خاطرات سفر و حضر ( 276 )
اسماعيل كهرم
سال اول دارالفنون با آقا رضا آشنا شدم. روي يك نيمكت كنار هم بوديم. دوستي ما محكمتر شد و ديپلم را با هم گرفتيم. پشتكنكور و درس خواندنهاي پاركشهر و بالاخره شانس ما دانشگاه پهلوي شيراز بود با هم رفتيم. سالهاي دانشگاه، نوجواني، جواني و عاقلهمردي با هم سپري شد. مرحله به مرحله در هر مرحله، فازهاي جديد زندگي كه آموزشهاي لازم (و شايد ناكافي) را به ما داد. فرمودهاند: «هركه ناموخت از گذشت روزگار/ هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار» ما با هم تجربه كرديم شاديها و لذتها و غمهاي زندگي را و جوانيكردنها و عشقها و خلاصه زندگي! را با هم تجربه كرديم. رضا به امريكا رفت، براي تخصصي كه هيچگاه نگرفت و من پس از ازدواج براي گرفتن دكتري به انگلستان، امريكا و سوييس رفتم. سالها در پي آنچه بودم، گرفتم. زبان انگليسي، مدارك فوقليسانس و دكتري و با فعال بودن در دانشگاه از نظر مادي نيز توفيق داشتم. گاهي از حال رضا اطلاع داشتم. ايران ميآمد و سري ميزد. ازدواج(چندم؟) كرده بود و فرزندي نيز داشت. من هميشه معتقد بودم كه انسان ريشه و باورهاي خود را در هر شرايطي حفظ ميكند و محيط تاثيري بر اين اعتقادات ندارد. رضا به اين مساله اعتقادي نداشت. او معتقد بود كه انسان در شرايط مختلف رنگ عوض ميكند، چون بقاي او در آن است كه رنگ عوض كند. او بعدها اثبات كرده منظورش چه بوده! پس از سالها، به امريكا رفتم در شهر «سانديهگو» به ديدار رضا رفتم. آمد به هتل محل اقامت من با خانمش و فرزند گرامي! قصد كرده بود من را به محلهاي ديدني ببرد. يك ساعت بعد در اتومبيل لوكس او به طرف اقيانوس ميرفتيم. چهار نفري. رضا بعد از آنكه خانمش گفت: «رضا ديشب اصلا نخوابيد.» رضا با كمي اهن و اوهون گفت:« نميخوايي به امريكا بيايي؟» قبل از پاسخ من گفت: «به عشق من اينجا نيا!» دليل بيخوابي ديشب نگراني از آمدن بنده بود!