• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5352 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۲۵ آبان

از لابه‌لاي خاطرات مهرداد بهار (3)

مرتضي ميرحسيني

ممكن است در عصري (مثلا بعد از 1320) به هزار و يك علت، يك ايدئولوژي انقلابي در بخش‌هايي از جامعه رسوخ كرده باشد، ولي اين شورش ايدئولوژيك فقط جامه نو كردن است، عمق قضيه همان تعصب‌ها و برداشت‌هاي احساساتي و دوستي و دشمني‌هاي بي‌منطق است. اين‌گونه قيام‌هاي عقيدتي قيامي عليه تعصب و له عقلايي و علمي انديشيدن نيست. فرهنگ همان فرهنگ بود، اما نوع تعصب‌ها در كوتاه‌مدت عكس هم. مدعي‌اند كه تحول يافته‌اند، تحولي فقط در سطح كه پس از اولين شكست، به همان راه نخستين برمي‌گردند. شايد اگر به ما مي‌آموختند كه چگونه بي‌تعصب، عميق و همه‌جانبه مطالعه كنيم، دچار چنين خرد شدن روحيه و تغييرهاي صد و هشتاد درجه‌اي نمي‌شديم. ولي رهبران ما هم دريافت درستي نداشتند. همه پرورش فكري‌شان مبتني بر تعصب بود و تظاهر. ما نبايد به ديدن فيلم‌هاي امريكايي مي‌رفتيم، ما نمي‌رفتيم اما خودشان مي‌رفتند و مي‌ديدند. مي‌گفتيم شما چرا مي‌رويد؟ مي‌گفتند ما مي‌خواهيم نقد بنويسيم و جنبه‌هاي پليد آن را به شما نشان بدهيم. چيزي را كه نديده بوديم براي‌مان نقد مي‌كردند... باباي من يا پورداوود پاسخگوي نيازهاي نسل جوان توي خيابان نبودند. جوان‌هاي توي خيابان چيزي را مي‌خواستند كه باباي بنده يا پورداوود نمي‌توانستند جواب به آنها بدهند. حتي اسكندري بزرگ، سليمان ميرزا هم نمي‌توانست جواب اينها را بدهد. رفقاي بابا به سليمان‌ميرزا مي‌خنديدند. داستاني بود كه مي‌گفتند اين پيرمرد روزه مي‌گيرد و قرآن و نماز مي‌خواند و بعد به جلسه كميته مركزي (حزب توده) مي‌آيد. در خاطرات خليل ملكي آمده است كه مي‌گويد به شكايت از ملك‌الشعرا كه روزنامه‌اش يك‌ شبه راه عوض كرده و از سوسياليسم به حمايت دولت پرداخته بود نزد سليمان ميرزا رفته بود. ماه رمضان بوده، سليمان ميرزا به او گفته «دهنم روزه است، عصر بيا كه روزه‌ام را افطار كرده باشم و بتوانيم راجع به ملِك بحث كنيم. خيلي حرف دارم ولي دهن روزه بد است، نمي‌شود پشت سر كسي حرف زد.» اين مردان نازنين پاسخگوي نسل جوان آن روز ما نبودند. پدر من و امثال او عملا نمي‌توانستند كسي را جمع كنند و رهبري نمايند. اينان صاحب عقايدي بودند، ولي نه عقايدي روشن... يادم هست كه با پدرم به جلسه انتخاباتي رفتيم و او در تالاري بزرگ راجع به اخلاق و فرهنگ در ايران باستان و روم باستان صحبت كرد و گفت «سقوط روم غربي و دولت ساساني به علت سقوط اخلاقي مردم‌شان بوده.» مردم به صحبت‌هاي پدرم توجه زيادي نداشتند.
 بعد هم كه بيرون آمديم، پالتو و كلاه و چترش را دزديده بودند. اين چيزها بود، منفعت‌طلبي شخصي هم بود، و نيز همان تعصب كور... (توده‌اي‌ها) خيلي‌ها را سياه جلوه دادند، درحالي كه وابستگي‌هاي خودشان از وابستگي ديگران صورت بهتري نداشت. خليل ملكي صادقانه مي‌گفت كه هر هفته تصميمات كميته مركزي بايد توسط كامبخش پيش باقروف برده مي‌شد و جعفروف يا باقروف (اسم‌ها يادم نيست) و ديگران در سفارتخانه، آن را تاييد يا رد مي‌كردند. ببينيد! حتي نه به مسكو و نه به كميته مركزي حزب كمونيست، بلكه نزد نماينده كميته مركزي آذربايجان شوروي در سفارت رجوع مي‌كردند. سرنوشت ملت ما براي آقايان انقلابي بي‌ارزش بود كه به دست يك مشت آدم كه به دشمني با وحدت ملي ايران مي‌پرداختند و از ماركسيسم و برادري ادعا شده در روابط انساني به كلي بي‌خبر بودند، سپرده شده بود. عده‌اي كه بعدا خودشان در شوروي اعدام شدند، چون جنايتكار بودند. اينها خود نوكري و وابستگي است، اما همين آقايان آن‌وقت بقيه را سياه مي‌كردند كه شما جاسوس بيگانه‌ايد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون