• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5368 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۴ آذر

بازخواني خاطره‌اي در خانه مفتون اميني

شاعري كه خود را پياده نظام شعر نو مي‌دانست

بهنام ناصري

 

با مطلع شدن از درگذشت مفتون اميني طبعا همان روزي را به ياد آوردم كه بايد مي‌آوردم. شهريور 98 بود و من دست به كار تدارك مجموعه مطالبي براي مهدي اخوان ثالث در «اعتماد». يادداشت‌ها و گفت‌وگوهاي متنوعي سفارش داده بودم و مانده بود گفت‌وگوي اصلي؛ مشورت‌ها و اهم و في‌الاهم‌ كردن‌ها سر آخر مرا راهي خانه‌اي حوالي ميدان ونك كرد تا مهمان زن و شوهر آذري‌زبان سالخورده و مهرباني باشم كه انگار به صورت غريبي طراوت و زندگي زير سقف‌شان جاري بود؛ چنان خوشحال و گشاده‌رو بودند كه تو گويي پُرزمان از آمدن‌شان زير آن سقف نمي‌گذرد. انگار نوعروس و تازه‌داماد بودند مفتون اميني و همسرش؛ لااقل آن روز اين‌طور بودند.
آپارتمان نه چندان بزرگ اما گرم و صميمي‌شان در آن برج نام‌آشناي شمال غربي ميدان ونك، شيك‌تر و چيدمانش نوگرايانه‌تر از آن بود كه از زوجي در دهه دهم زندگي‎شان تصور مي‎رفت. چيز ناشناخته‌اي سبب نزديكي مهمان با آن زوج جوان مي‎شد؛ چيزي كه البته خيلي زود، همان دقايق نخست و حين حال و احوال كردن روشن شد: بخشي از ناخودآگاه قومي مهمان كه يك‌چهارم از تبارش به قوم تُرك برمي‎گشت. فهميدم بي‎آنكه جمله‌اي به زبان تركي بدانم، چه قرابتي بين من و اين زبان و فرهنگ عميق و «عاشيق»پرور اين قوم وجود دارد.
با مفتون نشستيم به گپ زدن از شعر و زندگي اخوان؛ از خاطرات سال‌هاي دور؛ از روح فسرده جامعه ادبي بعد از كودتاي 28 مرداد 32 و مراودات شاعران با يكديگر و البته نقش و تاثير اخوان در جريان ادبي آن دهه و دهه‌هاي بعد. نتيجه شد گفت‌وگويي مفصل و خواندني كه هر بار با ميدان ونك و خياباني منشعب از وليعصر به طرف غرب و آن برج و آن آپارتمان و آن روز به يادماندني به يادش مي‎آورم؛ با طعم چاي و آن شيريني بومي تبريز كه همسر مفتون تعارفم كرد. زن جوان دهه 30 كه از پس نزديك به 70 سال همچنان داشت از عشق ديرسال‎شان مراقبت مي‌كرد و به مهمان شوهر شاعرش ارج مي‌گذاشت.
گفت‌وگوي‎مان، دو روز بعد شد تيتر اول روزنامه: «درويش وطن‌پرست/ گفت‌وگو با مفتون اميني درباره شعر و زندگي مهدي اخوان ثالث». مفتون كه سه سال از اخوان بزرگ‌تر بود، لابه‌لاي حرف‌هايش درباره شاعر هم‌نسلش، طبعا يك نسل از شاعران را هم به لحظه احضار مي‌كرد و جهان‌شان را توضيح مي‌داد: «ما از سال ۳۰ شاعري جدي را شروع كرديم. ما گروهي بوديم كه خود را «پياده‌نظام شعر نو» مي‌ناميديم. اخوان جزو گروه ما نبود اما گاهي مي‌آمد و از كنار ما رد مي‌شد. مثل شاملو، مثل سايه و ديگران. پاتوق ما كافه فيروز در خيابان نادري بود.»
وقتي درباره اخوان حرف مي‎زد، سعي مي‌كرد نظرش را آميخته به منطقي بگويد كه نتوان بهش خرده گرفت؛ به قول ابراهيم گلستان كه «هيچ گفت‌وگو نداشته باشد» و به خودت بگويي حرف حساب كه جواب ندارد: «اخوان ۶۲ سال زندگي كرد. به همين تناسب اگر براي شاعري او ۶۲ قدم تصور كنيم، من ۵ قدم اول آن را دوست ندارم؛ بعد از آن تا قدم چهلم را دوست دارم. از قدم چهلم تا قدم شصتم را نه و از قدم شصتم تا آخر را باز هم نه.» مفتون معتقد بود نوشتن شعر نو به مراتب دشوارتر از شعر كلاسيك است؛ معتقد بود شعر نو نياز به غريزه سرشار دارد اما شعر كلاسيك را مي‌توان با اتكا به تجربه ساخت. مي‌گفت اخوان از يك جايي به بعد ديگر نتوانست از آن غريزه سرشار شاعري خود بهره‌ ببرد: «او بعد از كودتا از غريزه خود تغذيه كرد و آنقدر در قالب شعر نو سرود كه غريزه ديگر جوابگو نبود. در واقع او از شعر نو اشباع شده بود و وقتي روح شاعرانه‌اش را كه پيش‌تر به او امكان سرايش در قالب شعر نو را مي‌داد از دست داد ديگر راهي جز اينكه به همان قالب‌هاي كلاسيك -كه كار آسان‌تري براي او بود- روي بياورد، نداشت... او به سبب اذيت شدن‌هاي دور و نزديك، روحيه هنري و شاعرانه خود را از دست داده بود. از طرفي نمي‌توانست شعر نو خوب بنويسد و از طرف ديگر ننوشتن هم برايش زجرآور بود. اين بود كه تصميم ‌گرفت -به اصطلاح- شاخ آسان گوزن را بگيرد كه همان شعر كلاسيك بود. من شعرهاي نيمايي اخوان را دوست دارم نه آثار كلاسيك او را.»
مفتون را بايد شاعري جدي و با فعاليت مستمر و ‌اي بسا واجد صفت «حرفه‌اي» دانست. در سرزميني كه شاعران و نويسندگانش بسيار در معرض خطر زودمرگي و خشكيده شدن خلاقيت‎شان هستند، مفتون اميني چند دهه به‌ طور مداوم شعر نوشت. با اين حال معتقد بود آن كم‌فروغ شدن غريزه در مقطعي از كار ادبي، تنها دامنگير اخوان نبوده و ديگراني را هم از ميان شاعران معاصر زبان فارسي آزار داده است: «نمونه بارزش ساعدي بود. ساعدي بعد از آن كارهاي متوسط خود را چاپ كرد.» حضور من در آن برج، تنها به آن يك روز خلاصه نشد و كمتر از دو هفته بار ديگر به آنجا رفتم. ديداري كه اين‌بار بيشتر به حرف زدن درباره آل‌احمد و خاطره سفرش به تبريز، در روزهايي كه مفتونِ نوشاد تازه روزهاي بعد از جشن عروسي خود را مي‌گذراند، حرف زديم.
بين آن‌ همه حرف و سخن، طنين صداي شاعر با يك توصيه‌اش را كه باز نشان از واقع‌بيني‌اش داشت، هر از گاهي در فال صوتي باقيمانده از آن روز گوش مي‌دهم و هر بار بيشتر دوستش دارم؛ آنجا كه از نوشتن شعر و داستان و... حرف مي‌زديم، درآمد كه «كار ادبي مي‌كني، بكن؛ ولي حواست باشه، اين كار سوخت زياد داره.» 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون