بحر عميق
چه كند بنده كه بر جور تحمل نكند دل اگر تنگ شود مهر تبدل نكند
دل و دين در سر كارت شد و بسياري نيست سر و جان خواه كه ديوانه تأمل نكند
سحر گويند حرامست در اين عهد وليك چشمت آن كرد كه هاروت به بابل نكند
غرقه در بحر عميق تو چنان بيخبرم كه مبادا كه چه دريام به ساحل نكند
به گلستان نروم تا تو در آغوش مني بلبل ار روي تو بيند طلب گل نكند
هر كه با دوست چو سعدي نفسي خوش دريافت چيز و كس در نظرش باز تخيل نكند
سعدي