چاره
سخن عشق تو بيآنكه برآيد به زبانم رنگ رخساره خبر ميدهد از حال نهانم
گاه گويم كه بنالم ز پريشاني حالم بازگويم كه عيان است چه حاجت به بيانم
هيچم از دنيي و عقبي نبرد گوشه خاطر كه به ديدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
گر چنان است كه روي من مسكين گدا را به در غير ببيني ز در خويش برانم
من در انديشه آنم كه روان بر تو فشانم نه در انديشه كه خود را ز كمندت برهانم
گر تو شيرين زماني نظري نيز به من كن كه به ديوانگي از عشق تو فرهاد زمانم
نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قرب تدل نهادم به صبوري كه جز اين چاره ندانم
سعدي