دومين اسماعيل صفوي
الحبرا
والتر هينتس فقيد، اوايل دهه 1930 ميلادي كتابي دربارهاش نوشت. درباره شاهزادهاي از خاندان صفوي كه حدود دو دهه در حبس زندگي كرد و بعد از مرگ پدرش، به خواست و پشتيباني شماري از مردان دربار و دولت به پايتخت رفت و قدرت را به دست گرفت. كساني كه او را به پايتخت بردند نميدانستند - يا ميدانستند و اهميتي نميدادند - كه او «از نظر روحي و جسمي و شايد حتي از لحاظ فكري و عقلي بيمار و درهم شكسته است.» سالهاي طولاني زندگي در زندان، در قلعهاي به نام قهقهه در كوه سبلان، او را تباه كرده بود. به همه بدگمان و بياعتماد بود و آتش نفرت از همهچيز و همهكس در وجودش شعله ميكشيد. زماني دومين مرد كشور، بعد از پدرش شاهتهماسب بود و به دلاوري و جنگاوري شناخته ميشد. در جنگ با عثمانيها نام و اعتباري براي خودش دست و پا كرده بود و مردم در گوشه و كنار كشور، با صداي بلند تحسينش ميكردند. حتي به نيابت از شاه به خراسان رفت و اداره امور آن ايالت پهناور را به دست گرفت. اما بعد، چنان كه در همه حكومتهاي فردي و استبدادي رايج است، همين شهرت و اعتبار، بلاي جانش شد و بدگماني پدرش را برانگيخت. شماري از نزديكان شاهتهماسب نيز به اين بدگمانيها دامن زدند و شاه را - كه پيش از آن از شورش برادرانش زخمخورده بود - از احتمال شورش پسرش ترساندند. «شاه تهماسب هرچه بيشتر به القاي شبههها گوش دل را ميسپرد، چه بعضي از آنها چندان بيپايه و مايه هم نبود، مضافا اينكه معصوم بيگ صفوي وزير اعظم (اعتمادالدوله) كه خصومت عميقي با اسماعيل داشت به شاه اشارهاي كرد مبني بر اينكه پسرش علنا نقشههاي خطرناكي در سر دارد، زيرا كه بدون اجازه پدرش به گردآوري لشكر پرداخته است. شاه هنوز خاطرات دردناكي از قيامهاي برادرانش القاص و سام داشت و در نتيجه از اين نشانيهاي نافرماني و گستاخي به هراس افتاد. با در نظر داشتن محبوبيت اسماعيل بين سپاهيان، ديگر خطر بزرگتر مينمود. پس ما نبايد ترديدي داشته باشيم كه شاهتهماسب ميترسيده مبادا به دست پسرش از تخت سلطنت سرنگون شود.» شاهزاده به دستور شاهتهماسب دستگير و زنداني شد و تا مرگ پدر در حبس ماند. در كشمكشهاي جانشيني شاه تهماسب، گروهي از اعضاي خاندان سلطنتي - به رياست يكي از دختران شاه تهماسب به نام پريخان خانم - و جمعي از مردان دولت و دربار، اسماعيل را بهترين مرد براي سلطنت ديدند و شرايط بازگشت او به پايتخت (قزوين) و نشستن بر تخت فرمانروايي را مهيا كردند. جنابي مورخ ترك ميگويد اسماعيل از فرط نفرت به پدرش پس از آزادي از زندان درست عكس كاري را ميكرد كه پدرش انجام داده يا از آن پيروي كرده بود. بسياري از متنفذان كشور و نزديكان شاه پيشين را كشت و حتي در ضديت با اعتقادات مذهبي پدرش، از تشيع دست كشيد و معتقد و مبلغ مذهب تسنن شد. هر روز به شمار دشمنانش ميافزود و هيچ تدبيري هم براي اداره امور كشور نداشت. سرانجام گروهي از همان كساني كه او را به قدرت رسانده و بر تخت شاهي نشانده بودند، در قتل او نيز ائتلاف كردند و به تاريخ ما در چنين روزي از پاييز 956 خورشيدي، در ترياكش سمي مهلك ريختند. او را كشتند و گفتند خودش پس از شبي افراط در عياشي مُرده است. شايد هم واقعا پيش از آنكه آنان او را بكشند، خودش از دنيا رفته باشد. واقعيت هرچه كه بود، دوره سلطنت شاه اسماعيل دوم صفوي پس از يك سال و چهار ماه به پايان رسيد و پادشاهي براي برادرش محمد خدابنده به ميراث ماند.