نگاهي به كتاب «نامههاي پاپا» ترجمه تاليفي درباره نامههاي ارنست همينگوي
فقط صادقانه بنويس و نگران چيزي نباش
شبنم كهنچي
بعضي از ما معتاد نوشتن هستيم. روزنامهنگاران خوب ميدانند وقتي از اعتياد به نوشتن حرف ميزنم از چه حرف ميزنم؛ از نوشتن هر روزه خبر، گزارش، از حرف زدن و نوشتن گفتوگوهاي بلند و كوتاه، نوشتن يادداشت در روزنامه، بعد در خانه يادداشتهاي روزانه را مينويسي، حاشيه كتابي كه ميخواني، گوشه روزنامه، نُت موبايل، كاغذهاي پراكنده... كلمه، كلمه، كلمه. شايد بعضي از ما كلمات را كنار هم بگذارد و كتابي هم منتشر كند، يا بخواند و ترجمه كند. بعضي از ما نميدانيم غير از نوشتن چه كار ديگري براي امرار معاش ميتوانيم انجام دهيم. بعضي از ما حتي نميدانيم به غير از نوشتن چطور ميتوانيم هرآنچه را در قلبمان داريم براي عشقمان، رفيقمان، دوستمان بازگو كنيم؛ زندگيمان را كلمهها تسخير ميكنند. هركدام از ما بين پوشههاي روي دسكتاپ، پوشههايي شبيه به اسامي پوشههايي كه من دارم، دارد: نامههاي ناهيد، يادداشتهاي خرداد، نامههاي عين، نامههايي به دخترم، يادداشتهاي سال 97، نامههايي به لندن، نامههايي به كمنيتس و...
ارنست همينگوي نيز معتاد نوشتن بود. سعيد كمالي دهقان، مترجم، در ابتداي كتاب «نامههاي پاپا، مخلص گرترود استاين هم هستم!» از قول همينگوي نقل ميكند: «وقتي به نويسندگي عادت كرده باشي، خيلي سخت است از نوشتن دست بكشي، به همين خاطر است كه مايلم با شما حرف بزنم، حتي اگر در قالب نامه و گفتوگوهاي احمقانه و يكطرفه باشد.» به همين دليل همينگوي كه از 9 سالگي نامهنوشتن را آغاز كرده بود تا چند روز پيش از مرگ خود (61 سالگي) بيش از هفت هزار نامه نوشت.
كتابي كه سعيد كمالي دهقان به تازگي از سوي نشر افق روانه بازار كرده شامل چند نمونه از نامههاي همينگوي به نويسندگاني مانند ويليام فاكنر، جان دوس پاسوس، اسكات فيتزجرالد، شروود اندرسون و ويراستارش مكسول پركينز و نقد يوسا بر كتاب «پيرمرد و دريا» است. اين نامهها پرتره ارنست همينگوي است؛ خلقوخو و عاداتش، ديدگاهش درباره نوشتن و داستان و رمان، روابطش، نگاهش به زندگي و محيطي كه آثارش را خلق كرده است. هرچند كتاب «پاريس جشن بيكران» هم كه دربرگيرنده خاطرات همينگوي بين سالهاي 1921 تا 1926 است، ميتواند گوشهاي از شيوه زندگي، خلق آثار و سامان دادن روابط اين نويسنده را نشان بدهد؛ ولي در آن كمي غلو نيز ديده ميشود اما نامههاي پاپا، بياغراق و صادقانه نوشته شده و از همين جهت باارزش است. خواندن اين نامهها، مهمترين مساله ارنست همينگوي را به عنوان يك نويسنده عيان ميكند؛ نوشتن صادقانه و وسواس در انتخاب كلمات. او همواره در نامههايش از دوستان نويسندهاش ميخواهد صادقانه بنويسند و حتي براي بهتر نوشتن تلاش نكنند. همينگوي در نامهاي به جان دوس پاسوس مينويسد: «تو را به خدا اينقدر تلاش نكن كه خوب به نظر برسي. داستان را همانطوركه هست نشان بده. اگر آن را همانطوركه واقعا هست نشان بدهي، مطمئن باش كه موفق ميشوي، اما اگر سعي كني كه خوب بنويسي آنوقت نوشتهات خوب درنخواهد آمد و از عهده كار هم نميتواني بربيايي.» اين نامه پر از كنايه به دوس پاسوس است و اين كنايهها انتقام همينگوي است از ايراداتي كه دوس پاسوس از كتاب «مرگ در بعدازظهر» گرفته بود. با اين همه توجهي كه به صادق بودن دارد، كاملا پيداست. يا در يكي از نامههايش به فيتزجرالد نوشته: «اسكات، تو را به خدا فقطوفقط صادقانه بنويس و اهميت نده كه به چه كسي يا به چه چيزي برميخورد.» همينگوي نه تنها در نوشتن بلكه در ابراز عقيده نيز صداقت برايش از اهميت بالايي برخوردار بود. او در مواجهه با آثار دوستانش حتي صميميترين آنها، نظرش را صادقانه ابراز ميكرد حتي اگر باعث ناراحتي آنها ميشد. همينگوي در اين باره براي شروود اندرسون نوشت: «قرار نيست كه ما نويسندهها، بين خودمان هم، رك و راست نتوانيم حرف بزنيم.» در اين نامهها مردي را ميبينيم كه زبانش تلخ و گزنده است. زود عصباني ميشود و به همان سرعت دلرحمي او را براي نوشتن عذرخواهي دست به كار نامه نوشتن ميكند. چند نامهاي كه بعد از دلخورياش از فاكنر و دوس پاسوس نوشته گواه اين ادعاست؛ نامهاي كه بعد از دلگيري از فاكنر نوشت: «ازت خواهش ميكنم تمام سوءتفاهمها را بگذاري كنار وگرنه بايد بيايم سراغت تا هرچه زودتر موضوع را فيصله بدهيم. راستش اصلا هيچ سوءتفاهمي وجود ندارد. من و باك لنهام رنجيديم، اما همينكه از اصل ماجرا خبردار شديم، ناراحتيمان برطرف شد.» و نامهاي كه بعد از دلگيري از دوس پاسوس نوشت: «بابت تلگرافي كه از كشتي برايت فرستادم متاسفم. فكر ميكردم كه نامه بانمكي است. بعد كه دوباره خواندمش، فهميدم خيلي گنددماغ است.» اين عذرخواهيهاي صميمانه همه درحالي است كه انتقاد همينگوي حتي بعد از آن، پابرجاست و او تلاش ميكند درباره نظرش روشنگري كند و بدون عصبانيت و گاهي با كنايه توضيح دهد. دو دوست صميمي و وفادار همينگوي به گواه اين نامهها و صدها نامه ديگر و البته كتاب «پاريس جشن بيكران»، اسكات فيتزجرالد و ويراستارش، مكسول پركينز هستند. همينگوي تقريبا در تمام نامههايش به اسكات فيتزجرالد، او را به كار كردن تشويق ميكند. نامههايي كه كمالي دهقان براي اين مجموعه كوچك انتخاب كرده به خوبي نشان ميدهد زندگي نويسندگي فيتزجرالد چطور با حسادت همسرش روبه زوال رفت و همينگوي هميشه بابت اين موضوع ناراضي بود. از نظر همينگوي، الكل و زلدا (همسر فيتزجرالد) اجازه ندادند او نويسنده بهتري باشد.
اگر انتظار داريد نامههاي همينگوي به عنوان يك نويسنده صاحبنام و برنده جايزه نوبل در زمان خودش، نامههاي شستهرفته و بينقص از نظر دستور زبان و ديكته كلمات باشد، صادقانه بگويم كه مأيوس خواهيد شد. اين نامهها غيررسمي، با لحني شوخ و گاهي كلمههاي تند نوشته شده و در رعايت دستور زبان و نوشتن املاي صحيح كلمات، بيدقتي زيادي ديده ميشود. گويي همينگوي نوشته است تا فقطوفقط آنچه در ذهنش ميگذرد فراموشش نشود. شايد باورتان نشود اينها نامههاي مردي است كه براي نوشتن آنقدر وسواس داشت كه اغلب روزانه بيش از 500 كلمه نمينوشت و داستانهايش به كوتاه بودن و ساده بودن شهرت داشت. در همين كتاب از قول همينگوي نقل شده: «خيلي از اوقات آدمهايي كه بلدند چطور خوب داستان بنويسند، بدترين نامهها را مينويسند.» و در جاي ديگري ميگويد: «اين نامه درهموبرهم و پر از غلط و غلوط است، نامه را با عجله نوشتم و قرار هم بوده كه نامه بنويسم، نه نثر ادبي.»
با وجود ناديده گرفتن گهگاه دستور زبان و املاي نادرست كلمات در برخي از نامهها ميتوان همان نويسنده قهاري را ديد كه هر منظرهاي را باشكوه به تصوير ميكشد: «سواحل اسپانيا ديدني است. كوههاي بزرگ قهوهاي رنگ شبيه دايناسورهاي خستهاي هستند كه روي دريا لم داده باشند. مرغهاي دريايي هم دنبال كشتي ميآمدند و آنقدر يكنواخت، برخلاف جريان هوا، پرواز ميكردند كه انگار اسباببازي هستند و با ريسمان بالا و پايينشان ميكني. فانوس دريايي هم به شمع كوچكي ميماند كه انگار روي شانه دايناسور قرار گرفته باشد.» (از نامه به شررود اندرسون)
همينگوي مانند بسياري از نويسندگان ديگر كه نسل جوان جنگ جهاني اول بودند تاثير بسياري از جنگ گرفت و زندگي در اروپا براي او نقطه عطف محسوب ميشد. به نسل همينگوي، «نسل گمشده» ميگفتند. همينگوي اولينبار در كتاب «خورشيد همچنان ميدرخشد» به اين اصطلاح اشاره كرد. گرترود استاين ميگويد: «اين چيزي است كه شما هستيد. اين چيزي است كه همه شما هستيد ... همه شما جواناني كه در جنگ خدمت كردهايد. شما يك نسل گمشدهايد.» از جمله هنرمندان اين نسل ميتوان به اسكات فيتزجرالد، جان اشتاين بك، تي. اس. اليوت، جان دوس پاسوس، والدو پيرس، ايزادورا دانكن، آبراهام والكوويتز، آلن سيگر، و اريش ماريا رمارك اشاره كرد.
در برخي از اين نامهها ميتوان متوجه روند نوشتن برخي از آثار همينگوي شد. واضحترين آنها كتاب «تپههاي سبز آفريقا» است كه همينگوي در نامهاي مفصل براي ويراستارش، مكسول پركينز درباره شيوه نوشتن و خود كتاب حرف زده است. او درباره اين اثرش براي پركينز نوشته: «كتاب فوقالعادهاي است، مكس. بهترين چيزي كه تا به حال نوشتهام.» كتابي با 70 هزار كلمه درباره خاطرات، حوادث و شخصيتهاي واقعي كه در سفرش به آفريقا داشت؛ بهترين و نزديكترين نوشته به واقعيت كه همينگوي ميتوانست بنويسد.
همينگوي بيش از هر كاري به نوشتن داستان اهميت ميداد. هر كار ديگري دلزدهاش ميكرد و دوست داشت هر طور شده براي نوشتن وقت بيشتري داشته باشد. اين را از خلال نامههايش نيز ميتوان فهميد. چه در نامهاي كه از اسير روزنامهنگاري بودن حرف ميزد، چه در نامهاي كه درباره فيلمسازي به پركينز نوشته و گفته: «شغل من نوشتن رمان و داستان كوتاه و گاهي هم مقالات روزنامه است، البته در مورد اين آخري از خدا ميخواهم كه ديگر لازم نباشد براي روزنامهاي مطلب بنويسم. نميخواهم به هيچ طريقي وارد فيلمسازي بشوم. كار من بايد فروش داستانهايم باشد.»
علاقهمندان به داستاننويسي از خلال اين نامهها ميتوانند توصيههايي درباره نويسندگي از ارنست همينگوي دريافت كنند. توصيههايي كه سالها پيش خطاب به دوستان خود مينوشته. از نظر همينگوي داستاننويسها شبيه آكروباتباز هستند. او در يكي از نامههاي همين كتاب خطاب به فيتزجرالد مينويسد: «ما شبيه آكروباتبازهاي لعنتي و نكبتي هستيم و از خودمان يك پرش بزرگ و بينقص به جا ميگذاريم - ميپريم بالا- البته آكروباتبازهاي زيادي هم هستند كه اصلا حاضر نيستند بپرند.» ميتوان مهمترين توصيه او به دوستان نويسندهاش را داشتن گوش شنوا دانست، چيزي كه يك بار با فيتزجرالد دربارهاش صحبت كرد يك بار با فاكنر. او خطاب به فاكنر نوشت: «دوس را هميشه دوست داشتهام و به او احترام گذاشتهام، اما فكر ميكنم كه نويسنده درجه دويي است، چون گوش شنوا ندارد. درست مثل مشتزني كه دست چپش قوي نيست، آنوقت ميشود مشتزن درجه دو. گوش هم از چنين اهميتي براي نويسنده برخوردار است و مشتزن درجهدويي كه دست چپ قوي نداشته باشد مثل آب خوردن ضربهفني ميشود و اين همان بلايي است كه بر سر دوس آمده، در همه كتابهايش.»
جالبترين اين توصيهها باز هم به فاكنر است: «هر چرت و پرتي را درباره نويسندههاي همعصرت نخوان، به جاي آن، برو سراغ نويسندههاي مرده و در نوشتن با آنها رقابت كن، نويسندههايي كه خوب ميدانيم چه قدرومنزلتي دارند (قدرومنزلت كه نه، قدرتي خيرهكننده) و دانهبهدانه حساب همهشان را برس. چرا در نبرد اول با داستايفسكي درميافتي؟ تورگنيف را شكست بده... بعد به حساب موپاسان برس... بعد برو سراغ استاندال و تلاشت را بكن. اگر شكستش بدهي، همگي خوشحال ميشويم. اما سراغ نويسندههاي مريض احوال بيچاره روزگارمان نرو، من هم اسمي ازشان نميبرم. هر دويمان ميتوانيم فلوبر را كه استاد محترم و مفتخرمان است، شكست بدهيم... راستش من از اين بالاتر نميتوانم بروم، چون تجربه بالاتري نداشتهام.» همينگوي وقتي ماشه را روي سرش ميچكاند، در كنار جراحاتي كه از جنگ به سوغات برگرداند، از دو سانحه هوايي پيدرپي جان به در برده بود، ضربه مغزي شده و پوستش سوخته بود، مهرههاي ستون فقراتش آسيب ديده، مفصل شانههايش در رفته و كليهاش دچار آسيب شده بود. مردي كه روي نسخه امضا شده «پيرمرد و دريا» براي ناشرش نوشت: «اول از هر چيز انسان بايد تحمل كند» صبح روز دوم جولاي سال 1961 بالاخره ميراث پدرش را پذيرفت و با زندگي وداع كرد؛ وداع با اسلحه.
كاش حالا همينگوي، خوشحال و سرشار از باد خنك شب، رايحه خوش آفريقا را فرو دهد. من همينجا برايش مينويسم: «پاپا تو نميخواستي ما نامههايت را بخوانيم. اما خوانديم، مخلص پاپا هم هستيم!»