به مناسبت روز جهاني فلسفه
و سكوت اهل آن
گمشده در هورقليا
محسن آزموده| چند سالي است كه اهل فلسفه در ايران از تب و تاب روز جهاني فلسفه و برگزاري بزرگداشت و نشست و همايش براي آن افتادهاند. ماجرا از آنجا شروع شد كه يونسكو از سال 2002 تصميم گرفت سومين پنجشنبه نوامبر سال را به عنوان روز جهاني فلسفه نامگذاري كند و هر سال نيز موضوعي براي آن برگزيد. جامعه فلسفي ايران هم كه معمولا به اين موضوعات بيدردسر و سرگرمكننده علاقهمند است، از آن استقبال كرد و هر سال همزمان با اين روز، نشستها و جلساتي در دانشگاهها و برخي موسسات پژوهشي برگزار ميكرد. يكي از برگزاركنندگان اين نشستها، موسسه پژوهشي حكمت و فلسفه بود كه از قضا در سالهاي نخست، در نشستهاي مرتبط با روز جهاني فلسفه، از برخي چهرههاي منتقد هم براي صحبت درباره فلسفه دعوت به عمل ميآورد. تا اينكه در سال 2010 (1389) بنا شد كه پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي و انجمن بينالمللي حكمت و فلسفه ايران عهدهدار برگزاري اين همايش شدند، بسياري از چهرههاي بينالمللي فلسفي هم براي شركت دعوت شدند، اما به علت شرايط سياسي آن ايام كه مصادف بود با وقايع بعد از سال 1388، كل اين قضيه به هم خورد و يونسكو هم بعدا اعلام كرد كه حمايت خود را از برگزاري همايش پس گرفته است. البته اين به معناي برگزار نشدن جلسات و همايشهاي روز جهاني فلسفه در ايران نبود. آن جلسات برگزار شد و اشاره چنداني هم به اين پا پس كشيدنها و اختلافنظرها در رسانههاي رسمي صورت نگرفت. بعد از آن اما برگزاري نشستهاي روز جهاني فلسفه در ايران از رونق افتاد و سال به سال توجه به آن كمتر و كمتر شد. امسال كه در بحبوحه وقايع جاري، بعيد است هيچكس به ياد فلسفه و روز جهانياش باشد و خبري از پيام يا نشستي با اين موضوع در هيچجا نيست.
واقعيت طنزآميز يا شايد بتوان گفت تلخ آن است كه فلسفه در ايران بيش از هر جايي در گسست از واقعيت جاري به سر ميبرد. طنزآميزي يا تلخي ماجرا از آن روست كه فلسفه بنا به تعريف، كوششي براي شناخت عقلاني وجود و واقعيت است و فيلسوف بايد بيش از هر كسي به امر واقع توجه كند و آن را بدون هيچ پيشفرضي و تنها با قوه عقل و خرد توضيح و تبيين كند. در فلسفه سنتي و پيشامدرن، اين واقعيت امري ثابت و لايتغير و در نتيجه فراطبيعي در نظر گرفته ميشد. رويكرد افلاطوني به فلسفه وجه غالب فلسفه سنتي بود كه در آن عالم محسوس، امري موهوم و فاقد ارزش در نظر گرفته ميشد و فيلسوف بايد با خرق حجاب از اين دنيا، به عالم ايدهها ميرفت و ارباب انواع را به ديده عقل شهود ميكرد. در آن رويكرد، اشتغال فيلسوف به دنياي متغير مادي، امري مذموم و ناپسند شمرده ميشد. فلسفه در عصر جديد اما با تشكيكهاي دكارت و بيكن در بنيادهاي فكر قديم به مسيري يكسره نو و تازه افتاد و با كانت دستخوش انقلاب كپرنيكي شد و سوژه (وجدان شناسنده) در مركز تاملات فلسفي قرار گرفت. هگل بر همين پايه توضيح واقعيت را با حركت جوهري توضيح داد و تغيير و دگرگوني و تحول را اساس واقعيت خواند. حالا فلسفه ديگر نگاهي تحقيرآميز به تاريخ و وقايع دگرگون شونده ندارد و اتفاقا ميكوشد حقيقت را با در نظر گرفتن آن تبيين عقلاني كند. فلسفه در جامعه ما اما كماكان در همان عالم هورقليايي گرفتار است و اهل فلسفه كاري به واقعيت عيني جاري ندارند. فلسفه دانشگاهي در ايران از بدو تاسيس در چنبره تاريخ فلسفه گرفتار شده و انديشههاي فيلسوفان را به صورت ايدههايي بيزمان و بيمكان، بيارتباط به متن واقعيت تاريخي و تحولات سياسي و اجتماعي براي دانشجويان تكرار ميكند. آنچه در نظام آموزشي فلسفه ما مفقود است، پرسشگري و فلسفه ورزي و جسارت انديشيدن است. در دانشگاهها فيلسوفان كلاسيك به مثابه افرادي دستنيافتني و بدون اشتباه در نظر گرفته ميشوند و اساتيد فلسفه انديشههاي آنها را به صورت آموزههايي تغييرناپذير براي دانشآموزان و دانشجويان تكرار ميكنند. نهايت نوآوري و خلاقيت شرح و تفسير ديدگاههاي آنهاست و هيچكس جرات و اجازه پرسش از فيلسوفان بزرگ را ندارد. در كلاسهاي فلسفه، دانشجويان ياد ميگيرند كه ايدههاي فلسفي افلاطون و ارسطو و آگوستين و دكارت و لاك و كانت و هگل و هوسرل و هايدگر را آنطور كه اساتيد فهميدهاند، بيان كنند. تبيين ايدههاي اين متفكران هم كاملا بيارتباط با متن واقعيت سياسي و اجتماعي و فرهنگي صورت ميگيرد. نتيجه آن ميشود كه فلسفه دانشگاهي (و بعضا حتي بيرون از دانشگاه) به دانشي بيخاصيت، فاقد نوآوري و تكراري بدل شود. به عبارت ديگر اهل فلسفه در ايران در بهترين حالت، فلسفهدان هستند، يعني ميتوانند انديشههاي فلسفي فيلسوفان ديگر را تشريح كنند، ايدههاي ثابت و لايتغير مثل مُثل افلاطوني كه فراسوي عالم متغير و دگرگون شونده واقع، در كتابها و كتابخانهها، همچون عالم ايدههاي افلاطوني ثبت شدهاند. كوتاه سخن آنكه فلسفه در ايران به دانشي ابتر بدل شده كه هيچ نسبتي با واقعيت جاري روزمره زندگي مردمان ندارد. در چنين وضعيتي توقع توجه به روز فلسفه، انتظاري بيجاست. چرا كه هر آينه اين پرسش عمومي از اهل فلسفه بجاست كه فيلسوفان كجاي تحولات واقعي روزمره قرار گرفتهاند و نسبت به آن چه موضعي دارند؟ آيا كماكان در عالم هورقلياي خود در حال شرح و بسط ايدههاي لايتغير و به زعم خودشان والاي افلاطون و هگل و هايدگر هستند؟ آيا فلسفه فايدهاي جز اين ندارد كه ما در گوشهاي بنشينيم و نقد عقل محض كانت و اسفار ملاصدرا را شرح و بسط دهيم؟ اين فلسفه چه ربطي به زندگي مردم دارد؟ اصلا چرا بايد به روز جهاني فلسفه وقعي گذاشت؟