شهر و فلسفه
ديويد كيشيك|فلسفه كجاست؟ نه! اشتباه تايپي
در كار نيست. «فلسفه چيست؟» پرسشي رايج است، اما بهندرت از خود ميپرسيم كه فلسفه از نظر فيزيكي كجاست. يك فيلسوف را در حال كار تصور كنيد. اين صحنه در كجا اتفاق ميافتد؟ فلسفه معمولا به عنوان يك فعاليت انفرادي در محيطهاي دورافتاده به تصوير كشيده ميشود؛ كلبهاي در كنار فلات، فضاي خالي در وسط جنگل، غاري در دامنه كوه يا اين روزها، يك صندلي گهوارهاي در ايواني در يك شهر دانشگاهي منحصربهفرد. يقينا برخي متفكران بزرگ (از جمله ويتگنشتاين، هايدگر و نيچه) مسوول ترويج اين اخلاق روستايي بودند. اما حتي آشنايي سطحي با تاريخ فلسفه غرب نشان ميدهد كه شهر عملا شرط لازم براي امكان انجام كار نظري بوده، كاري كه ممكن است در ادامه در مكانهاي ديگر و كمتر شلوغ انجام شود. شايد ذكر اهميت حياتي آتن براي تولد فلسفه باستان با سقراط، افلاطون و ارسطو كافي باشد يا شيوهاي كه فلسفه مدرن در لندن با بيكن، در پاريس با دكارت و در آمستردام با اسپينوزا آغازيدن گرفت. همچنين ريشههاي عميق پراگماتيسم امريكايي در نيويورك را نبايد از ياد برد، جايي كه ويليام جيمز اولين سالهاي زندگي خود را به عنوان يك كودك كنجكاو و جان ديويي آخرين سالهاي زندگي خود را به عنوان يك استاد محترم در آن گذراندند. اين ارجاعات زندگينامهاي بياهميت نيستند، بهويژه اگر يكي از اساسيترين باورهاي پراگماتيسم را بپذيريم: ايدهها در خلأ عمل نميكنند. ايدهها در موقعيتهاي خاص به انسانها پاسخ ميدهند و به آنها وابستهاند. ايدهها نه به دليل منطق تغييرناپذيرشان بلكه به اين دليل غالب ميشوند كه در محيط اجتماعي موجود قرار دارند. بنابراين صحبت از «فلسفه شهري» كمي گمراهكننده يا حتي زايد است. آيا فلسفه هميشه به شكلي پيشيني شهري نيست؟ آيا به كار بستن چنين اصطلاحي ميتواند كمكي كند؟ اصطلاح فلسفه شهري نشان ميدهد كه انواعي از فلسفه وجود دارد كه شهري نيستند يا اينكه خود شاخهاي در حوزهاي بزرگتر است. جالب اينجاست كه فلسفه مدرن نسبت به ظهور شهر مدرن چندان اشتياقي از خود نشان نداد. در قرن هجدهم، زماني كه پاريس به عنوان پايتخت جهان شروع به شكلگيري كرد، شخصي در آن پرورش يافت كه بعدها اثبات كرد پرشورترين منتقد آن است. ژان ژاك روسو در جواني بدون پول، موقعيت، تحصيلات و شهرت قدم به اين شهر گذاشت. اما او به زودي پايش به برخي از شيكترين سالنهاي شهر باز شد، جايي كه با برخي برجستهترين روشنفكران نسل خود طرح دوستي ريخت. ستاره فلسفي او طي سالهايي كه در پاريس زندگي ميكرد شروع به طلوع كرد. همزمان با شهرت روسو، بيزاري عميق او از شهر نيز به وجود آمد. روسو در نامهاي به دنيس ديدرو كه به دوستي آنها پايان داد، نتيجه ميگيرد: «در روستاست كه انسانها ياد ميگيرند چگونه به بشريت عشق بورزند و به آنها خدمت كنند. تنها چيزي كه بشردر شهرها ميآموزد، تحقير آن است.» رمانتيكها به رهبري فيلسوف و شاعر «يوهان گوتفريد هردر»، ميراث روسو را با درنظر گرفتن حومه شهر به عنوان عدني كه بشريت را از جهنم وجود شهري نجات ميدهد، ادامه دادند. در اين دوران، نابغه منفرد به عنوان ناجي تودهها تلقي ميشد. «آيا انسان بهتر از شهر نيست؟» اين سوالي است كه رالف والدو امرسون از خوانندگان خود ميپرسد. آنچه در اين خط فكري در خطر بود، چيزي بيش از يك انتخاب زيباشناختي در مورد محيط برخي كتابها و آثار هنري قرن نوزدهم يا حتي يك انتخاب اخلاقي در مورد محل اقامت ترجيحي چند روشنفكر ممتاز بود. موضوع اصلي سياسي بود. در ميان متفكران آن سالها، از روسو گرفته تا هگل، نقد شهر صرفا با شيفتگي پاستورال همراه نبود. اغلب ايدهاي كه در تقابل با شهرسازي مطرح ميشد، ناسيوناليسم بود. دولت مستقل مدرن تماما خشم فلسفي بود، در حالي كه اين كلانشهر اغلب به عنوان آسيبي جانبي جامانده از انقلاب صنعتي تلقي ميشد. دولت-ملت زماني ايده جديدي بود كه روسو، هگل و همفكرانشان وجود آن را عقلاني كرده و خيزش آن را پيشبيني كردند. امروز، كل زمين براساس ايدئولوژي آنها قطعهبندي شده است. اما اين تبديل گسترده نظريه به واقعيت چندان خوشحالكننده نيست. فقط رودخانههاي خوني را به ياد بياوريد كه هرگاه مرزي يا مردمي مانع اين پروژه سياسي غيرقابل توقف ميشوند، به راه ميافتد. تشخيص تفاوت ميان منطق شهر و دولت دشوار است. اگرچه از نظر جغرافيايي شهر معمولا فقط يك لكه روي نقشه كشور است، اما از نظر فلسفي اين دو جهان از هم جدا هستند. به عنوان مثال، توجه كنيد كه چگونه دولت-ملت مدرن به عنوان سپر عمل ميكند. اين كشور نه تنها عناصر خاصي (شهروندان) را در داخل مرزهاي خود شامل ميشود و از آنها محافظت ميكند، بلكه ديگران (پناهندگان) را نيز طرد و ترك ميكند. در مقابل، شهر تمايل دارد به عنوان منطقهاي عمل كند كه تداعيها و تعاملات بين بسياري از عناصر (ايدهها، كالاها، مهارتها، افراد، علايق، ثروتها، آرزوها، حساسيتها، ايدئولوژيها، حماقتها) را تسهيل ميكند. حداقل در تئوري، شهر ظرفي براي زندگي نيست، بلكه نقطه ملاقات آنهاست. بسياري از فيلسوفان صرفا به دلايل سياسي به شهر دست رد نزدند. دليل اصلي براي آنها معرفتشناختي بود. به پيروي از كانت، آنها ترجيح ميدادند به جاي محلي، جهاني يا كلي فكر كنند. آنها فرض ميكردند كار آنها رمزگشايي از اصول عقل انساني است كه قرار نيست از مكاني به مكان ديگر تغيير كند. تبعيد فلسفه از شهر تا به امروز همچنان درگير انديشه شهري ماست. فلسفه معمولا در غيرمنتظرهترين مكانها، دور از محيطهاي آكادميك حرفهاي ظاهر ميشود. به عنوان مثال، در اوايل قرن بيستم هنري ميلر نوشت: «در خيابان ميآموزيد كه انسانها واقعا چه هستند. در غير اين صورت، يا پس از آن، آنها را اختراع ميكنيد. آنچه در خيابان نيست، دروغ است، چيزي مشتق شده، يعني ادبيات.» حتي امروز، شهري مانند نيويورك به خودي خود يك دستگاه سقراطي بسيار كارآمد است. اين ماشيني بيرحم، كنايهآميز، اما در عين حال خيرخواه است كه قرار است ساكنانش را از احساس يقين، خودبزرگبيني و ادعاي دانش نهايي محروم كند.
ترجمه كامران برادران
اين مقاله ترجمه خلاصهاي است از منبع زير:
https: //archive.nytimes.com/opinionator.blogs.nytimes.com/2015/07/06/metrosophy-philosophy-and-the-city/