درباره سفر نويسنده و همسرش به كپنهاگ
روايت روزنامهنگاري كه با جعل هويت به جويس نزديك شد
اوله ويندينگ
ترجمه: فاطمه رحماني
جيمز جويس از آن دسته افرادي بود كه با گذشت سالهاي جواني هنوز نشانههايي از جواني را ميتوانستيد در فيزيك و چهرهاش ببينيد. انگار او هنوز در سالهايي از زندگياش به سر ميبرد كه بازي و تقلاهاي جوانسرانه ويژگي آن است.
ظاهر جويس به دانشآموزان شبيه بود. لاغر اندام و دراز با گردني بلند. حركاتش [بيشتر] پسرانه بود [تا مردانه]. در عين حال دستها و پاهاي كوچكي داشت، مثل عروسكها. با اين همه صورت سالخوردهاي داشت. عينك ذرهبيني روي صورتش شمايل مردي دنياديده را به او ميداد. اغلب اوقات رفتاري همراه با آسودگي خيال از خود بروز ميداد و كمتر چيزي ميتوانست اين آسودگي را از او بگيرد و نگذارد او از اوقاتش لذت ببرد. [شايد بتوان گفت بر خلاف رفتار رايج نويسندهها] خيلي به محيط پيرامون خود توجه نداشت. به نظر ميرسيد آنچه ذهنش را درگير كرده نه در بيرون كه در ذهن اوست. انگار كار [نويسندگي]اش از درون او را ميخورد. جويس در ابتدا قصد داشت سه هفته در كپنهاگ بماند؛ اما نتوانست طبق پيشبيني اين مدت دوام بياورد. پس از روز اول، اشتياق او به تدريج كاهش پيدا كرد. انگار از وضعيتي كه داشت، از غذا و چيزهاي ديگر راضي نبود. در حالي كه سفر به دانمارك روياي ديرينه او بود و اين رويا بالاخره محقق شده بود. او سالها در آرزوي آمدن به دانمارك بود؛ از 16 سالگي؛ اما دست نداده بود، چون هميشه در حال نوشتن بود. ميگفت خون دانماركي در رگهايش جريان دارد و از 18 سالگي فراگيري زبان دانماركي را آغاز كرده بود. حالا در پنجاهوچهارمين سال زندگياش بايد در سفر به دانمارك، دانماركي حرف ميزد.
جويس در سپتامبر 1936 تصميم به اين سفر گرفته و با همسرش نورا عازم كپنهاگ شده بود. از آنجايي كه او به خبرنگاران اجازه نزديك شدن به خودش را نميداد و از مصاحبه بيزار بود، من، اوله ويندينگ، تصميم گرفتم خودم را به عنوان نقاشي تازهكار به نام وين كاير -كه سررشتهاي از ادبيات ندارد- به او معرفي كنم. ميخواستم خيالش راحت باشد كه گزارشي در كار نيست و بتواند آن چند روز را در آسودگي با من بگذراند. ايده من اين بود كه راهنماي آنها باشم. پيشنهاد كردم شهر و اطرافش را به جويس نشان دهم تا همه چيزهايي را كه گفته است، بنويسم و سپس زمانيكه اقامتش تمام شد از او اجازه بگيرم تا آن نوشتهها را منتشر كنم. اين نقشه بهتر از چيزي كه انتظار داشتم جواب داد! سه روز جويس و همسرش نورا را مانند يك سايه همراهي كردم. آنها در هتل توريست كپنهاگ اقامت كردند. در چهارمين روزي كه با آنها بودم، جويس را خستهكننده يافتم. در حالي او از محيط اطرافش انرژي ميگرفت و خستگيناپذير بود. از سوالهاي تمام نشدنياش خسته شده بودم. او دانشي گسترده داشت و پرسشگرياش قطع نميشد. به پاسخهاي مختصر راضي نميشد و پاسخهايي درست و دقيق همراه با شرح كامل ميخواست. آنقدر ميپرسيد كه دوست داشتي از دستش فرار كني. انگار هر چيز كه ميديد و ميشنيد برايش جذاب بود. از تفاوت تلفظها تا كاربردهاي متفاوت زباني. من نميتوانستم كنجكاوي بيپايان او را ارضا كنم. جسم لاغرش استقامت معجزهآسايي داشت. ميخواست برود و همه جا را ببيند. پياده يا با تراموا و... آن هم در اسرع وقت و تا آنجا كه ممكن بود پيش ميرفت. به ندرت از اتومبيل استفاده ميكرد. يك دليلش اين بود كه ميخواست جز من و نورا، افراد ديگري را هم ببيند و دليل ديگرش صرفهجويي. خانم نورا جويس در همه اوقات با صبر و حوصله دنبال همسرش ميرفت.او داستانهاي جويس را بارها شنيده بود و عكسالعملهاي او غافلگيرش نميكرد. سعي ميكرد بدخلقيهاي او را ناديده بگيرد؛ خصوصا وقتي كه چيزي براي خودش ميخواست، مثلا يك ژاكت ايسلندي و جويس مثل يك پسربچه لوس توقف نميكرد و از مقابل فروشگاه رد ميشد. گفتوگويمان را به زبان انگليسي شروع كرديم، اما بيشتر از پنج دقيقه نگدشته بود كه به زبان دانماركي واضح گفت: «من را ببر بيرون و شهر را به من نشان بده آقاي وين كاير. من از 18 سالگي زبان دانماركي را پيش خودم آموختم تا آثار ايبسن را بخوانم. حالا اميدوارم در مدت زماني كه اينجا هستم، بتوانم تمرين كافي داشته باشم تا واقعا روان حرف بزنم.»
جويس تلاش ميكرد به زبان گفتاري هم مسلط شود. در بخش قديمي شهر كه بوديم، يك دفعه گفت از كپنهاگ خوشش آمده و بدش نميآيد در آن محل دنج زندگي كند. دلش ميخواست آنجا آپارتمان مبلهاي داشته باشد و همانجا زندگي كند، اما بعد نظرش تغيير كرد.
روز اول از رعد و برق در كپنهاگ و دانمارك پرسيد و پس از جواب من كه گفته بودم اينجا كم پيش ميآيد رعد و برق بزند، خوشحال شد و از وحشتي گفت كه از رعد و برق دارد.
در آن روز از آبوهوا و غذا و خصوصا نان دانماركي بسيار راضي بود. هر چند در اين مورد هم بعد نظرش عوض شد. من در روز دوم اقامت آن زوج را تنها گذاشتم و روز بعد از آن، ساعت سهونيم آنها را در هتل توريست ملاقات كردم. خانم جويس با همان لباس روز اول بود و جويس كت و شلوار راهراهي به تن داشت كه لاغرتر نشانش ميداد. به دانماركي گفت كه امروز به فردريكسبرگ ميرويم، آنجا باران ميباريد. جويس با شنيدن اين خبر، به همسرش معترض شد كه چرا همراه خودش چتر نياورده است. ميگفت علاقهاي به خريدن سوغاتي ندارد اما نوه پسر پنج سالهاي دارد كه بايد برايش اسباب بازياي بخرد كه يادآور اچسي اندرسن (هانس كريستيان اندرسون] بزرگترين نويسنده دانمارك باشد كه هيچ كس در دنيا شبيه او نيست و نميتواند به خوبي او براي بچهها قصه بگويد. از دلتنگياش براي ايرلند از او پرسيدم. گفت مدت زيادي آنجا زندگي نكرده است؛ گاهي اخبار آنجا به دستش ميرسد و از بازگشت به آنجا ترس دارد. يكبار وقتي از مشكل چشمهايش پرسيدم، گفت مشكلات زيادي دارد كه ناشي از بيماري روماتيسم است. از اثرهاي جانبي آن بيماري گفت و از عمل چشمش توسط يك جراح سوييسي كه بعد از آن كمي بهتر شده بود. گفت همه چيز را در مورد دانمارك خوانده است و غمانگيز است كه نميتواند دانماركي را خوب حرف بزند. در مورد نمايشنامههاي اونيل با هم حرف زديم. بعد وقتي به باغ وحش رفتيم، جويس گفت علاقه چنداني به حيوانات ندارد. وقتي در مورد نوشتن از او پرسيدم، گفت هميشه در حال نوشتن است و هيچ وقت زندگي عادي نداشته است و از فشارهاي زيادي كه يك نويسنده تحمل ميكند، ميخواهد به تعطيلات برود اما در تعطيلات و سفرها هم نوشتن با اوست و خاموشي ندارد. وقتي آنها به پاريس برگشتند، تلگرافي براي جويس فرستادم و از او خواستم يادداشتهايي را كه از سفر او به كپنهاگ برداشتهام به صورت مقاله منتشر كنم؛ ولي پاسخ او منفي بود و من هم تا زمان زنده بودنش به احترام او از انتشار آنها خودداري كردم.
يكبار ميخواست در مورد آگوستوس جان، نقاش بزرگ ولزي داستاني خندهدار تعريف كند كه خانم جويس حرفش را قطع كرد و گفت: «خيلي طولاني است، جيم.» معلوم بود داستان را بارها شنيده و شنيدن دوباره آن از حوصلهاش خارج است. جويس دستش را به نشانه رد كردن حرف او تكان داد و گفت: «مختصر ميگم نورا!» بعد به سمت من برگشت و شروع به شرح دادن ماجرا كرد: «جان ميخواست نقاشي من را بكشد و داشت در پاريس با من قرار ميگذاشت. در حالي كه او مشغول كار بود ما توسط يك عكاس مطبوعاتي گير افتاديم. اين تنها باري در زندگي بود كه من تسليم مطبوعات شده بودم. من اين كار را كردم تا جان را ناراحت نكنم. عكس ما گرفته شد و تصوير در روزنامهها منتشر شد. مدت كوتاهي بعد، آقايي به نام نلسون كه لهجهاش انگليسي نبود با من تماس گرفت. معلوم شد كه او يك نروژي به نام نيلسون است. با هم نروژي حرف زديم. گفت يكي از دوستان آگوستوس جان است و پرسيد كه آيا من براي شام پيش او به هتل ميروم. رفتم چون نميخواستم دوستي با آگوستوس جان را ناديده بگيرم. ميزبانم بيهوده به من شامپاين و سيگارهاي گرانقيمت تعارف كرد. من ترجيح ميدهم سيگار ارزان «ولتيگر» بكشم و هرگز شامپاين ننوشم. خصوصا در يك وعده غذايي سبك. نه به اين دليل كه من معتدل هستم يا با فضيلت؛ به اين دليل كه نميتوانم آن را تحمل كنم. آن ميانهروي من را نجات داد. باربر هتل چند روز بعد به محل من رسيد و پرسيد كه آيا من دوست مدرسه آقاي نلسون بودهام؟ من اين موضوع را تكذيب كردم. بعد مشخص شد كه ميزبان با محبت آن روز من يك كلاهبردار بود. او نه تنها از صاحب هتل، باربر پول گرفته بود، بلكه حتي حوله، رختخواب، صابون و... را هم دزديده بود و با تمام قبوض پرداخت نشده، ناپديد شده بود. در عوض دو چمدان پر از سيبزميني جا گذاشته بود! خندهدار نيست؟»
يكي از چيزهاي ديگري كه جويس در آن سفر درباره آن با من حرف زد، دخترش بود. گفت كه دخترش نقاش است و شعري از قرون وسطي را به تصوير كشيده است.