روي موج خسرو گلسرخي!
مهرداد حجتي
از آرام حرف زدن خانم «اميربختيار» متوجه شدم كه بايد حرف بسيار مهمي باشد. داشت با صداي آهسته با مادرم حرف ميزد. خانم و آقاي اميربختيار از نزديكان شاپور بختيار بودند و با خانواده ما ارتباط نزديكي داشتند. يك به يك فرزندان آن خانواده هم با ما همسن و سال بودند. مثل نسرين و مينا كه با من همكلاس بودند. كلاس اول راهنمايي بودم و بعدازظهرها، در درس به نسرين كمك ميكردم. رياضياش خوب نبود. مينا اما درسش خوب بود. هنگامه اميربختيار هم همسن خواهر بزرگم شيرين بود و حسين هم با خسرو برادرم همسن بود. همان شب بود كه نسرين بغضش تركيد. در ميانههاي گريه داستان دستگيري برادرش را تعريف كرد. حسين را نيمه شب ساواك دستگير كرده بود. از دانشجويان مخالف شاه بود مثل خيليهاي ديگر كه در آن روزگار اينگونه بودند. اصلا فضاي دانشگاه اينگونه بود. اتمسفر دانشگاه، هر دانشجويي را سياسي ميكرد، با گرايش عمدتا چپ كه آن روزها وجه غالب دانشگاهها و فضاي روشنفكري كشور بود. دكتر شريعتي هم براي خود پيرواني داشت .او هم توانسته بود گروهي از دانشجويان را دنبالهرو خود كند. حسين اميربختيار، اما چپ ماركسيست-لنينيست بود. او را همراه با گروهي از دانشجويان گرفته بودند. سالهاي پنجاه، سالهاي نضجگيري انديشههاي چپ بود.
جهان اينگونه بود. دهه هفتاد ميلادي، اين انديشه، جهان را به دوپاره كرده بود. اما با اوجگيري «نوانديشي ديني»، توسط نوانديشان ديني، گرايش تازهاي در ايران شكل گرفته بود كه عمدتا توسط دكتر شريعتي نمايندگي ميشد. همان انديشهاي كه در نهايت، شعلههاي انقلاب از درون آن جرقه زد و تا مدتها بسياري را درگير خود نگه داشت.
آن روز اما حال خانواده «اميربختيار» خوب نبود. خانم اميربختيار مدام سيگار ميكشيد و با صداي آهسته با مادر حرف ميزد. نسرين هم اصلا حالش خوب نبود و حوصله درس خواندن نداشت. دقايقي بعد آقاي اميربختيار آمد. با پدر در اتاق مطالعه پدر، جلسهاي دونفره تشكيل شد. لابد حرفهايشان محرمانه بود. در بسته بود و ساعتي به درازا كشيد. آقاي اميربختيار هم سيگار ميكشيد. صورتش مدام عرق ميكرد و او با دستمال بزرگي كه در دست داشت مدام آن را خشك ميكرد.
به هم ريخته و مضطرب بود. نسرين گفته بود كه خانهشان را همان نيمه شبي تفتيش كردهاند. تعدادي كتاب و دفتر را همراه خود برده بودند. به خانواده هم هشدار داده بودند تا مبادا از اين موضوع با كسي سخني بگويند و آنها هم جز با خانواده ما با كسي سخني نگفته بودند. خانم و آقاي اميربختيار تا مدتها نميدانستند همان بعدازظهر، نسرين حقيقت را با من در ميان گذاشته است. هر چند كه من هم جرات بازگويي آن را با هيچ كس نداشتم. اما ميدانستم پدر و مادر اين موضوع را ميدانند. از آهسته سخن گفتن خانم اميربختيار و گفتوگوي پشت در بسته آقاي اميربختيار با پدر، ميشد فهميد، موضوع بسيار مهمتر از يك دستگيري ساده است. با اين حال علت آن همه نگراني از ما بچهها پنهان نگه داشته شد تا سالها بعد كه همه چيز آشكار شد. اما آنچه بعدها براي من برجسته شد، همزماني حكم مديركلي آقاي اميربختيار با ماجراي دستگيري پسرش بود.
هر چند روند قانوني اين ارتقاي شغلي از مدتها پيش آغاز شده بود، اما واقعه دستگيري حسين اميربختيار، مانع اين ارتقا نشده بود. نه تنها مانع ارتقاي آقاي اميربختيار كه حتي مانع هيچ يك از امور آن خانواده نشده بود، اينچنين به نظر ميرسيد، بازداشت يك عضو خانواده، قرار نيست مجازات همه اعضاي آن خانواده را در پي داشته باشد.
ساواك كاري به ديگر اعضاي آن خانواده نداشت. همه ميدانستند آقاي اميربختيار، «مصدقي» است. با اين حال با توجه به گرايش سياسي او و پسرش كه از مخالفان سرسخت شاه بود، حكم ارتقاي شغلي او چيزي شبيه يك پاداش بود! او مديركل شد. جلسه معارفه او با حضور مقامات برگزار شد. اما از فرداي آن، او يكي از دغدغههايش پيگيري وضعيت بزرگترين فرزندش بود.
گويا در پيگيريهايش به او گفته بودند شرط آزادي فرزندش، نوشتن يك ندامتنامه است. ندامتنامهاي كه البته به حرمت پدرش محرمانه نگه داشته ميشد. اما حسين نپذيرفته بود. او زندان را ترجيح داده بود. آقاي اميربختيار هم، واقعا كاري از دستش ساخته نبود. او ساعات زيادي را شبها با پدرم وقت ميگذراند.پدر براي او دوست و مشاوري امين بود. سالها بود كه بختياريها، مورد غضب حكومت بودند. ريشه اين غضب البته تاريخي بود. حالا با ارتقاي شغلي آقاي اميربختيار، او در زمره بختياريهايي بود كه حكومت آنها را مستثني كرده بود. شاه در آن سالهاي دهه پنجاه، در اوج اقتدار بود. ترسش از بسياري حوادث ريخته بود. نفت به بالاترين حد فروشاش رسيده بود. قيمت جهانياش، شاه و دولت او را پولدار كرده بود. تا جايي كه شاه ترجيح داده بود، انبوهي كالاي مصرفي لوكس وارد و اينچنين زندگي طبقه متوسط را دستخوش تغيير كند. يخچال فريزر، تلويزيون رنگي، ماشين رختشويي، جاروبرقي و بسياري لوازم خانگي امريكايي بازار را تسخير كرده بود. كشتيهاي حامل كالاهاي خارجي گاه تا هفتهها در بندر بزرگ خرمشهر - كه آن سالها بزرگترين بندر ايران بود - در نوبت تخليه ميماندند و گاه مبلغي بيش از ارزش بار خود از دولتهاي ايران «دموراژ» دريافت ميكردند.
خيابانهاي پايتخت و چند شهر پر رفت و آمد ايران، نونوار شدند.
تابلوهاي نئون بسياري از خيابانها تهران را فرا گرفت. تلويزيون ملي، مدام كالاهاي خارجي را براي «زندگي بهتر» تبليغ ميكرد. صنعت توريسم شكوفا شد. شيراز و اصفهان دو قطب گردشگري شدند و شاه از اين تغيير ظاهر بسيار خرسند بود. شايد همين تغيير در ظاهر، شاه را به اين باور رسانده بود كه كشور تغيير اساسي كرده يا حداقل در مسير تغيير اساسي قرار گرفته است. از همين رو مدام با نشريات و رسانههاي معتبر دنيا مصاحبه ميكرد و از وضعيت رو به رشد اقتصادي ايران ميگفت. او حتي از اين توقع سخن به ميان ميآورد كه بهتر است از اين پس در معادلات جهاني ايران هم به حساب آورده شود. او به شدت مغرور شده بود. دولت بريتانيا در مقطعي از دولت او، وام گرفته بود و شاه در يكي از مصاحبههايش به اين نكته اشاره كرده بود. او حتي كشورهاي غربي را تهديد به گرانتر كردن نفت كرده بود. او قصد موازنه قدرت با كشورهاي صاحب قدرت داشت. اما آنچه او از آن غافل بود، رشد فزاينده نارضايتيها در داخل كشور بود. او پس از كودتاي ۲۸ مرداد، هرگز مورد پذيرش روشنفكران و كنشگران سياسي سرشناس قرار نگرفته بود. او هر چه نيروي امنيتي - پليسي خود را توسعه ميداد، بيشتر مورد نفرت جامعه روشنفكري قرار ميگرفت. شاه ترجيح ميداد مشكل داخلي را با رشد اقتصادي حل كند. او معتقد بود، گشايش اقتصادي، مشكلات سياسي را حل خواهد كرد. او هيچ اعتقادي به «توسعه سياسي» نداشت.
او دموكراسي را براي ايران نميپسنديد.انتخابات در دوران او هيچ گاه آزادانه برگزار نشد. مثل بسياري امور سياسي، شاه معتقد به يكدست شدن حاكميت و تمركز قدرت داشت، چون معتقد بود، نبايد بر سر راه برنامه اقتصادي او، مانعي چيده شود. او احزاب سياسي را مخل برنامههاي خود ميديد. از همين رو در همان ميانههاي دهه پنجاه، همه احزاب را منحل و حزب رستاخيز را جايگزين همه احزاب كرد. او قصد شتاب بخشيدن به برنامههاي خود داشت. به همين خاطر، فعاليتهاي معترضانه در مخالفت با برنامههاي خود را برنميتابيد.
او از رويارويي با مخالفان، پرهيز ميكرد. ترجيح ميداد به جاي گفتوگو با رسانههاي داخلي، با رسانههاي خارجي مصاحبه كند. اين رفتار او، در نزد منتقدان او، تحقيرآميز جلوه ميكرد. شايد از همين رو بود كه بر شدت خشم مخالفان او افزوده ميشد و حسين اميربختيار يكي از آن مخالفان بود كه ماندن در زندان را به طلب بخشش از شخص اول مملكت ترجيح ميداد. حسين، اما تنها زنداني سياسي آن سالها نبود. در آن سالها ساواك قدرت بيش از حدي پيدا و بسياري از مخالفان و منتقدان شاه را دستگير كرده بود. چند سال پيش از آن بود كه فيلم دادگاه «خسرو گلسرخي» از تلويزيون پخش شده بود. همان فيلمي كه بسياري را تكان داده بود. حالا همه ميدانستند، شاه مخالفاني از اين دست هم دارد. مخالفاني كه گاه از سخن خود كوتاه نميآمدند و تا سر حد مرگ بر انديشه خود پافشاري ميكردند. اما حسين اميربختيار، مثل گلسرخي نبود.
او قرار نبود، مجازاتي در حد گلسرخي را تحمل كند. كافي بود دوران محكوميتش را طي كند و آزاد شود. گويا فشارهاي جهاني بر شاه هم بيتاثير نبود، چون قرار بود، هر از گاهي برخي زندانيان سياسي در نوبت عفو قرار گيرند. حسين اميربختيار هم بالاخره پيش از آغاز اوجگيري اعتراضات و شعلهور شدن آتش انقلاب، با گروهي از زندانيان آزاد شد. لاغر و تكيده شده بود. رنگ و رويي به او نمانده بود. او پس از آزادي، بيهيچ مشكلي به دانشگاه بازگشت تا هم درسش را ادامه دهد و هم مخالفتش را با شاه پي بگيرد. او در مخالفت با شاه مصممتر شده بود. شايد به اين دليل كه حالا، موج مخالفتها سراسر كشور را در بر گرفته بود.