از لابهلاي خاطرات مهرداد بهار (1)
مرتضي ميرحسيني
ما ميبايست دور از اتاق بابا بازي ميكرديم. حق رفتن پشت اتاق او را نداشتيم. گويي از مناطق ممنوعه بود. بابا در آن اتاق پيوسته كار ميكرد، صبحها و بعدازظهرها. همه كار و زندگيش در همين اتاق بود. پدر صبحها ساعت هشت يا نه بيدار ميشد، صبحانهاي اندك ميخورد و شروع به كار در همان اتاقش ميكرد كه پر از قفسه و كتاب بود. اما بابا هيچوقت پشت ميز كار نميكرد. روي زمين چهار زانو مينشست يا يك پا را خم ميكرد، كاغذ را ميگذاشت روي ران يا زانو و غرق كار ميشد. گاهي مادر فرصتي به دست ميآورد، پس از آنكه پدر از خانه بيرون ميرفت، اتاق بابا را مرتب ميكرد و كتابهاي پراكنده را توي قفسه ميگذاشت و زمين را جاروب ميزد و تميز ميكرد. ولي وقتي بابا برميگشت و به اتاقش ميرفت، فريادش به آسمان ميرسيد، چون كتابها را گم ميكرد، نميدانست آنها را مادر كجا گذاشته است. يكي از گرفتاري مادر و پدر اين بود كه پدر ميگفت: «ول كن، تو به اتاق من چه كار داري؟» و مادر ميگفت: «بايد نظافت كرد، اينطور نميشود.» چون پدرش زورش نميرسيد، چارهاي جز تسليم نداشت... در دوره كودكي باغباني داشتيم مشتي اصغر نام كه در پيشرفت انديشهام از بابا موثرتر بود. اين باغبان اندوخته شگفتآوري از افسانهها و همه روايات شاهنامه داشت. اصلا شگفتآور مردي بود. من و خواهرم چندين سال، هر شب پيش اين باغبان ميرفتيم و او براي ما قصه ميگفت و هيچكدامش تكراري نبود. قدرت او در توصيف حوادث، در شناساندن شخصيتها و قرار دادن ما در ميان ماجراها سخت هنرمندانه بود. من اولينبار با شاهنامه از طريق باغبان، نه پدر آشنا شدم. پدر تقريبا حوصله ما را نداشت. ما بچهها از طريق اين باغبان پير بيسواد، با مجموعه قصههاي ايراني و روايات حماسي آشنا شديم. او دانش شنيداري داشت و هرچند بنا به تعريفهاي رايج بيسواد بود و كتابت نميدانست، اما حتي به شعر بابا ايراد ميگرفت و صريحا به او ميگفت: «من از تو بهتر شعر ميگويم.» و شعر ميگفت، البته عاميانه بود. پدر در پاسخ ميخنديد و با او شوخي ميكرد... ده دوازده ساله بودم كه روزي بابا مرا در حال خواندن شاهنامه ديد و گفت: «چرا به فكر شاهنامه افتادي؟» گفتم: «مشتياصغر برايم داستانهاي شاهنامه را تعريف كرده و علاقهمند شدهام.» بابا خجالتزده گفت: «بيا براي من بخوان.» و از آن پس، طي تابستان، هر روزه مقداري شاهنامه پيش بابا ميخواندم. غلطهايم را تصحيح ميكرد. كمكم ديدم اين شاهنامهاي كه من ميخوانم با آن چيزي كه باغبان گفته بود تفاوتهايي دارد. به باغبان گفتم: «داستانهاي اين كتاب با داستانهاي تو فرق دارد.» گفت: «كتاب مزخرف است. بيا بنشين پيش من و روايت درست آنها را گوش كن.» به هر حال اين باغبان نازنين كه به ما بچهها پدرانه محبت ميكرد، غيرمستقيم در انتخاب راه زندگي من سخت موثر افتاد و مرا به حماسهها و قصهها و فولكلور ايران عميقا علاقهمند كرد... پدر هيچ امري را در خانه سرپرستي نميكرد. حتي حقوق قراردادياش را هم از وزارتخانه خودش نميگرفت. مستخدمي داشتيم كه ميرفت حقوق بابا را از وزارتخانه ميآورد و ميداد به مادر. بابا هر وقت ميخواست از خانه بيرون برود، ميگفت خانم يكي، دو تومان بده توي جيبم پولي باشد. بابا اصلا نميدانست ما كلاس چندميم. اما به يك معني قهرمان ما بابامان بود، چون ميدانستيم آدم بزرگي است. بزرگ، قدرتمند، زندانرفته و اهل ادب و كتابنويس و شاعر. قهرمان خانواده ما بابامان بود، قهرماني شكستخورده و از پاي درآمده. (ادامه دارد)