گفتوگو با قباد آذرآيين، نويسنده درباره كاركرد اجتماعي داستان
هنر نميتواند به نابسامانيها معترض نباشد
تعهد اجتماعي، امري توصيهپذير نيست
شبنم كهنچي
داستان، حسبِ ماهيت خودآگاهانهتري كه -مثلا- در قياس با شعر دارد، سهم جوشش در آن هرقدر هم كه مهم و تاثيرگذار باشد، بيشتر از كوشش نيست. كمتر روايتي داستاني را مييابيم كه از زندگي و آنچه انسان و هستي او را دربر ميگيرد، فاصله بگيرد و وارد فضاهايي منتزع از زندگي شود. اين لااقل در تاريخ يكصدساله داستان ايراني امري مشهود است. از اين منظر، داستان ارتباطي مستقيمتر و پيوندي ناگسستني با جامعه و امر اجتماعي دارد. داستانهاي ايراني در طول قرن گذشته، دهه به دهه، راوي زمانه خويش بودهاند؛ از عشقها و خيانتها تا مبارزهها و فرارها، از ريختن خونها بر زمين تا قدمهاي نورسيده، از فريادها و شكستنها و برخاستنها تا نشستنها و سكوتها و فتح كردنها. اينها به ما يادآور ميشود كه ادبيات -و در اينجا ادبيات داستاني- پديدهاي زنده و پوياست. آنچه در سير تاريخي ادبيات ميبينيم، چيزي جز جزر و مد نيست و هميشه نويسندگان و شاعراني بودهاند كه آينه به دست ايستادهاند تا زمانه و فرداها را بنگرند، تلخيها و پيروزيها و حقطلبيها را. چنانچه سارتر در كتاب «چرا ادبيات؟» ميگويد: «ادبيات شما را به ميدان نبرد ميافكند. نوشتن، به نوعي خواستن آزادي است. اگر دست به كار آن بشويد، چه بخواهيد چه نخواهيد، درگير و ملتزميد.» در ادامه گفتوگوهاي روزنامه اعتماد درباره وظيفه ادبيات و كاركرد اجتماعي داستان، با قباد آذرآيين گفتوگو كرديم. داستاننويسي كه يكي از كتابهايش «هجوم آفتاب» برنده جايزه كتاب فصل، جايزه ادبي مهرگان و نامزد جايزه جلال آلاحمد شد و داستان «ظهر تابستان» او جايزه ادبي هوشنگ گلشيري را از آن خود كرد. آخرين كتاب او «شب مشوش» در آلمان منتشر شده است. نويسنده 74 سالهاي كه معتقد است هنر متعهد، راه خودش را ميرود و معترض به نابسامانيهاست.
آقاي آذرآيين! بدون حاشيه سراغ اصل مطلب ميروم و ميپرسم به نظر شما ادبيات و مشخصا داستان در گذر از وضعيت كنوني جامعه چه نقشي ميتواند ايفا كند؟
من براي هنر، بهطور كل، نميتوانم مشخصا نقشي برشمارم. هنر متعهد راه خودش را ميرود و صد البته نگاهي هم به رخدادهاي جامعه دارد؛ اما اينكه مسائل و رخدادهاي هنري را آشكارا و گزارشگونه روايت كند، ذات هنر نيست. چون ذات هنر، زيبايي است. حتي تلخترين رخدادهاي اجتماعي هم ميتوانند در آيينه هنر، هنري باشند. اين كار نافي تعهد هنرمند نيست، نشانه ماندگاري هنر اوست.
اينكه فكر ميكنيد هنر نقشي در گذار جامعه ندارد، شايد در مورد ادبيات چندان صدق نكند. ادبيات همواره در روايت و بازسازي برهههاي حساس جوامع، معضلات و مشكلات نقش پررنگي داشته. منظورتان از اينكه ميگوييد هنر متعهد راه خودش را ميرود، چيست؟
منظور من اين است كه نبايد هنر و مشخصا داستان را محدود و برايش نقش تعيين كنيم. هنر، راهش را خودش انتخاب ميكند. نميتوان برايش مسير تعيين كرد كه مثلا در راستاي راهِ حزب خاصي برود.
نويسنده به عنوان عضوي از جامعه تا چه اندازه اجازه بازتاب تفكرات سياسي خود را در آثارش دارد؟
من خودم از افرادي بودم كه حزبي بودم، چريك بودم. نبايد بگويم اجازه ندارد كه اگر بگويم يعني در نوشتن و هنر و تفكرم، دخل و تصرف كردم اما هيچوقت اعتقاداتم مستقيما در كارم تاثير آنچناني كه ساختار كارم را بر هم بزند، نداشته. هيچوقت اين طور نبوده كه تحتتاثير ساختار حزبي و چريكي بنويسم؛ اما بايد به اين مساله هم اشاره كنم كه ديدگاه سياسي نويسنده، بهطور ناخودآگاه حتما بر نوشتهاش تاثير ميگذارد. اما نه آن طور كه مسير هنر و داستان را به سمت خودش بكشاند. مخاطب هنگامي كه داستان چريكي را ميخواند، مرام چريكي را مثل ريگ زير دندان حس ميكند. درحالي كه اگر داستان ناب باشد و خوب نوشته شود هرگز اينطور نخواهد بود. طبيعي است كه تعهدات اگر سويه اجتماعي داشته باشد حتما نيمنگاهي به اجتماع دارد. به هرحال داستان براساس معيارهاي داستاني نوشته ميشود اما به ناگزير و ناخودآگاه، شرايط اجتماعي نيز در داستان تاثير ميگذارد.
من هم با شما موافقم كه گزارش رخدادها، ذات هنر و ادبيات نيست اما يكي از وظايف ادبيات حفظ حافظه تاريخي جامعه است. داستانهايي با اين خصوصيات در تاريخ ادبيات داستاني ايران كم نيستند. داستانهايي كه نشان از تلاش نويسندگانشان براي نقل وضعيت روزگارشان دارند؛ مثال روشنش داستان «جشن فرخنده» آلاحمد است؛ اما مشخصا طي چند دهه اخير كمتر داستاني ديديم كه انعكاس رخدادهاي تاريخي و اجتماعي ايران باشد و كاركرد اجتماعي و سياسي داشته باشد. فكر ميكنيد اين خلأ ناشي از چيست؟ و تعريف «كاركرد اجتماعي» چطور در طول تاريخ ادبيات ايران تغيير كرد؟
پرسش شما بار ديگر موضوع كهنه ادبيات براي مردم و ادبيات براي هنر را پيش ميكشد. اينكه نويسنده بايد صرفا آينه جامعه باشد يا نوشتهاش در راستاي تعهد هنري او و در خدمت هنرش باشد، سخن تازهاي نيست. درست مثل اينكه بگوييم نويسنده گزارشگر باشد يا داستاننويس؟ شما مشخصا اشاره كرديد به داستاني از جلال آلاحمد براي اشاره مسقيم به معضلات جامعه و رويدادهاي تاريخي و اينكه چرا در سه دهه گذشته از اين ژانر داستانها كمتر نوشته شده است؟ ببينيد، داستان البته كه بايد به نوعي آينهاي باشد براي بازتاب آنچه در جامعه ميگذرد؛ اما مگر جامعه ايستا و ساكن است كه انعكاسش در آينه هنر - مشخصا داستان- ايستا و ثابت بماند؟ گرچه در زمانه زندگي و داستاننويسي جلال، داستان ما از زمان «يكي بود يكي نبود» جمالزاده، سالهايي را پشت سر گذاشته بود و نويسنده قدري چون هدايت را پشتوانه خود داشت اما جامعه هنوز آنگونه جلو نرفته بود كه پذيراي پيشنهادهاي تازه مكتبهاي داستاننويسي باشد. هدايت يك استثنا است؛ به اين دليل كه بيرون از اين جامعه با اين مكتبها آشنا شده بود، بنابراين خورند داستاني اين جامعه در شرايط آن سالها داستانهايي بود از سنخ داستان جشن فرخنده... اما يادمان باشد كه داستان هنر است و هنر مرز و محدوديت نميشناسد. پس هنر، پا به پاي تحولات جهاني، پيشنهادهاي تازه را ميپذيرد و به كار ميبندد. اينگونه است كه حالا ديگر داستانهاي سرراست و گزارشگونهاي از جنس «جشن فرخنده» چندان خريدار ندارد. حالا تعهد نويسنده در داستانش آشكارا و گلدرشت و شعاري و گزارشي نيست؛ در آيينه داستان هم، تعهد نويسنده به همين صورت انعكاس مييابد؛ نوشتهاي متكثر، در خدمت جامعهاي با ذائقه متكثر؛ تعهد به علاوه زيباييها و پيشنهادهاي تازه هنري... اينكه داستاننويس الزاما بايد فعاليت اجتماعي داشته باشد يا نه، نافي تعهد هنري او نيست.
درباره داستان «جشن فرخنده» البته ميپذيرم كه چند دهه پيش نوشته شده و تنها به عنوان مثال از اين داستان كه به نوعي بازسازي فضاي جامعه در دوران كشف حجاب است، نام بردم؛ اما اينطور برداشت كردم كه معناي نگاه به تاريخ و بازنمايي برخي از معضلات و مشكلات در داستان، از نظر شما نشانه ايستا و ساكن بودن داستان است. امروز نويسندههايي هستند كه داستانهاي كوتاه و بلندي با مايه گرفتن از رخدادهاي تاريخي مينويسند، مانند آقاي كشوري. آيا با استناد به صحبت شما بايد گفت دوران اين داستانها سرآمده؟
در مورد فرهاد كشوري كه از دوستان من هستند بايد بگويم نگاه ايشان به داستان و حوادث اجتماعي با نويسندهاي مانند جلال آلاحمد تفاوت دارد. در كارهاي جلال آلاحمد، ايدئولوژي مثل ريگي مزاحم زير دندان شما ميآيد. مثلا در مورد كارهاي آقاي مندنيپور نيز بايد بگويم تكنيك در كارهايشان، واضح است و وقتي داستاني از ايشان ميخوانيد، متوجه ميشويد گويي به عمد ميخواهد چيزي را در داستان جا دهد. در اين داستانها، لذت خوانش اتفاق نميافتد. ببينيد، منظور من از ايستايي و ساكن بودن، سبك نوشتن است. گاهي «تاريخيت» متن بر «ادبيت» متن ميچربد و گاهي برعكس، ادبيت بر تاريخيت ميچربد. مرزي وجود دارد براي كساني كه كارهاي تاريخي ميكنند. مثلا داستان من «فوران» در مورد تاريخ نفت مسجد سليمان است؛ كشف اولين چاه نفت و مسائل مبتلابه آن. اين يك مساله تاريخي بود و داستان با نگاهي به تاريخ نوشته شده است؛ اما ادبيت داستان بيش از تاريخ مدنظرم بود. در حقيقت تاريخ براي من يا آقاي كشوري بهانه است.
پس منظور شما تاريخ گذشته بودن داستانهاي تاريخي نيست.
خير. تا زماني كه تاريخ وجود دارد، ادبيات آن را روايت ميكند. داستان «جشن فرخنده» داستان سرراستي است كه لابهلاي آن ويژگيهاي يك خانواده روحاني نيز گنجانده شده است. صحبت من اين است كه در عين آنكه ميخواهيم داستان را تاريخي بنويسيم، بايد به آن لعاب هنري نيز بدهيم. مستقيم و عريان حرف نزنيم در داستان. البته پيرايههاي ادبي و قدرتهاي نوشتاري بعد از آل احمد به وجود آمد.
در تاريخ ادبيات داستاني ايران كدام نويسندهها بيش از ديگران به وظيفه اجتماعي ادبيات در آثارشان توجه داشته و دارند؟
مشخصا نميشود روي نويسنده خاصي انگشت گذاشت و گفت كه او به وظيفه اجتماعي خود بيش از ديگران عمل كرده است. نوشتن يك كارهنري است نه يك عمل چريكي يا حزبي. يك نويسنده نه به خاطر فعاليت اجتماعياش، به وظيفهاش عمل ميكند و عواقب كارش را ميپذيرد. او شاخكهاي حساستري از يك فعال اجتماعي دارد. «جور ديگر» ميبيند. بنابراين جور ديگري معضلات و مسائل اجتماعي را فرياد ميزند. پس نميتوانيم او را با يك فعال اجتماعي كه از قبل براي چنين فعاليتي تصميم ميگيرد، مقايسه كنيم و نتيجه بگيريم كه تعهد اجتماعي نويسندگان در دهههاي تازه، نسبت به سالهاي مثلا دهه چهل كمتر شده. نوع انعكاس فعاليتهاي نويسنده در آيينه اجتماع تغيير كرده است. تعهد اجتماعي امري توصيهپذير نيست كه به كسي پيشنهاد شود.
البته احساس مسووليت و متعهد بودن، توصيهپذير نيست. فكر ميكنيد يك داستاننويس چطور به تعهد اجتماعي و سياسي خودش در اين زمانه عمل ميكند؟ آثارش بايد چه ويژگيهايي داشته باشد؟ و آيا فكر ميكنيد نوشتن و حفظ حافظه تاريخي كافي است يا داستاننويس بايد فعاليت اجتماعي و سياسي نيز داشته باشد؟
كلمات «چطور» و «چگونه» و ديگر واژههايي كه بوي راهكارهاي توصيه و سفارش ميدهند، بهكار هنرمند نميآيند. نميتوان براي يك نويسنده نسخهاي پيچيد و به او گفت اينطور بنويس تا به تعهد اجتماعيات عمل كرده باشي. همانطور كه در پاسخ پرسشهاي قبلي شما گفتم، هنر راه خودش را ميرود. هنري كه من ميشناسم، غيرمتعد نيست؛ پس بايد بگويم هنر از نظر من، هميشه در خدمت جامعه و معترض به نابسامانيهاي جامعه بوده است و نميتواند غير از اين باشد. هر دستبهقلمي با شاخكهاي حساسش اين نابسامانيها را با تمام وجودش ميبيند و حس ميكند و داستاني ميكند. او هم به حفظ حافظه تاريخي توجه دارد اما به شيوه و روش هنري خودش.
آيا داستاننويس بايد آينه جامعه باشد يا با خلق دنياي تازهاي در داستان راهكاري براي خروج جامعه از خشم و يأس بدهد؟
نويسنده چه بخواهد چه نخواهد آينه جامعه خويش است. حتي تجربيترين و انتزاعيترين آثار داستاني هم رگهها و ردپاهايي از تعهد اجتماعي را در خود دارند و تفاوت آنها با داستانهاي واقعگرا در نوع روايت آنهاست. پس«خلق دنياي تازه در داستان» از تعهد اجتماعي نويسنده نميكاهد. تنوع نگرش و روايت نويسنده است كه او را از يك نويسنده واقعگرا متمايز ميكند.
به نويسنده واقعگرا اشاره كرديد و گفتيد تجربيترين و انتزاعيترين داستانها نيز رگهها و ردپاهايي از تعهد اجتماعي را در خود دارند و اين تفاوت آنها با داستانهاي واقعگراست. كمي درباره اين تمايز توضيح ميدهيد؟
ميتوان گفت مارگاريت دوراس و ويرجينيا وولف ازجمله ذهنيترين نويسندهها هستند. اما ردپايي از واقعيت اجتماعي را نيز ميتوان در آثار آنها ديد. داستان درباره واقعيتهاست و در داستاننويسي از واقعيت گريزي نيست. ما ناگزيريم متن را روي واقعيت بنا كنيم. اما واقعيت داستانهاي ذهني با واقعيت داستان رئاليست فرق ميكند. داستانهاي ذهني و تجربهگرا را بايد چند بار خواند و درخواهيد يافت كه ذهنيترين داستانها نيز تا واقعيتي وجود نداشته باشد، نوشته نميشود. منظورم اين نيست كه تجربه ذهني با تجربه واقعگرا فرق دارد و داستان ذهني، واقعيتي ندارد. در همه داستانها رگههايي از واقعيت وجود دارد. تفاوت در اين است كه در يك داستان رئاليستي همان چيزي كه ميخوانيم وجود دارد و ما را به تامل و تفكر وادار نميكند يا حداقل آسان ما را به تفكر وادار نميكند.
به عنوان يك داستاننويس، آيا فكر ميكنيد داستاننويس بايد خطاب به قشر خاصي از جامعه داستان بنويسد؟ يا فقط بايد به درونيات خودش توجه كند؟
نه، قشر و طبقه اجتماعي خاصي مخاطب نويسنده نيست. از نظر گروه سني البته اين نظر صدق نميكند- نويسنده يك ليدر حزبي نيست كه در راستاي منافع حزبش بنويسد. او يك هنرمند است و در هنر مرز و مخاطب مشخص وجود ندارد.
توصيه شما به نويسندههاي جوان براي متعهد بودن به وظيفه ادبيات در قبال جامعه چيست؟
من به هيچ نويسندهاي توصيه نميكنم چطور متفاوت باشد و چطور به تعهد اجتماعياش عمل كند. همانطور كه گفتم يك هنرمند و در اينجا داستاننويس، ژرفتر از ديگر قشرها و طبقات اجتماع جامعه خود را ميشناسد و درقبال مسائل مبتلابه آن موضع ميگيرد. پس توصيه و راهكار را فقط بايد در مواردي به او داد كه مثلا سعي كند مرز بين شعار و هنر را بشناسد.
نويسنده چه بخواهد چه نخواهد آينه جامعه خويش است. حتي تجربيترين و انتزاعيترين آثار داستاني هم رگهها و ردپاهايي از تعهد اجتماعي را در خود دارند و تفاوت آنها با داستانهاي واقعگرا در نوع روايت آنهاست. پس «خلق دنياي تازه در داستان» از تعهد اجتماعي نويسنده نميكاهد. تنوع نگرش و روايت نويسنده است كه او را از يك نويسنده واقعگرا متمايز ميكند.
من خودم از افرادي بودم كه حزبي بودم، چريك بودم. نبايد بگويم اجازه ندارد كه اگر بگويم يعني در نوشتن و هنر و تفكرم، دخل و تصرف كردم، اما هيچوقت اعتقاداتم مستقيما در كارم تاثير آنچناني كه ساختار كارم را بر هم بزند، نداشته. هيچوقت اينطور نبوده كه تحت تاثير ساختار حزبي و چريكي بنويسم؛ اما بايد به اين مساله هم اشاره كنم كه ديدگاه سياسي نويسنده، به طور ناخودآگاه حتما بر نوشتهاش تاثير ميگذارد، اما نه آنطور كه مسير هنر و داستان را به سمت خودش بكشاند.
من به هيچ نويسندهاي توصيه نميكنم چطور متفاوت باشد و چطور به تعهد اجتماعياش عمل كند. همانطور كه گفتم يك هنرمند و در اينجا داستاننويس، ژرفتر از ديگر قشرها و طبقات اجتماع جامعه خود را ميشناسد و در قبال مسائل مبتلابه آن موضع ميگيرد. پس توصيه و راهكار را فقط بايد در مواردي به او داد كه مثلا سعي كند مرز بين شعار و هنر را بشناسد.