• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5331 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۱ آبان

درباره «عقرب‌ها چه مي‌خورند؟» داستانِ غلامرضا رضايي

وقتي عقربيم

شبنم كهن‌چي

عدد سيزده، عقرب، صداي تير و گوني كه كشان‌كشان پشت نيسان انداخته مي‌شود؛ همه اينها نشانه‌هاي نحسي و ترس داستان «عقرب‌ها چه مي‌خورند؟» نوشته غلامرضا رضايي است. نشانه گزندگي و تلخيِ روزگار حاشيه‌نشين‌ها. داستان دو نوجواني كه در حاشيه شهر عقرب شكار مي‌كنند تا با فروختنش به درمانگاه پولي به جيب بزنند. آنها در خلال جست‌وجوي عقرب، صداي تير مي‌شنوند. با مرد لباس‌پلنگي قدبلندي روبه‌رو مي‌شوند. نيساني را ديد مي‌زنند كه همراهان لباس‌پلنگي، گوني سنگيني را كشان‌كشان كنار گوني ديگري پشت ماشين مي‌اندازند و دو نوجوان به جاي عقرب به دنبال رد خون و جنازه به دره مي‌روند اما فقط يك پاكت خالي سيگار و چند ورق كتاب و دو كفش زنانه پيدا مي‌كنند كه يكي در دره مثل بلمي كوچك روي آب شناور است و ديگري بالاي دره كنار صخره‌ها و گل‌هاي خرزهره افتاده.
راوي اين داستان، نوجواني است كه با زباني ساده ماجرا را روايت مي‌كند. ترس از عقرب در گندمزارِ صحنه اول داستان تبديل به ترس از انسان در دره صحنه دوم مي‌شود. هر دو صحنه در بستر طبيعت است؛ جايي كه دو نوجوان به دنبال شكار عقرب براي پول درآوردن و چند مرد به دنبال شكار انسان‌ براي كسب درآمد هستند. 
نويسنده به جاي بهره بردن از امكانات طبيعت در اين داستان، شخصيت‌ها و روايت را به دامان طبيعت برده است؛ صحرا، گندمزار، دره، خرمنگاه، كوه، صخره‌ها، تپه‌هاي گچي، تيهو، كبك، لانه مورچه‌ها، آب، هزارپا، عقرب و... در چنين فضايي، توصيف يكي از مهم‌ترين نقاط قوت و ابزار كنايه در اين داستان كوتاه است: «هزارپايي كف يكيشان توي گل‌ها گير كرده بود و تكان مي‌خورد» يا «با پاشنه پا محكم كوفتم توي لانه مورها. خاك نرم بود و دست‌ريز و پايم تا قوزك رفت داخل لانه‌شان. پايم را كه آوردم بيرون يك‌باره خاك از همه طرف ريخت داخل و لانه را پر كرد.» هر چند فضا و تصاوير اين داستان در دامن طبيعت است و نشانه‌اي از فضاي گوتيك شناخته شده در ادبيات داستاني نمي‌توان در آن يافت، اما حضور عقرب به عنوان يكي از ترسناك‌ترين موجودات طبيعت و ترس شكار آنها و آسيب رسيدن به كودكان و نوجوانان در كنار وحشتي كه از حضور مردان شكارچي انسان در دره سايه انداخته باعث شده، فضاي داستان، فضاي ترسناكي باشد؛ فضاي ترسناك داستان امروز يا به قول حسن ميرعابديني يك گوتيك نو. 
زمان داستان، خطي است، هيچ رفت و برگشتي به گذشته ندارد و فقط جايي خاطره‌اي نقل مي‌شود درباره نيش خوردن خواهر يكي از دوستان‌ دو نوجوان. ترس دو نوجوان كه ابتدا فقط از عقرب است و تمام دنياي‌شان را گرفته اما باز با آن مي‌جنگند و شكارش مي‌كنند تا پولي دربياورند، در دره تبديل به ترس بزرگ‌تري مي‌شود؛ ترس از آدم‌هايي كه تفنگ دارند، دنبال كسي مي‌گردند و دو گوني را پشت نيسان با خود مي‌برند. 
نويسنده پايان داستان را باز گذاشته اما با نشان دادن لنگه كفش زنانه‌اي كه بالاي صخره‌ها سالم است و كنار گل‌هاي خرزهره افتاده گويي مي‌خواهد نشان دهد زني از مهلكه جسته. اين پايان، رازآلودگي داستان را حفظ مي‌كند. 
اين داستان را مي‌توان يك داستان واقع‌گراي اجتماعي محسوب كرد. نويسنده دو نوجواني را به ما نشان مي‌دهد كه عقرب شكار مي‌كنند تا پولي دربياورند. كاري كه نه‌تنها براي نوجوان شهري غريب است بلكه حتي براي بزرگسالان نيز دور از انتظار است، اما شيوه پرداخت ايده به‌گونه‌اي است كه غريب بودن اين كار، باعث نمي‌شود داستان كوتاهِ پايان‌باز غلامرضا رضايي، براي ما غيرقابل باور باشد. 
در اين داستان فرهاد و برزو (دو نوجوان) در كنار مرد لباس‌پلنگي و چهار همراه و چند كودك هستند و شايد به نظر برسد براي يك داستان كوتاه اين‌همه شخصيت زياد باشد اما هنگام خواندن داستان با مبهم و رازآلود ماندن شخصيت مرد لباس پلنگي و همراهانش و حتي بچه‌هايي كه دورتر از دو نوجوان در حال شكار عقرب هستند، احساس گيجي بين شخصيت‌ها نخواهيد كرد. نكته ديگر اينكه شخصيت‌هاي گمشده يا كشته شده داستان با يك پاكت سيگار و چند ورق پاره كتاب تا حدودي به خواننده معرفي شده‌اند. داستان فاقد شخصيت قهرمان يا ضدقهرمان است. حتي از راوي و دوستش هم چيز زيادي نمي‌فهميم. اين داستان، داستان «موقعيت» است و شخصيت در آن كم‌رنگ است. موقعيت جست‌وجوي دو نوجوان براي امرار معاش، موقعيت جست‌وجوي مرداني كه در پي يك فراري هستند و موقعيت فراري‌ و كشته‌شده‌ها؛ دو نفر در گوني، كفش‌هاي زنانه، پاكت سيگار خالي و چند ورق پاره كتاب. حضور عقرب در تمام داستان احساس مي‌شود و نام داستان شايد آخرين چيزي باشد كه فكر خواننده را درگير مي‌كند: عقرب‌ها چه مي‌خورند؟ نويسنده پيش از صحنه دوم و دره، يك فكر را مثل خوره به جان خواننده مي‌اندازد: بچه‌ها عقرب‌ها را شكار مي‌كنند يا عقرب‌ها بچه‌ها را؟ ورود به صحنه دوم اما انگار ورود به جامعه است: انسان‌ها، انسان‌ها را شكار مي‌كنند. غلامرضا رضايي، سال 41 در مسجدسليمان به دنيا آمده است. اولين كتابش سال 81 منتشر شد با اين‌ حال او را به عنوان يكي از مهم‌ترين داستان‌نويسان جنوب مي‌شناسند. داستان كوتاه «عقرب‌ها چه مي‌خورند؟» از مجموعه داستان «عاشقانه مارها» انتخاب شده كه سال 92 منتشر شد و در چهارمين دوره جايزه ادبي هفت اقليم به عنوان اثر برگزيده و شايسته تقدير شناخته شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون