نگاهي به فيلم «خون شد» به بهانه اتفاقات اجتماعي اخير
كيميايي و عبور از دموكراسي
مجتبا حديدي
براي بار دوم فيلم «خون شد» از مسعود كيميايي را ديدم. واسازي شخصيت نقره «سربازان جمعه» در خواهر فضلي، شخصيت «قيصر» در خود فضلي و شخصيت سيد رسول «گوزنها» در برادر فضلي به وضوح مشخص بود. شخصيتهايي كه كيميايي آنها را ميسازد، آنقدر برايش مهم هستند كه امتداد حيات دارند و در خانوادهاي ديگر زندگي ميكنند و باز ميميرند. چرا كيميايي روايات تودرتو را دوست دارد؟ به خصوص رواياتي كه مصاديق آن با ابزارهايي مانند چاقو، كت و سرما، كوچههاي آجربهمني و غمگنانه از نوع تهراني است. البته اين جوهره نگاه او به زيست ايراني را همه دوست دارند. تمام اين عناصر سوار بر يك موضوعيت مهم است و آنهم خانواده است. خانواده براي كيميايي نخستين نهاد ستمگر و برآمده از دل جامعه حيوانات نيست. براي اين كارگردان، خانواده كياني نيست كه بشر از حيوانات ساخت آن را آموزش ديده باشد. الگوهاي او در ساخت خانواده وجود فرد است نه پديده انسانها و اجبار حضورشان در كنار يكديگر. او در تبليغ خانواده كوشاست. براي او خانواده چه در قيصر، چه در خون شد بايد اصالت و شرافت خود را حفظ كند و اگر لكهاي بر آن نشسته بايد به خون شسته شود. حتي شاهديم كه در سربازان جمعه، سربازان به خانوادههاي هم سر ميزنند و براي حفظ ناموس يكي از سربازان دست به حمله آنارشيستي و خودسرانه ميزنند. آيا اگر اين طرز فكر كيميايي باشد بايد گفت كه سينماي او مدل قديمي است و خريداران اين نگاه اندكند؟ اتفاقا بايد گفت خير. چرا كه خودسري، انقلاب تكنفره و جنون شهري فقط ادبيات مسعود كيميايي است و بيترديد مخاطبان خود را دارد. سري به صفحات حوادث روزنامهها اگر بزنيم، ميبينيم آنچه كيميايي ميسازد در شهر اتفاق ميافتد و اتفاقا اتفاقاتي كه كيميايي آنها را به تصوير ميكشد همان داستان از نوع شهري است. مساله فقط اينجاست كه مخاطب امروز به واسطه بوقهاي تبليغاتي دموكراسي، ليبراليسم و گفتمانهاي مشروط تن به صلح دروغين با خويش و ديگران داده است و دچار لبخند و غرور كاذب شده است. از سينماي ديگران مثال ميزنم تا روشن شود چرا كيميايي از دموكراسي ناموجه متنفر است و به شكلي جنونآسا آنارشيسم را دوست دارد. او جمعگرايي فرهادي را در مسلخ فردگرايي از بين ميبرد. در آثار فرهادي اين جمع است كه فرد را تعريف ميكند و در آثار كيميايي اين فرد است كه جمع را تعريف ميكند. پرسوناژ كيميايي منِ شناساست و كرامت فاعلي دارد اما در آثار فرهادي «منِ» افراد ابژكتيو يا تابع هستند. همچنين فراگفتمانهاي آثار سينمايي بيضايي كه در گذرگاه تاريخ و انديشه به هم متصل ميشوند براي كيميايي تبديل به خردهگفتمان ميشود. سنگنبشتهها و تنديسهاي شكسته در روز واقعه بهرام بيضايي همان شاهنامهاي است كه نزد دايي قيصر باز است. همچنين ايدئولوژي عباس كيارستمي و هستيشناسي او را به نظام انديشه تبديل ميكند. از اين رو ميتوان فهميد كه چرا روح سركش كيميايي وقتي تبديل به شخصيتهاي فيلم ميشوند غير قابل تحريف، تسخير، تكفير و تهديدند. شخصيتهاي او مشروعيت زد و خورد و تعداد ضربات كارد را از هيچ نهاد قانوني دريافت نميكنند.
او نميتواند بر مبناي جريان ليبراليسم كه فرهادي مبلغ آن است به شكلي سانتيمانتال فيلم بسازد و به خاطر يك دروغ زن و مرد را از هم جدا كند و جدايي نادر از سيمين بسازد. شخصيتهاي پنبهاي و وارفتهاي كه از شدت پاكيزگي با يك دروغ با هم قهر ميكنند و گاهي آنقدر بيوجدانند كه پس از پيدا شدن جسد الي مساله را تمام شده ميدانند تا آسيبي به آنچه دارند نرسد؛ چون قانون مساله را تمام شده ميداند پس عذاب وجداني هم در كار نيست. اخته شدنهاي دموكراتيك و بده بستانهاي فانتزي در شهر، مفاهمه كيميايي نبوده و نيست. كيميايي اگر مغضوب عدهاي باشد به اين علت است كه از دموكراسي دروغين؛ جامعه دروغپرداز و پرنسيبهاي خيالي گريزان است. بيترديد همين دموكراسي موجود در سينماي ايراني كه جفت جفت اسكار ميبرد ميرود كه تبديل به ديكتاتوري شود. مرگ الي در دريا حقوقمند نميشود. مرگ نانوا در خون شد هم پيگيري نميشود. آيا هر دو عدم پيگيري از يك ريشهاند؟ مرگ الي براي فرهادي در جامعه ليبرالي اتفاق ميافتد و نبايد اينطور ميشده و قابل فراموش شدن نيز هست؛ اما مرگ نانوا در تنور به دست فضلي موضوعي هيستريك است كه مشروعيت خود را از خود ميگيرد. همانطوركه قيصر در خلال قتلها دچار بحران مشروعيت نشد. متاسفانه پهنه سياسي كه جهان امروز را در بر گرفته است، خودْمشروعيت بخشي را نفي ميكند. به همين دليل اتفاقا به واسطه سينماگران، نظريهپردازان، واردكنندگان مدلهاي جديد زيست و توليدكنندگان اخلاق مدرن بايد سينماي كيميايي به عقب رانده شود تا دالهاي دموكراتيك كاذبشان و جمهوريخواهي اشرافي و حقوقمندي ليبراليستيشان به خوبي اذهان را پر كند. زمانه تسويه حساب نيست و ميتوان كنار يك سلبريتي در فروشگاه يكشبه برنده صدها جوايز شد. خانواده نيز مانند كتوشلوار قابل تعويض است گويي؛ اما براي او كه به جرات ميتوان گفت با نبودنش اتفاقات بسياري ميافتد دموكراسي هنگامي خوب است كه افراد بيرمق جامعه را به سوي شور و هيجان و جنگ و دفاع از كيان ببرد. اگر اين فاجعه تمدن دموكراتيك سركوب شود، دموكراسي خوب است و قادر به كنترل و سركوب بينظمي و اميال ديگران است؛ اما وقتي نتواند شر را مهار كند، چگونه قادريم از فمينيسم دم بزنيم؟ اگر مسعود كيميايي را در آثارش ضد زن فرض كنيم يعني نگاه او را درست نشناختهايم. فروشنده اثري فمينيستي است كه دفاعي كاملا فانتزي و باز از ناموس را عهدهدار است و در جريان فيلم ميتوان چنين دفاعي را مشاهد كرد. زبان فيلم فروشنده مبدايي مانند ايران ندارد و در خاك مشرقي ما استوار نميشود اما قيصر كمابيش در شرف اتفاق است. دموكراسي خيالپردازانه كه از دل كافههاي فرانسوي بيرون آمده است غير عملگرا و ذهني است و فقط به صورت ذهني الگوهاي ليبرال را ترويج ميكند تا مناسابات سرمايهداري در كشورهاي جامانده از الگوهاي مصرفي و زيست فانتزي جا بيفتد. مثلا خانهاي روي آب بهمن فرمانآرا مساواتخواهي، نگاه پارلماني، تهديدهاي شهري، خلأ قانوني و از ميان بردن افراد دگرانديش را يادآوري ميكند و در نهايت انديشه پشت فيلم، بورژوازي و اتوريته قدرت را تاييد ميكند. دقيقا همان چيزي كه كيميايي از آن متنفر است. او حتا مانند بيضايي از لابهلاي برگهاي تاريخ اكنون را جستوجو نميكند. هرچند بيضايي است كه با جسارت تمام روزواقعه را ميسازد و هنوز براي سيما بهترين معرف عاشورا قلمداد ميشود و كارگردان آن از كار بركنار است و با مرگ يزدگرد و طومار شيخ شرزين آگاهيهاي بريده شده از تاريخ را بازسازي ميكند و به نوبه خود شايسته قدرداني است. بيترديد بيضايي امضاي خود را دارد و اسكار ندارد. براي كيميايي نيز تاريخ در حالِ شدن است. تاريخ همان صفحات حوادث است كه كسي ديگر نميخواند چون مخاطب سرسام اطلاعات گرفته است.
اما حادثه امروز براي كارگردان خون شد نقطه عطفي است كه ميرود از دل آن يك آشوبگر، منتقم و يك فضلي بيرون بيايد. دقيقا آنچه مددكاران و فارغالتحصيلان رشتههاي علوم اجتماعي و جامعهشناسان بايد به آن بپردازند را كيميايي به عهده گرفته است. شخصيتهاي او مصرفكنندههاي از خود بيگانه، منفعتطلب و هرهريمذهب نيستند. آنها آزادانه تصميم ميگيرند و عملگرا هستند. شخصيتهاي كيميايي شايد خودخواه باشند اما واقعي هستند. واقعي كه ميگويم منظورم سهگانه لكاني (نمادين، تخيلي، واقعي) است. او شهامت دارد كه دموكراسي را متفاوت ببيند و چون دموكراسي واقعي را ميشناسد غير طبيعي قرائت ميشود. او ميداند كه اميال بيپايان افراد يك جامعه دموكراسي نيست. براي كيميايي دموكراسي و اعاده حيثيت از يك ريشه است و البته هنر تصوير با توجه به نيازهاي كاذب مخاطب معطوف به اين نگاه نيست. از سويي جريان فيلمسازي نيز مانند آكادمي فلسفه نيست كه پس از هر فيلسوفي كرسيدار بعدي نيابت را به عهده بگيرد. اينجا ما همانطور كه جانشيني براي هدايت نداريم براي كيميايي نيز نداريم. چون همه در كشور ما خدا را شكر مستقلند و ميخواهند نگاه خود را تبليغ كنند. اين باعث ميشود مخاطب با تكثر مفرط روبرو شود. تكثر نگاه از سمتي خوب است اما نه به آن قيمت كه نگاههاي تاثيرگذار عقيم بمانند يا فراموش شوند. بايد همانطور كه از نگاه فيلسوفان پاسباني ميشود از انديشه فيلمسازان نيز پاسداري شود. چرا كه سينما به قول دلوز جمجمهاي است كه درون آن فلسفه است و بيترديد از هر دانشگاهي بهتر عمل ميكند.