درنگي بر يك اصطلاح رايج و اهميت آن در هنرهاي تجسمي
وقتي از «پرتره» حرف ميزنيم
از چه حرف ميزنيم؟
سعيد فلاحفر
پرتره (Portrait) به معني نقش و نقاشي و پيكره است اما در هنرهاي تجسمي اين اصطلاح به آثاري اطلاق ميشود كه از صورت و تكچهرههاي انساني تهيه شده و ترديدي نيست؛ پرتره با اين مفهوم يكي از شناختهشدهترين و محبوبترين گرايشهاي هنري محسوب ميشود؛ اما نميتوان با يقين كامل «پرتره» را به عنوان يك «ژانر هنري معين و مستقل از سبك» دستهبندي كرد يا آن را نوعي توجه قابلتفسير به يك «موضوع» به حساب آورد. آنچنان كه مثلا عكاسي معماري را ميتوان به عنوان ژانر شناخت و مجموعههاي عكاسي از تزئينات معماري را توجه به موضوعي خاص دانست.
نه تنها در ميان عوام كه حتي در ميان مخاطبان حرفهاي هنر هم اغلب «هنرهاي تجسمي» معادل «تصوير چهره اشخاص» فرض ميشود؛ يا حداقل يكي از اولين تصورهايي است كه به ذهن متبادر ميكند و يكي از اولين تصاويري كه با شنيدن واژه نقاشي، عكاسي، مجسمهسازي و... به ذهن شنونده ميرسد؛ همين تصوير صورت اشخاص است. معمولا مردم ميزان مهارت هنرمندان را با آزمون تسلط به شبيهسازي چهرهها يا كيفيات بصري اين آثار قضاوت ميكنند. از نظر عامه مردم و در باوري نانوشته؛ نقاش و طراح بايد بتواند طرحي شبيه صورت سوژه اجرا كند و عكاسي در ثبت چهره خلاصه ميشود، همچنان كه اولويت در مجسمهسازي به ساخت تنديس و سرديس اختصاص دارد.
شباهت واژگاني و ريشه مشترك زباني در كلماتي مثل «صورت»، «صور»، «مصور»، «تصوير» و... هم ميتواند اشارهاي به همين انتظار و برداشت عمومي باشد. حتي اصطلاح جديد «نگارگري» هم به نوعي اشاره به اهميت صورتسازي در نقاشي ايراني دارد. علاقه به ثبت چهره - به عنوان يك نياز و تعريف بديهي يا عادت و ميل باطني- از كهنترين نقشها و اشيا تا مدرنترين ابزارهاي عكاسي و رسانههاي نوظهور تداوم پيدا كرده است. اين آثار هنري گاهي چهره پادشاهان و سلاطين، گاهي چهره اسطورهها و معشوقهها، گاهي خيالپردازي هنرمند و اين اواخر هم كه موجي از چهره مردم عادي كوچه بازار و تصويرهاي يادگاري و قهرمانهاي ملي و مردمي را در برميگيرد. هر گفتاري از حجاريهاي هخامنشي و نقاشيهاي اشكاني و گچبريهاي ساساني و... تا فرسكها و مينياتورهاي صفوي، كاشيهاي قاجاري، سكههاي تاريخي و... ما را به ياد تصوير چهرههايي از اين دست مياندازند. آنقدر كه عبارت «صورتگري» و «صورتگر» در ادبيات فارسي و تاريخ هنر دقيقا همتراز با هنر و نقاشي و هنرمند به كار ميرود.
در مقياس جهاني هم نميتوان از اهميت تصاوير چهره غافل شد. سابقه چنين تصاويري در تمدن مصر و چين و ايران و روم و... با تنوعي از شيوه و سبك و تكنيك و كاربرد و پايگاههاي اجتماعي و هنري و فرهنگي قابل پيگيري است. از مظاهر قدرتهاي ماورايي و حكومتي تا اداي احترام به قديسان، خصوصا تصاوير حضرت عيسي(ع). با هر ترتيبي؛ نقاشيهايي با موضوع چهره اشخاص در بين مشهورترين و محبوبترين نقاشيهاي جهان، جايگاه برتري نسبت به ساير موضوعات دارند. «نقاشي معروف موناليزا نيازي به معرفي ندارد. تصوير زني كه توسط هنرمند ايتاليايي، لئوناردو داوينچي، كشيده شده است و شايد بتوان آن را مشهورترين نقاشي جهان ناميد. موناليزا تصويري است كه بيش از هر نقاشي ديگر درباره آن نوشتهاند و همچنين پربازديدترين نقاشي جهان نيز به شمار ميرود.» دختري با گوشوارههاي مرواريد، اثر مشهور يوانس ورمير، نقاش برجسته هلندي، نقاشي «جيغ» اثر مشهور هنرمند نروژي «ادوارد مونك»، حدود چهل خودنگاره (Self portrait) از ونسان ونگوگ، دفورماسيونهايي كه پابلو پيكاسو، نقاش پرآوازه اسپانيايي در صورتها و صورتكهايش استفاده ميكند و نمونههاي فراوان ديگري كه در اغلب شيوههاي هنري به چشم ميخورند، در اين فهرست بزرگ جاي ميگيرند. آيا خودنگارهها حدفاصل تناقض «من گرايي» و «من گريزي» است؟
عادت بصري مخاطب براي ديدن چهره تا جايي است كه خلأ يا مغشوش شدن يك چهره در اثر هنري، ميتواند به مهمترين ويژگي آن اثر تبديل شود. «تنديس مصري داريوش بزرگ» يكي از اين نمونههاست. اين تنديس مرمري در موزه ايران باستان تهران نگهداري ميشود و فقط بخش تنه آن در كاوشهاي باستانشناسي كشف شده است. قطعا هر بازديدكنندهاي آن را به عنوان مجسمه «بدون سر» به خاطر ميآورد. «اثري از نقاش بلژيكي، رنه ماگريت، به اين معنا؛ ميتواند در نوع خود مثالي بديع باشد. «پسر انسان» خودنگاره هنرمند است كه چهرهاش با سيبي سبز رنگ بهطور كامل پوشانده شده است. سيب يكي از نقوش مورد علاقه هنرمند و پنهان شدن او در پشت آن نشاندهنده عدم توجه نقاش به شهرت و هويت خود است. عنوان انتخاب شده براي اين اثر توسط ماگريت، به عيسي مسيح اشاره دارد. برخي منتقدان اين اثر را تفسيري سورئاليستي از تغيير شكل عيسي مسيح ناميدهاند.»
اهميت تصاوير چهره گاهي از اهميت يا شهرت خود شخصيتها نشأت ميگيرد. در اين صورت بديهي است كه ميتواند مورد توجه مخاطب يا حتي مورخين و پژوهشگران باشد. گاهي اين اهميت در محدودهاي از تاريخ يا جغرافياي فرهنگي و سياسي، عموميت دارد و گاهي محدود به يك فرد و آشنايان و اطرافيان او ميشود. بنابراين از آلبومهاي خانگي تا ديوار كليساها، تالار كاخها، سالن موزهها، كتابخانهها و كتابهاي نفيس، مراكز اسناد تصويري، جلد مجلات و... محلي براي نگهداري و عرضه چنين تصاويري ميشوند. در هر حال با وجود اين قبيل آشناييها، نسبتي از پيوستگي عاطفي و خاطرهانگيز بين تصوير و بيننده به وجود ميآيد. جايگاه و چرايي رواج چنين هنر صورتگري و صورتسازي در هنر، رابطه مستقيم با اين موضوع دارد. پس همواره اين پرسش اساسي مطرح خواهد شد كه چرا چهره افراد براي ديگران مهم است؟
امروزه كارتهاي شناسايي و اوراق هويت با عكسهاي پرسنلي شناخته ميشوند. چهرهها تغيير ميكنند اما منحصر به فرد و قابل تشخيص ميمانند. حافظه هر فرد پر از تصوير چهرههايي است كه با انطباق آنها؛ شناسايي افراد آشنا معنا پيدا ميكند. جايي كه نامها با صورتها به يك پديده واحد آشنايي و شخصيتي بدل ميشوند. با كمي اغراق ميتوان مدعي شد؛ هويت هر فردي، قريب به تصور ديگران از چهره ثبت شده اوست. چهره مهمترين عامل شناخت و آشنايي در بين انسانها شمرده ميشود و از اين جهت نماينده اصلي هويت و چيستي و چگونگيهاي آدمي است. چشمها هم به عنوان غالبترين عنصر براي بروز رابطه درون و بيرون افراد، نشان محوري چهرهها هستند. تصاويري كه توسط هنرمندان از چهرههاي مختلف ثبت ميشوند، مرجع مهمي براي مطالعات مردمشناسي و جامعهشناسي به شمار ميآيند. حتي اطلاعات قابل تحليلي براي تبارشناسي و روانكاوي دارند. بيدليل نيست كه گروههاي مشتركي از هنرمندان و باستان شناسان تلاش دارند چهره اصلي جمجمههاي كشف شده را بازسازي نمايند. از طرفي انگار ميشود؛ ثبت تصاوير چهره پاسخي است به آرزوي ديرين ناميرايي و بقاي دايمي بشر. گويا آدمها تلاش ميكنند تا با ثبت چهره خود يا چهره ديگر افراد مورد علاقه خود، با مرگ و نيستي مقابله كنند يا تجربهاي از خلق و آفرينش را به دست بياورند.
اما اين منظر براي درك موضوع كافي نيست. گاهي اين رابطه عاطفي و جذابيت خارج از حوزه آشنايي فردي با سوژه اتفاق ميافتد. مثلا تابلوي موناليزا (لبخند ژوكوند)، پيش از آنكه تحقيقات تازه در مورد هويت مدل اصلي نقاشي منتشر شود، مورد توجه هنردوستان و مردم قرار گرفته بود، بدون اينكه گرايش و علاقه و شناخت عاطفي به صاحب واقعي اثر داشته باشند. اين تجربه يعني كه عوامل ديگري غير از آشنايي ميتواند به ايجاد روح جذابيت در تصوير چهرهها وجود داشته باشد. شايد اين چهرهها دريچههايي هستند براي ورود به روح مشترك بشري. آنچه از اعماق جان هنرمندان ميجوشد و در نظر بيننده معنا پيدا ميكند. اين نزديكترين «مفهوم آرماني» به «تعاريف هنر» خواهد بود. تصاويري كه گاهي بهشدت متعهد به شباهت و عينيت [اگرچه شباهت كاريكاتوري] است و گاهي به نمايش دريافتهاي غيرفيزيكي هنرمند و مخاطب گرايش پيدا ميكند. تا جايي كه حتي ميتواند به مرزهاي انتزاع نزديك شود. نمايش چهره در هنر ميتواند بهانه نمايش همه احساسات بشري باشد. خودنگارههاي عجيب «فريدا كالو» نقاش صاحب سبك مكزيكي، فاقد معناي زيبايي عاميانه اما سرشار از زندگي پر درد و نمايش رنجهاي جسمي و عاطفي نقاش است.
به ناچار، علاوه بر تمايل و سنت چهرهسازيهاي هنري، بايد پرترهها و سلف پرترههاي سهلالوصول امروزي، با دوربينهاي خودكار و گوشيهاي موبايل را كه گاهي به مرزهاي خودنمايي، سرگرمي و تفريح نزديك ميشوند، وارث چنين تجربههاي طولاني در تاريخ هنر و تاريخ پرتره نگاري دانست.