پايان رضاشاه (5)
مرتضي ميرحسيني
اشاره: شمس پهلوي كه در تبعيد رضاشاه از ايران، يكي از همراهان پدرش بود خاطرات جالبي از آن روزها ثبت كرده است. ميگفت در ذهن ما اين بود كه راهي امريكاي جنوبي ميشويم و احتمالا در كشوري مثل شيلي اقامت ميكنيم. اما تا نزديكيهاي سواحل هند، نميدانستيم چه چيزي در انتظار ماست و شاه مستعفي ايران، نه يك مسافر كه يك تبعيدي است.
روايت شمس: شاه وارد كشتي شد، ولي همچنان ديده به ساحل دوخته و نگاه حسرتبار او متوجه خاك وطن بود. گويي سعي ميكردند هر چيز را يك بار ببينند و با همهچيز وداع كنند... و پس از لحظهاي صداي سوت كشتي بلند شد و امواج دريا را شكافته به راه افتاد، ولي اعليحضرت همچنان چشم از ساحل برنميداشتند و در اين هنگام بود كه من ميديدم قطرات اشك در چشمهاي ايشان ميدرخشد. چون بيش از اين تحمل نگريستن اين منظره غمبار را نداشتم به گوشه اتاق خود در كشتي پناه بردم و ساعتي چند از آنجا بيرون نيامدم، ولي شاه مدتها در همان نقطه ايستاده و تا خاك ايران نمايان بود چشم از آن
برنميداشت.
كشتي كه براي مسافرت ما تخصيص داده بودند يك كشتي محقر پُستي كوچك بود ظاهرا به ظرفيت چهار يا پنج هزار تن به نام بندار و... كاپيتان آن يك نفر ايرلندي يا انگليسي خشك بود. يك پزشك هندي هم در كشتي بود كه بسيار مودب و مهربان بود. كشتي يك سالن كوچك غذاخوري داشت كه ما همه براي صرف غذا در آن جمع ميشديم و با ميزبانان يعني كاپيتان كشتي و پزشك هندي غذا صرف ميكرديم. فقط اعليحضرت در اتاق خودشان كه اتاق كوچكي وصل به همين تالار غذاخوري بود تنها غذا ميخوردند... در كشتي هم برنامه زندگاني اعليحضرت تغيير نكرده بود و مانند هميشه در گوشه كشتي ساعتها تنها قدم ميزدند... پس از چهار روز ساحل بمبئي از دور نمايان شد و مسرت خاطري به ما دست داد. همه لباس پوشيده و خود را براي پياده شدن آماده كرده بوديم، ولي ناگهان ملاحظه كرديم كشتي به جاي اينكه به ساحل نزديك شود راه وسط دريا را پيش گرفته و از ساحل دور ميشود... (سپس قايقي از راه رسيد) و به كشتي نزديك شد. سربازان از قايق بيرون آمده مشغول حمل باروبنه خود شدند و سه نفر انگليسي كه يكي از آنها كه بعدا با ايشان آشنايي پيدا كرديم آقاي اسكرين بود وارد كشتي شدند و به حضور شاه رفتند.
آقاي اسكرين خود را نماينده نايبالسلطنه هند معرفي كرد و اعتبارنامه خود را به اعليحضرت ارايه داد و گفت: «به من ماموريت مهمانداري جنابعالي را دادهاند... ولي شما نميتوانيد در بمبئي پياده شويد و بايد پنج روز در همين كشتي وسط دريا در انتظار كشتي اقيانوسپيما بمانيد. وقتي كشتي رسيد با آن به جزيره موريس كه براي اقامت شما در نظر گرفته شده عزيمت نماييد.»
اعليحضرت از شنيدن اين سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانيام؟ من آزادانه از كشور خود مهاجرت كردم و به من گفته بودند كه در خارج از كشورم به هر كجا كه ميخواهم ميتوانم بروم. جزيره موريس كجاست؟ چرا اجازه نميدهند كه من به امريكاي جنوبي بروم؟ چرا مانع ميشويد كه ما در بمبئي پياده شويم و تا رسيدن كشتي اقلا در شهر بمانيم؟» آقاي اسكرين در پاسخ همه اين حرفها فقط يك چيز ميگفتند كه «من اظهارات شما را تلگراف ميكنم و شخصا جز آنچه گفتم كاري نميتوانم كنم.» (ادامه دارد) .