• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5346 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱۸ آبان

گفت‌وگويي منتشرنشده با كامبيز درمبخش به مناسبت نخستين سالروز درگذشت او

وطن با مردم براي من معنا پيدا مي‌كند

از ترس‌ها و اضطراب‌هاي زندگي‌ام الهام گرفتم

مريم آموسا

كامبيز درمبخش بي‌شك از مهم‌ترين هنرمندان ايران در سطوح بين‌المللي است؛ هنرمندي كه نزديك به هفت دهه در عرصه كاريكاتور ايران كار كرد و به اعتبار اين هنر افزود. 15 آبان 1400 كه كوويد 19 درمبخش را از جامعه هنري گرفت، او هشتادمين سال زندگي‌اش را مي‌گذراند. او به داشتن ذهني پركار و پويا شهرت داشت. روزي بيش از هشت ساعت كار مي‌كرد و هميشه از نداشتن وقت براي اجرايي كردن ايده‎هاي متعددي كه پوشه‌هايش خاك مي‌خوردند، گلايه مي‌كرد. بي‌راه نيست اگر شش سال پاياني زندگي او را از مهم‌ترين دوره‌هاي عمر او بدانيم. سال‌هايي كه درمبخش در آنها توانست بيش از گذشته دست به كار خلق اثر هنري شود، آثار خود را به نمايش بگذارد و از راهيابي آثارش به خانه‌هاي دوست‌داران خود كيف كند. درمبخش وطن‌پرست بود و به مردم ميهنش توجه ويژه‌اي داشت. چنان‌كه حتي شده بود گاهي از خير حضور در نمايشگاه‌هاي بين‌المللي كه به آنها دعوت مي‌شد، بگذرد. او در دوره‌اي نسبتا طولاني دور از ايران روزگار گذراند اما هرگز ارتباطش را با هموطنانش قطع  نكرد.
آنچه مي‌خوانيد بخشي از گفت‌وگويي طولاني و منتشرنشده با كامبيز درمبخش است كه حالا به مناسبت يكساله شدن سفر ابدي اين  هنرمند در «اعتماد»  مي‌خوانيد.

    ‌دوران كودكي شما در كجا و در چه فضايي شكل گرفت؟
چون پدرم افسر و در شيراز مامور بود، من هم متولد شيرازم. پس از دو سال به تهران برگشتيم. متاسفانه بعد از آن ديگر شيراز را نديدم تا پنج سال پيش؛ چون سال‌ها در آلمان زندگي مي‌كردم. وقتي دوساله بودم به تهران برگشتيم. منزل ما در خيابان اميركبير، چراغ برق، كوچه وقفي بود. آن‌جا بزرگ شدم و تا دوران دبيرستان در آن محله بودم. خانه ما از يك سو به خيابان شاه‌آباد و ميدان بهارستان راه داشت و از سوي ديگر به خيابان اكباتان. ساختمان كنوني وزارت ارشاد، همين ساختمان مسعوديه، ديوار به ديوار خانه ما بود. زماني كه ما در خانه‌‌مان بوديم، تمام كوه‌هاي البرز را مي‌ديديم. وقتي برف روي كوه‌ها مي‎نشست، چون هوا تميز و صاف بود و فضا باز بود، از آسمانخراش‌ها خبري نبود. تصوير برف روي كوه آنقدر شفاف و زيبا بود كه انگار نزديك خانه‌مان برف باريده است. در حياط خانه يك درخت چنار بزرگ و يك درخت به بود؛ حوض كاشي‌كاري شده داشتيم. خانه‌مان طوري بود كه چند خانواده ديگر از اقوام هم در اتاق‌هاي دور تا دور حياط زندگي مي‌كردند. بعدها آنها از اين خانه رفتند اما همچنان با عمو و پدربزرگ‌مان در اين خانه زندگي مي‌كرديم. ساختمان كودكستانم كنار وزارت فرهنگ و معارف سابق، ساختمان مسعوديه، واقع شده بود. ساختمان مسعوديه مثل قلعه ارواح بود؛ جغدها شب‌ها صداهايي از خودشان درمي‌آوردند كه ما مي‌ديديم‌شان. زماني كه من ايران نبودم اين خانه فروخته شد و چون من خارج بودم، سهمي از ارث پدري و خانه پدري هم نبردم. زندگي كردن در اين خانه و بودن در كنار فاميلم در زندگي من تاثير داشت. اتفاقا در دوراني كه ما در اين خانه زندگي مي‌كرديم، مهم‌ترين وقايع سياسي و اجتماعي ايران به وقوع پيوست و اتفاقا اين خانه در بطن منطقه‌اي بود كه اين وقايع در آن شكل گرفت.
   ‌در دوران كودكي شما چندين وقايع سياسي و اجتماعي مهم در ايران رخ داد؛ از جمله 30 تير، 28 مرداد و... چه تصويري از آن وقايع داريد؟
خانه ما نزديك محلي بود كه ميتينگ‌هاي سياسي از جمله حزب پيشه‌وري آنجا برگزار مي‌شد. حتي اگر در خانه هم بوديم، مي‌توانستيم صداي آنها را بشنويم. آن زمان خيلي از اتفاق‌ها در ميدان توپخانه مي‌افتاد. همه جشن‌ها در ميدان توپخانه برگزار مي‌شد. همه حكم اعدام‌ها هم در اين ميدان اجرا مي‌شد. عمويي داشتم كه توده‌اي بود. او بعضي از روزها ساعت شش صبح بيدارم مي‌كرد و جلوي دوچرخه‌اش مي‌نشاند و مي‌برد ميدان توپخانه تا مراسم اعدام را تماشا كنيم. اين وحشتناك‌ترين صحنه‌اي بود كه يك بچه ممكن بود در زندگي‌اش ببيند. چون من خيلي كوچك بودم من را روي شانه‌هايش مي‌گذاشت تا مراسم اعدام را ببينم. 28 مرداد من در خيابان شاه‌آباد بودم و دسته تظاهرات‌كنندگان به سمت مجلس مي‌رفتند. آنجا شعبان بي‌مخ را هم از نزديك ديدم سوار يك جيپ بود.
 خاطره ديگرم به لكه بزرگ خوني باز مي‌گردد كه روي ديوار مقابل مدرسه‌مان پاشيده شده بود؛ مي‌گفتند اين مغز پاشيده‌شده محمد مسعود مدير مجله مرد امروز است كه با تير زده بودند. زير اين لكه خون با رنگ قرمز نوشته بودند «از جان خود گذشتم با خون خود نوشتم يا مرگ يا مصدق». مردم مي‌گفتند اين خط را محمد مسعود با خون و دست خودش روي ديوار نوشته. اين چايخانه دقيقا روبروي دبستان ما قرار داشت.
   ‌ديدن مراسم اعدام بر روحيه شما تاثير سويي نمي‌گذاشت؟
همان طوركه گفتم آن زمان كه من درك درستي از وقايع نداشتم؛ سال‌ها گذشت تا متوجه تاثير بد ديدن اين اتفاق‌ها شدم؛ اما رگ و ريشه اين اعدام‌ها، ترس‌ها، اضطراب‌ها، ناراحتي‌هايي كه در دوران كودكي در خانواده داشتم، كتك‌هايي كه مي‌خوردم به هر حال همه اين موارد در كارهايم خودشان را نشان داده‌اند.
   ‌چه شد كه نام فاميل شما درمبخش شد؟
پدربزرگ من آقاي توتونچيان بودند. در واقع اصليت ما ترك است. پدر پدرم توتونچيان بوده و چون مادر پدرم را طلاق مي‌دهد و پدربزرگم خانواده را ترك مي‌كند، پدرم از اين جدايي بسيار عصباني مي‌شود. طوري كه وقتي 21 ساله مي‌شود مي‌رود اداره ثبت‌نام فاميل و شناسنامه‌اش را عوض مي‌كند و نام فاميلش را از توتونچيان به درمبخش تغيير مي‌دهد. پدرم نخستين كسي است كه در ايران فاميل درمبخش را دارد. چون پدرم اهل هنر بود با فكر و حساب‌شده اين فاميل را براي خودش و ما انتخاب كرد.
   ‌فكر مي‌كنيد دوران كودكي خوبي داشتيد؟
در زمان كودكي ما خيلي به وقايع پيرامون فكر نمي‌كرديم و طبعا درك درستي هم از آن وقايع نداشتيم. بيشتر در فكر اين بوديم كه از زندگي لذت ببريم و بازي كنيم. با اينكه پدرم هم ارتشي و هم هنرمند بود و بايد از رفاه نسبي برخوردار مي‌بوديم، اما چون من زن‌‌پدر داشتم، زندگي راحتي نداشتم و بسيار سختي كشيدم و يكي از دلايلي كه باعث شد من به نقاشي كشيدن و خط خطي كردن روبياورم، همين مسائل بود. يادم مي‌آيد شش، هفت ساله بودم كه پدرم براي نخستين‌بار برايم يك جعبه آبرنگ خريد و من شب آن را زير سرم گذاشتم و خوابيدم. تا صبح بارها بلند شدم و آبرنگ را بو كردم. واقعا احساس بسيار خوبي به آن داشتم. آرام آرام شروع كردم به نقاشي كردن. هر كدام از فاميل كه به خانه ما مي‌آمدند وقتي نقاشي من را مي‌ديدند تشويقم مي‌كردند و به من سفارش نقاشي مي‌دادند و بابتش پول و هديه هم مي‌گرفتم. آن زمان خريدن نقاشي براي خانه‌ها تازه مد شده بود و نقاشي‌ها يك نخل بود و خورشيدي در حال غروب. من اين نقاشي را جايي ديده بودم و همواره مشغول كپي كردن آن براي فاميل بودم.
   ‌پس از شش، هفت سالگي شروع كرديد به پول در آوردن؟
نه به آن شكل. من از 12 سالگي از نقاشي پول درآوردم. آن زمان ايران محل رفت و آمد گردشگران خارجي بود و در خيابان فردوسي و منوچهري عتيقه‌فروشي‌هايي بود كه كارت‌پستال‌هايي از مينياتورها و تصاويري از تخت‌جمشيد و بناهاي ايران را مي‌فروخت و كار من اين بود كه يكي از اين كارت‌پستال‌ها را مي‌خريدم و از روي آنها كپي مي‌كردم. اين نقاشي‌ها را دانه‌اي 5 تومان مي‌فروختم.
   ‌چه عواملي در دلبسته شدن شما به هنر در دوران كودكي نقش داشت؟
پولي كه از شش‌سالگي بابت نقاشي كردن دستم مي‌آمد. همين باعث شد تا من وقتم را صرف نقاشي كردن كنم. چون زن‌پدر داشتم؛ آن‌طوركه بايد از من حمايت نمي‌شد و من هميشه دلم مي‌خواست مثل خواهر و برادرهايم كفش و لباس خوب داشته باشم به همين خاطر از كودكي تصميم گرفتم تا پولدار شوم. با پولي كه خودم درمي آوردم از 15 سالگي به بهترين كافه و رستوران‌ها رفت و آمد مي‌كردم. بارها برايم پيش آمده بود كه صاحب رستوران يا پيش‌خدمت‌هاي رستوران سر ميزم مي‌آمدند و مي‌گفتند بچه برو با بابات به كافه بيا. من هم در پاسخ مي‌گفتم مگر شما پول نمي‌خواهيد! دست مي‌كردم در جيبم و يك دسته پول در مي‌آوردم نشان‌شان مي‌دادم تا باورشان بشود و غذا و نوشيدني‌اي را كه مي‌خواستم را برايم بياورند. البته تقريبا هيچ‌وقت تنها به رستوران نمي‌رفتم و دوستانم را نيز دعوت مي‌كردم. 
   ‌فعاليت شما با مطبوعات از كجا و چطور 
آغاز  شد؟
فكر كنم از 14سالگي بود كه همكاري‌ام را با مطبوعات آغاز كردم. پدرم هنرمند بود؛ فيلم مي‌ساخت. از خارج فيلم مي‌خريد و در ايران نمايش مي‌داد و در كنارش هم سردبير ماهنامه ارتش بود و افسر زيردست او آقايي به نام جعفر تجارت‌چي بود كه كاريكاتوريست مجله بود. پدرم به من گفت تو كه نقاشي مي‌كشي براي ماهنامه ما هم كاريكاتور بكش. پدرم به من گفت از آقاي تجارت‌چي كاريكاتور كشيدن را ياد بگير. او براي من چند كاريكاتور كشيد و من هم بعد از آن شروع كردم به كاريكاتور كشيدن. تمام كارهايي كه مي‌كشيدم، شبيه‌ كارهاي او بود، چون آن موقع نه به كتاب دسترسي داشتم و نه به مجله. بعدا كم‌كم مجلات خارجي به تهران آمد، ازجمله نشريات فرانسوي كه خيلي به كاريكاتور ايران كمك كرد. از طريق اين نشريات من با كاريكاتور دنيا آشنا شدم. آن موقع روزنامه‌ها و مجله‌هاي ايران كاريكاتور به آن صورت نداشتند.
   ‌نخستين كاريكاتوري كه كشيديد چه بود؟
اولين طرحم كه در ماهنامه ارتش چاپ شد، درباره دعوايي بود ميان يك گروهبان شهرباني و ارتش سر سلام نظامي دادن. پس از آنكه مدتي با ماهنامه ارتش كار كردم، همكاري‌ام را با اطلاعات هفتگي آغاز كردم. آن زمان آقايي به نام امان منطقي كه ارتشي بود، پيش پدرم كار مي‌كرد. ايرج خواجه‌اميري و دوست آهنگسازش هم در ماهنامه ارتش كار مي‌كردند. آقاي منطقي عصرها مي‌رفت مجله سفيد و سياه و براي‌شان مقاله طنز مي‌نوشت و لي‌آوت سياه و سفيد را انجام مي‌داد. يك روز من را همراه خودش برد و معرفي‌ام كرد كه من در اطلاعات هفتگي كار كنم پس از دو، سه ماه همكاري با اطلاعات هفتگي يك روز در دفتر مجله بودم كه گفتند آقايي به نام دكتر بهزادي كه سردبير مجله سياه و سفيد بود آمده و با تو كار دارد. من هم رفتم مجله سفيد سياه. آن زمان مجله نزديك اداره گذرنامه و اداره پست بود از پله‌ها كه مي‌خواستم بروم بالا پيشخدمت مجله گفت كجا داري مي‌روي؟ گفتم به ديدار دكتر بهزادي مي‌روم. من را راه نداد. در نهايت رفت و به آقاي دكتر گفت و آقاي بهزادي خودش آمد در دم و من را به دفترش دعوت كرد. آن زمان كلاس هفتم بودم. از آن پس همكاري‌ام با سپيد و سياه آغاز شد. يادم مي‌آيد هفته‌اي دو، سه بار صبح زود از خواب بيدار مي‌شدم و در خانه كاريكاتور مي‌كشيدم. آن زمان مركب چين نبود و از مركب آبكي كه درونش ليقه مي‌انداختيم استفاده مي‌كرديم و با قلم فلزي طرح‌هايم را مي‌كشيدم. از خانه‌مان تا دفتر مجله چند كوچه فاصله بود. من در راه كاريكاتورم را فوت مي‌كردم تا خشك شود. وقتي كه طرح‌هايم را مي‌گذاشتم روي ميز دكتر بهزادي هنوز خيس بود. كاريكاتورها را كه تحويل مي‌دادم مي‌رفتم مدرسه. در همان سن و سن دو صفحه روبه‌رو مجله سفيد و سياه را به من داده بودند تا كاريكاتور بكشم. آن زمان كه آنجا كار مي‌كردم آقاي تجارت‌چي از همكاري من با مجله عصباني شده بود و مي‌گفت يك بچه آمده است و اينجا كار مي‌كند. قهر كرد و همكاري‌اش را با مجله قطع كرد. ولي من ماندم. در مجلات دفتر حسابداري نبود هر زمان كه كاريكاتوري را تحويل مي‌دادم؛ دكتر بهزادي دستش را در جيب شلوارش مي‌كرد و دستمزدم را مي‌داد. همين پول درآوردن باعث شده بود كه خيلي تشويق بشوم. همه فكر و ذكرم اين بود، بنشينم و كاريكاتور بكشم و به همين خاطر ديگر درست درس نمي‌خواندم. همان سال به خاطر درس عربي رفوزه شدم و بعدها كه معلم‌مان فهميد من همان كامبيز درمبخشي هستم كه كاريكاتورهايم در مطبوعلات منتشر مي‌شود، گفت من نمي‌دانستم اگر مي‌دانستم هيچ‌وقت تو را رفوزه نمي‌كردم.
   ‌آيا درخانه هم شما را ترغيب مي‌كرد كه فعاليت هنري   بكنيد؟
بله. اگر پدرم من را به مجله ارتش نمي‌برد هيچ‌وقت من كاريكاتوريست نمي‌شدم. به واسطه پدرم در دوران كودكي در چندين تئاتر بازي كردم؛ چون سنم خيلي كم بود همه تشويقم مي‌كردند. به واسطه بازي در تئاتر و بعد نقاشي و كاريكاتور اين حس در من تقويت شد كه دلم مي‌خواست همه من را بشناسند. حتي يادم است در نمايشي در تئاتر فرهنگ كه بعدها به تئاتر پارس تغيير نام داد بازي مي‌كردم. نقشم بسيار كوتاه بود. همبازي آقاي نقشينه بودم. وقتي كارم تمام مي‌شد مي‌رفتم لاله‌زار، در آنجا ويتريني بود كه عكس همه بازيگرهاي نمايش‌مان را زده بودند. عكس من هم بود. در اين نمايش نقش پسري را بازي مي‌كردم كه پدرش از دوران كودكي او دلش مي‌خواست كه افسر شود، براي همين تن پسرش هميشه لباس ارتشي مي‌كرد. وقتي مردم مقابل اين ويترين جمع مي‌شدند مي‌رفتم و به آنها مي‌گفتم كه اين پسر بچه را مي‌بينيد؟ منم. آن زمان تازه هفت‌ساله شده بودم. مردم هم من را نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند راست مي‌گويد و بعد من كيف مي‌كردم. زماني كه نخستين طرح‌هايم در مطبوعات منتشر مي‌شد؛ يك دكه روزنامه‌فروشي در ميدان بهارستان بود كه پيشخوان داشت و اين نشريات روي اين پيشخوان بود. آن زمان كاريكاتورهاي من در اين مجلات با اسم امضايم منتشر مي‌شد. يادم مي‌آيد هر وقت كه كاريكاتورم در مجله‌ها منتشر مي‌شد صبح قبل از مدرسه مي‌آمدم و دم پيشخوان آن روزنامه‌فروشي مي‌ايستادم و هر كسي كه مي‌آمد اين مجلات و روزنامه را ورق مي‌زد، مي‌گفتم اين كاريكاتور را من كشيدم. واقعا از اين كار لذت مي‌بردم.
   ‌سينما در زندگي شما چقدر نقش داشت؟
سينما و فيلم در زندگي ما نقش پررنگي را بازي مي‌كرد. چون يكي از كارهاي پدر من وارد كردن فيلم به ايران بود. پدرم با مدير خيلي از سينما‌ها آشنا بود. به واسطه رابطه پدرم من با خواهرم و گاه با برادرم كيومرث مي‌رفتيم سينما و اسم پدرم را مي‌گفتيم و يك فيلم را گاه حتي 20 بار مي‌ديديم. بخشي از دوران كودكي من در سفرهايي كه به همراه پدرم به شهرستان مي‌رفت، گذشت. پدرم با دغدغه‌اي كه به سينما داشت، فيلم‌ها را براي نمايش به شهرستان‌هاي مختلف مي‌برد و نمايش مي‌داد. در آن سال‌ها فيلم‌هاي ايتاليايي در ايران مد شده بود. پدرم در كنار كارهايش بخشي از تمركز و بودجه‌اش را صرف خريدن فيلم مي‌كرد و به همين خاطر اتفاقا كلي هم ضرر كرد.
پدرم كلاس بازيگري هم رفته بود؛ فيلمنامه مي‌نوشت، فيلم مي‌ساخت، تئاتر بازي مي‌كرد. بسياري از فيلمنامه‌هايي كه پدرم نوشته بود؛ پيش من است. او برنامه‌هاي راديو ارتش و ژاندارمري را اداره مي‌كرد. برنامه‌هايش بسيار پرشنونده بود. در آن زمان تلويزيون كه وجود نداشت. در نخستين فيلمي كه پدرم ساخت ايرج خواجه اميري اولين آهنگش را خواند و محمد نوري نخستين آهنگش را براي فيلم ساخت. من هم در اين فيلم بازي كردم اسم فيلم «ميهن‌پرست» بود. آقاي نقشينه نقش اول اين فيلم را بازي مي‌كرد و در فيلم نقش نوه آقاي نقشينه را بازي مي‌كردم. داستان فيلم درباره خانواده‌اي بود كه وطنش را آن‌قدر دوست دارند كه به آنها مي‌گويند ميهن‌پرست. در بحرين جنگ شده بود و يك افسر ارتش كه نقشش را پدرم بازي مي‌كرد، مي‌رود به بحرين تا بحرين را از نيروي متخاصم پس بگيرد. در اين فيلم توپ و تانك و ارتش بود و درنهايت پدرم در اين فيلم شهيد مي‌شود و هنگام شهادت پرچم خونين ايران را به سرباز ديگري مي‌داد و مي‌گفت كه اين را به مادرم بدهيد، زار زار گريه مي‌كرديم. و تداعي اين خاطرات حس وطن‌دوستي را در وجود من زنده مي‌كرد.
اين فيلم با دوربين ١٦ميلي‌متري فيلمبرداري مي‌شد و هنوز ٣٥ ميلي‌متري باب نشده بود. اين فيلم قرار شد كه در مدارس و فضاهاي عمومي پخش شود، زيرا حس وطن‌دوستي را القا مي‌كرد. 
   ‌ نسخه‌اي از اين فيلم در دست داريد؟
متاسفانه نه. پدرم پيش از انقلاب فوت كردند و زماني كه انقلاب شد، زن پدرم از ترس اين فيلم را سوزاند. ديگر هيچ نسخه‌اي از اين فيلم موجود نيست. اما اگر به موزه سينما مراجعه كنيد آنجا اطلاعاتي درباره فيلم سينمايي پدرم و اطلاعاتي درباره اين فيلم موجود است.
   ‌آيا حس وطن‌دوستي از همين دوران در وجود شما به وجود آمد؟
وطن فقط خاك نيست، وطن را مردمش مي‌سازند. وطن بدون مردم براي من معنايي ندارد. من وقتي مي‌خواهم به وطن فكر كنم به مردم فكر مي‌كنم و براي همين وطن در آثارم با مردمش نمود پيدا مي‌كنند و مكان‌ها بدون مردم براي من بي‌معني هستند. از زماني كه به شكل جدي كاريكاتور مي‌كشم، در آثارم وطن را آدمك‌هايي مي‌سازند كه هر يك به نوعي خوي و خصلت ايراني‌ها را به نمايش مي‌گذارند. همين آدمك‌ها چون حس و حال ايران را براي مردم تداعي مي‌كردند، توانستند جاي خود را در دل مردم باز كنند. اين آدم‌ها به مرور در كارهايم كامل شدند، تجربيات متعددي را پشت سر گذاشتند و حالا براي من كار مي‌كنند، به كشورهاي مختلف سفر مي‌كنند، برايم جايزه مي‌آورند، وقتي هوا سرد مي‌شود پالتو مي‌پوشند. در واقعه هنرپيشه‌هاي من هستند كه روي كاغذ روي صحنه مي‌روند و من بدون دردسر و هزينه با حداقل امكانات يك روان‌نويس و يك برگه كاغذ فيلم‌هايي كه مي‌خواهم مي‌سازم.
 اين روزها وطن در آثارتان چه رنگ و بويي دارد؟
همچنان در آثارم وزن با وجود آدمك‌هايم معنا پيدا مي‌كند، آدمك‌هايي كه گاه شادند و گاه غمگين. گاهي هم يقه پالتوشان را آن‌قدر بالا كشيده‌اند كه صورت‌شان هم ديده نمي‌شود.
   ‌از علاقه‌تان در كودكي به كاريكاتور گفتيد و اينكه در كودكي در تئاتر و سينما ايفاي نقش كرديد؛ پس چرا كاريكاتوريست شديد و مثلا بازيگر نشديد؟
از وقتي يادم مي‌آيد دلم مي‌خواستم معروف شوم. اينكه چرا بازيگر نشدم شايد دليلش اين باشد كه حتما در زندگي‌ام كارهاي مهم‌تري از تئاتر بوده. براي بازيگري بايد دوره‌هاي مختلفي را طي كنيد و من بعد از هنرستان، در 18 سالگي رفتم آلمان و اگر قرار بود بازيگر شوم ديگر اين شانس را نداشتم. در آلمان رفتم دنبال كار و كاريكاتور. آنجا بود كه دنياي من دگرگون شد زماني كه در ايران بودم معروف بودم چون در آن زمان تعداد كساني كه حرفه‌اي بودند، انگشت‌شمار بود و اين مختص به كاريكاتور نمي‌شود. آن زمان جمعيت تهران دو هزار نفر بود. تعداد افراد حرفه‌اي در هر رشته هم به همين ميزان محدود بود. اما همان آدم‌هاي حرفه‌اي ريشه‌دار و قدرتمند بودند. من با بيشتر هنرمندان تراز اول ايران در نشرياتي كه كار مي‌كردم به نوعي همكار بودم مثلا با آقاي شاملو مي‌رفتيم دم مجله فردوسي تا مثلا آقاي جهانباني مدير مجله بيايد و مثلا ما حق‌التحريرمان را بگيريم. آن زمان تازه من 16 و 17 ساله بودم.
   ‌رفتن به هنرستان هنرهاي زيبا، چه تاثيري بر زندگي  هنري  شما  گذاشت؟
زماني كه وارد هنرستان شدم بيشتر استادان هنرستان من را مي‌شناختند چون كاريكاتورهاي من چند سال بود كه در مطبوعات منتشر مي‌شد. با اينكه من تا پيش از ورود به هنرستان كار داشتم و درآمد خوبي هم داشتم اما پدرم بسيار تاكيد داشت كه من به هنرستان هنرهاي زيبا بروم و ديپلم بگيرم اما واقعيتش اين است كه من در هنرستان چيزي ياد نگرفتم. هانيبال الخاص در هنرستان معلمم بودو چندين بار به طعنه به من گفته بود تو از من بيشتر پول در مي‌آوري. راست مي‌گفت. هنرستان روي من تاثير گذاشت اما حرف اصلي من اين است كه با هنرستان رفتن كسي هنرمند نمي‌شود. اما هنرمند با تشويق و كار مي‌تواند هنرش را ارتقا دهد. بدون نبوغ هنري، هر چقدر آموزش ببيني هنرمند نمي‌شوي. 

   خانه ما نزديك محلي بود كه ميتينگ‌هاي سياسي از جمله حزب پيشه‌وري آن‌جا برگزار مي‌شد. حتي اگر در خانه هم بوديم مي‌توانستيم صداي آنها را بشنويم. آن زمان خيلي از اتفاق‌ها در ميدان توپخانه مي‌افتاد. همه جشن‌ها در ميدان توپخانه برگزار مي‌شد. همه حكم اعدام‌ها هم در اين ميدان اجرا مي‌شد.عمويي داشتم كه توده‌اي بود. او بعضي از روزها ساعت شش صبح بيدارم مي‌كرد و جلوي دوچرخه‌اش مي‌نشاند و مي‌برد ميدان توپخانه تا مراسم اعدام را تماشا كنيم. اين وحشتناك‌ترين صحنه‌اي بود كه يك بچه ممكن بود در زندگي‌اش ببيند
   آن زمان كه من درك درستي از وقايع نداشتم؛ سال‌ها گذشت تا متوجه تاثير بد ديدن اين اتفاق‌ها شدم؛ اما رگ و ريشه اين اعدام‌ها، ترس‌ها، اضطراب‌ها، ناراحتي‌هايي كه در دوران كودكي در خانواده داشتم، كتك‌هايي كه مي‌خوردم به هر حال همه اين موارد در كارهايم خودشان را نشان داده‌اند.
   از 12 سالگي از نقاشي پول درآوردم. آن زمان ايران محل رفت و آمد گردشگران خارجي بود و در خيابان فردوسي و منوچهري عتيقه‌فروشي‌هايي بود كه كارت پستال‌هايي ازمينياتورها و تصاويري از تخت جمشيد و بناهاي ايران را مي‌فروخت و كار من اين بود كه يكي از اين كارت پستال‌ها را مي‌خريدم و از روي آنها كپي مي‌كردم. اين نقاشي‌ها را دانه‌اي 5 تومان مي‌فروختم.
   سردبير ماهنامه ارتش بود و افسر زير دست او آقايي به نام جعفر تجارت‌چي بود كه كاريكاتوريست مجله بود. پدرم به من گفت تو كه نقاشي مي‌كشي براي ماهنامه ما هم كاريكاتور بكش. پدرم به من گفت از آقاي تجارت‌چي كاريكاتور كشيدن را ياد بگير. او براي من چند كاريكاتور كشيد و من هم بعد از آن شروع كردم به كاريكاتور كشيدن. تمام كارهايي كه مي‌كشيدم، شبيه‌ كارهاي او بود، چون آن موقع نه به كتاب دسترسي داشتم، و نه به مجله. بعدا كم‌كم مجلات خارجي به تهران آمد، ازجمله نشريات فرانسوي.
   اگر پدرم من را به مجله ارتش نمي‌برد هيچ‌وقت من كاريكاتوريست نمي‌شدم. به واسطه پدرم در دوران كودكي در چندين تئاتر بازي كردم؛ چون سنم خيلي كم بود همه تشويقم مي‌كردند. به واسطه بازي در تئاتر و بعد نقاشي و كاريكاتور اين حس درمن تقويت شد كه دلم مي‌خواست همه من را بشناسند. حتي يادم است در نمايشي در تئاتر فرهنگ كه بعدها به تئاتر پارس تغيير نام داد بازي مي‌كردم. نقشم بسيار كوتاه بود. همبازي آقاي نقشينه بودم
   سينما و فيلم در زندگي ما نقش پررنگي را بازي مي‌كرد. چون يكي از كارهاي پدر من وارد كردن فيلم به ايران بود. پدرم با مدير خيلي از سينما‌ها آشنا بود. به واسطه رابطه پدرم من با خواهرم و گاه با برادرم كيومرث مي‌رفتيم سينما و اسم پدرم را مي‌گفتيم و يك فيلم را گاه حتي 20 بار مي‌ديديم. بخشي از دوران كودكي من در سفرهايي گذشت كه با پدرم فيلم‌ها را براي نمايش به شهرستان مي‌برديم

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون