• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5346 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱۸ آبان

از ميان خاطرات جمال‌زاده (3)

مرتضي ميرحسيني

پدرم بعد از صحبت با شاه پيش من برگشت و گفت «بلند شو، به شهر برمي‌گرديم.» كالسكه حاضر شد و سوار شديم به طرف شهر راه افتاديم. شب تاريكي بود و كالسكه درنهايت سرعت حركت مي‌كرد و پدرم چند مرتبه به كالسكه‌چي گفت «برادر، چرا اين همه تند مي‌روي؟ قدري آهسته‌تر!» ولي او اعتنايي نمي‌كرد و من به خوبي شاهد نگراني پدرم بودم. چند مرتبه گفت «فالله خير حافظا و هو ارحم الراحمين.» طولي نكشيد كه به قهوه‌خانه قصر قجر رسيديم. پدرم به كالسكه‌چي گفت بايستد كه گلويي ‌تر كنم. كالسكه‌چي باز اعتنايي نكرد و با سرعت هرچه تمام‌تر از آنجا رد شديم. طولي نكشيد كه ناگاه كالسكه برگشت و من در سمت چپ جاده چندمتر دورتر به روي زمين افتادم، ولي چون صدمه‌اي نديده بودم زود از گيجي درآمدم و به صداي آه و ناله پدرم بلند شدم و به طرف او به راه افتادم. كالسكه برگشته بود و پاي پدرم زير چرخ آهني آن گير كرده و فريادش بلند بود. كالسكه‌چي را ديدم كه با عجله اسب‌ها را از كالسكه‌ باز كرد و سوار شد و به تاخت و شلاق‌كش به طرف شهر راه افتاد و بعدها معلوم شد يك‌راست به حضرت عبدالعظيم رفته و در آنجا بست
 نشسته است. 
پدرم مي‌ناليد و براي من غيرممكن بود كه پاي او را از زير چرخ سنگين بيرون بياورم. اما ديدم درشكه‌اي از طرف شميران نزديك مي‌شود، ميان جاده ايستادم و فرياد كشيدم كه بايستد. اتفاقا از جمله مسافرهاي درشكه سيدي بود كه از طرف صنف سمسارها در مجلس شوراي ملي وكيل بود و پدرم را خوب مي‌شناخت و مشروطه‌طلب دوآتشه بود. مسافران درشكه با تعجب و تاسف بسيار پياده شدند و پاي پدرم را از زير چرخ درآوردند و سوار همان درشكه كردند و مرا هم پهلوي درشكه‌چي نشاندند و به راه افتاديم، در حالي كه پدرم از شدت درد مي‌ناليد. چنان كه پدرم بعدها به دوستانش حكايت كرد معلوم شد كه محمدعلي‌شاه به او به زبان عتاب و خطاب سرزنش كرده بوده است كه چرا در بالاي منبر برخلاف او حرف مي‌زند و گذشته‌ها را فراموش كرده است و آن لوله‌كاغذي كه در دست مي‌داشته است قباله ملكي بوده كه خواسته به پدرم بدهد و وعده مي‌داد كه از اين به بعد به شرط تغيير رفتار از او حمايت مي‌كند. پدرم به او گفته بود اگر مردم امروز وقعي به حرف من مي‌گذارند براي اين است كه مرا طرفدار حقوق خود دانسته‌اند و همين كه استنباط نمايند كه تغيير مسلك داده‌ام ديگر كسي به حرف‌هايم گوش نخواهد داد و خلاصه آنكه محمدعلي‌شاه با تغير و اوقات تلخي سيد را مرخص كرده بوده است. استخوان پاي پدرم شكسته بود و از آن به بعد تا آخر عمر مي‌لنگيد و با عصا راه مي‌رفت و مردم معتقد بودند كه كالسكه‌چي به دستور شاه كالسكه را برگردانده 
بوده است. 
فرداي همان روز سيد ابوتراب‌خان كه طبيب شخصي محمدعلي‌شاه بود و عمامه كوچك شيكي بر سر داشت از طرف شاه به عيادت پدرم آمد و پيغام شاه را آورد كه بسيار از اين پيشامد متاسف است ولي پاي پدرم ديگر خوب نشد (تنها دكتر محمدخان كرمانشاهي معروف به «كفري» درست تشخيص داد كه پاي پدرم طوري شكسته كه التيام‌پذير نيست). به خاطر دارم در همان ايامي كه هنوز بستري بود خبر كشته شدن ميرزا علي‌اصغرخان اتابك را برايش آوردند و بسيار شاد شد و روز هفتم يا چهلم عباس آقا (قاتل اتابك) خود را به مزار او رسانيد و نطق بسيار مهيج و موثري (در جمع هواداران مشروطه) ايراد نمود.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون