انگار نميتوانند آن مفهوم وارسته بالادستي را كه ميجويند، بيابند. حتي در داستانهايي كه روايت به كودكي و گذشته ورود ميكند، حسرت و لذت و امتناع، خود را با هم و همزمان نشان ميدهد. داستانهاي «بازگشت چورب» با زباني پاكيزه و ذهني هوشمند، انسان را گرفتار در استيصالي نشان ميدهد كه گاه با فريب و گاه بيفريب درونش افتاده است