خسرو و آن شب هول!
مهرداد حجتي
با پاي تير خورده تمام راه را تا خانه پياده آمده بود. دو مامور «ساواك » هم در تاريكي شب او را تا نزديكيهاي خانه تعقيب كرده بودند. خودش ميگفت يكبار ناچار شده، با همان پاي مجروح، توي جوي آب، زير پل سيماني دراز بكشد تا بتواند تعقيبكنندگان را گمراه كند. آنها هم تا بالاي همان پل آمده بودند اما او را نيافته بودند. ميگفت، نميداند چقدر طول كشيده بود. آن دو مامور، مدتي طولاني همانجا پرسه زده بودند و او هم چندباري از فرط خستگي وخونريزي از حال رفته بود. بعد هم وقتي مطمئن شده ديگر از آن دو مامور خبري نيست، خود را از آن زير بيرون كشيده و يكسر تا خانه لنگ لنگان دويده. همه پاي تلويزيون نشسته بودند كه «خسرو» رسيد. با يك پا لي لي كنان خودش را به حمام رساند و همان جا از هوش رفت. خون زيادي از دست داده بود. اما بنيه جوانياش او را هوشيار نگه داشته بود. ورزشكار بود. استخوان بندي محكمي داشت . گلوله«كلت »از پشت پا، از گودي كنار قوزك پا وارد شده بود و پس از تركاندن نازك ني، از جلوي پا خارج شده بود. او را حين دويدن از پشت زده بودند.گويا دستور شليك به بالا تنه نداشتند. به همين خاطر فقط به پاي او شليك شده بود. «خسرو » بعدها همه جزييات ماجراي آن شب را گفت. اتفاق مهمي بود . محاصره مسجدجزايري و بعد هم تعقيب و گريز براي دستگيري حاضران در آن جلسه شبانه. سخنران جلسه «هادي غفاري » بود . او را از پشت بام مسجد، بام به بام فراري داده بودند. آيتالله جزايري هم، جان سالم به در برده بود . اما بسياري همان شب دستگير شده بودند. فقط چندنفري موفق به فرار شدند. كه يكي از آنها برادر بزرگم «خسرو » بود كه او هم تير خورده بود. ميگفت توانسته بود از حلقه محاصره بگريزد و آنها هم تعقيبش كرده بودند. حتي چند باري به او فرمان «ايست » داده بودند اما او نايستاده بود. آنها هم شليك كرده بودند. گويا يكي از ماموران روي زانو نشسته، نشانه گرفته و شليك كرده بود. به همين خاطر فقط پا را زده بود. بعد هم رد خون را در تاريكي دنبال كرده بود . بعدها شنيده شد يكي، همان شب كشته شده بود. هماني كه نامش پس از انقلاب، بر همان خياباني كه در آن تير خورده بود نهاده شد. «شهيد كتانباف » . گويا موقع اصابت تير، در حال سكندري و افتادن گلوله به سرش خورده بود. نوجوان ديگري هم همان شب تير خورده بود . « صادق كرمانشاهي » كه بعدها، طلبه شد. اهوازيها همه خانواده كرمانشاهي را ميشناختند. همه از مذهبيهاي سرشناس شهر بودند. البته به جز يكي از برادران كه مديريت مدرنترين فروشگاه شهر را بر عهده داشت. شايد هم مالكش بود. تازه افتتاح شده بود . با كالاهاي بسيار لوكس و مدرن كه تا آن زمان، بي سابقه بود. از همان روز نخست آنجا شلوغ شده بود. چيزي شبيه يك «مال »كوچك بود . روي تابلوي نئونش هم نوشته بود. «فروشگاه بينالمللي اهواز ». در آن سالهاي دهه پنجاه، اهواز، به سرعت داشت پوست ميانداخت . مظاهر مدرنيته از همه جاي شهر سر بر ميكرد. مردم هم پا به پاي آن تغييرات، در ظاهر، مدام در حال تغيير بودند. تا همان سال ۵۶، هنوزتعداد فعالان سياسي مذهبي چندان پرشمار نبودند. اگر هم بودند، لااقل چندان به چشم نميآمدند. مهمترين مركز فعاليت كنشگران سياسي مذهبي، «انجمن دانشوران» در خيابان حافظ بود . يك خانه قديمي، كه در حياطش سخنرانيهايي برپا ميشد. عمدتا آخرهفتهها. ماه رمضانها هم يك ماهي آنجا فعال بود. در همان سالهاست كه «كياوش» با سخنرانيهايش در آنجا معروف ميشود. او يك آموزگار بود كه آخر هفته از آبادان به اهواز ميآمد تا براي جوانان علاقهمند به «شريعتي» سخنراني كند. در آن سالها، كتابهاي دكتر شريعتي، عمدتا به شكل غير متعارفي، جزوهمانند بود. كتابهاي او اجازه نشر نداشتند . حسينيه ارشاد هم، آنها را با تايپ «آي بيام » و چاپ «افست » با جلد رنگي مقوايي تكثير و به همه جاي ايران توزيع ميكرد.
معروفترين كتابهاي دكترشريعتي، اسلام شناسي و تاريخ اديان بودند، كه خوانندگان پرشماري داشتند. با اينكه كتابها ناياب بودند، اما، با دست به دست شدنشان، خوانندگان بسيار يافته بودند. «كياوش » هم، همه هنرش بازگويي همان حرفها در قالب سخنراني بود. حرفهايي كه بهنام خودش تمام ميشد او به دكتر شريعتي هيچ اشارهاي نميكرد. حتي نامي از كتابهايش نميبرد اما سراسر سخنرانيهايش را مو به مو از آثار او كپي ميكرد! همان سخنرانيها هم براي او وجههاي آورد و پس از انقلاب او را به عنوان نماينده مردم آبادان به مجلس فرستاد. در آن روزها، «تب شريعتي » فراگير بود و در همه نقاط كشور، موجي از انديشههاي او به راه افتاده بود و در هر محفلي سخن از آنها بود. انديشههايي كه، نگاه تازهاي به مذهب داشت. نوعي «نو انديشي ديني »، يا آنچه كه خودش درباره «اقبال لاهوري » گفته بود؛«احياگري اسلام » . او واقعا همان كار را كرده بود. اسلام تا پيش از او، در ميان اقشار تحصيلكرده، چندان شناخته شده نبود. آنچه بود، همان خوانش قديمي از دين بود كه چندان برانگيزاننده نبود. با ظهور او، اما، خوانش تازهاي از اسلام ارايه شده بود. او نگاه بسياري را به اسلام، خصوصا تشيع عوض كرده بود. همين خوانش تازه بود كه او را از همه انديشمندان عصرش متمايز ساخته بود. نه مذهبيون سنتي تاب رقابت با او داشتند و نه چپهاي كمونيست. او در همان فرصت كم، عرصه انديشه را در دست گرفته بود و بهشدت در آن جلوه نمايي ميكرد. شايد به همين دليل هم، حكومت، «حسينيه ارشاد » و استقبال گسترده جوانان تحصيلكرده را تحمل نكرد و آنجا را بست. جاذبه شريعتي اما نه به مكان، كه به خودش بود. از همين رو، خودش را دستگير و زنداني كردند. پدرش، «علامه محمدتقي شريعتي » بعدها در گفتوگو با مجله «كيهان فرهنگي » گفته بود. ساواك او را گروگان ميگيرد تادكترشريعتي خودش را معرفي كند. در آن روزها، او زندگي مخفيانهاي را آغاز كرده بود . جانش در خطر بود و ساواك در به در بهدنبال او بود. علامه محمدتقي شريعتي ميگويد: روزي در سلولش تنها نشسته بود و سيگار ميكشيد كه ناگاه جواني در آستانه در ظاهر ميشود . او علي فرزندش بود، همان دكتر شريعتي معروف. علامه ميگويداشك در چشمان كم بينايش حلقه ميزند و او را در آغوش ميكشد.
دكتر شريعتي چندماهي در سلول انفرادي ميماند و هرگز تن به امضاي هيچ توبه نامهاي نميدهد. در همان سال ۵۶ است كه شاه متأثر از فشارهاي جهاني ناچار به عقبنشيني ميشود و فرمان آزادي دكتر شريعتي را صادر ميكند. دكتر شريعتي مدتي بعد، در ارديبهشت ۵۶ با نام «علي مزيناني» از كشور خارج ميشود و يك ماه بعد پيكر بي جانش را در خانهاش در انگلستان، پيدا ميكنند. بلافاصله شايعه قتل او به دست عوامل ساواك در كشور ميپيچد . شايعهاي كه بسيار قوت ميگيرد و موجي از خشم را پديد ميآورد. تقريبا همه پذيرفته بودند، شاه دستور قتل دكتر را صادر كرده است! دكترعبدالكريم سروش، چندي بعد، در همان ماههاي نخست انقلاب، در گفتوگويي ميگويد: «دكتر شريعتي طبق گزارش پزشكي قانوني انگلستان، بر اثر سكته قلبي درگذشت و در جسد او هيچ نشاني از خفگي ديده نشده است.» با اين حال باز هم تا مدتها، همان شايعه غالب بود . شايد به همين خاطر بود كه نخست وزير، اميرعباس هويدا اعلام كرده بود كه دولت حاضر است طي تشريفاتي در خور، پيكر دكتر شريعتي را به ايران بازگرداند تا در كشور دفن شود. البته خانوادهاش نپذيرفت . همينطور دوستان پرنفوذش در «نهضت ملي آزادي » و البته جنبشها و نهضتهاي آزاديبخش كه همه به دولت وقت بي اعتماد بودند . اگر پيكر دكتر شريعتي به ايران ميآمد، هيچيك از ياران شريعتي امكان حضور در آن مراسم را نمييافتند. خصوصا چهرههاي سرشناسي همچون امام موسي صدر و ياسر عرفات. چهرههاي ايراني بسياري هم كه سالها مغضوب شاه بودند، در ميان ياران دكتر شريعتي بودند. دكتر ابراهيم يزدي، دكتر مصطفي چمران و صادق قطبزاده . كساني كه قرار بود چندي بعد در نوفل لوشاتو، گرد آيتالله خميني، حلقه بزنند و به رهبر انقلاب ياري برسانند. بالاخره پس از گمانهزنيهاي بسيار، پيكر دكتر شريعتي به سوريه برده شد و در زينبيه به خاك سپرده شد. امام موسي صدر بر پيكرش نماز خواند و ياسر عرفات هم در مراسمش سخنراني كرد. چندسال بعد، گزارش مشروح ومصوري از آن مراسم در «هفتهنامه سروش» به سردبيري پرويزخرسند منتشر شد.
اما تا زمان رخ دادن همه اين وقايع، مدتي فاصله بود . كشور هنوز به تب انقلاب دچار نشده بود و جلساتي، گاه اينجا و آنجا، دور از چشم ساواك برگزار ميشد كه چندان خوشايند رژيم نبود. آن شب يكي از آن جلسات در خيابان سيروس اهواز برگزار شده بود. نكاتي گفته شده و حرفهايي زده شده بود. گويا همان شب اعلاميهاي هم توزيع شده بود. خسرو ميگفت هادي غفاري را با چادر از آنجا فراري داده بودند. هر چه بود آن شب، شب هولانگيزي براي خانواده ما بود. شبي ترسناك كه ممكن بود هر آن خانه توسط ماموران ساواك شناسايي شود. پدر بي آنكه توجه كسي را جلب كند تمام مسيري را كه خسرو طي كرده بود را در همان تاريكي شب، وارسي كرد تا اگر رد يا نشاني از خون ديد، پاك كند. بعد هم داستان نجات خسرو از مرگ تدريجي و بندآوردن خونريزي . او خون زيادي از دست داده بود . اگر او را به هر بيمارستاني ميرسانديم بلافاصله دستگير ميشد . ساواك همه بيمارستانها و كلينيكها را زير نظر گرفته بود. از همين رو تنها راه نجات برادرم، جراحي در خانه بود . كاري كه توسط يكي از دوستان دانشجوي پزشكياش بدون بيهوشي و بي حسي موضعي، همراه با درد و رنج بسيار رخ داد. جراحي به شيوه آماتور كه موقتا جان او را نجات داد. اما خسرو بايد به شكل اصولي درمان ميشد و گرنه با آن وضع، او پا و شايد جانش را از دست ميداد . به همين خاطر هم بود كه دوستان چريكش به ياريش آمدند تا او را نجات دهند . در آن سالها هنوز سازمانهاي چريكي محبوب بودند و بسياري از آنها چهرههاي خوشنامي بودند و ياران خسرو در زمره خوشنامان آن شهر بودند. البته آن روزها كسي آنها را به عنوان عضوي از يك سازمان نميشناخت .آنها نزد ما، دانشجويان با سوادي بودند كه بر گرد برادرم حلقه زده بودند. با اينكه او خود، عضو هيچ سازماني نبود . اما رفاقت ديرينه، آنها را به هم نزديك ساخته بود. آنها با برنامهاي دقيق و حساب شده، خسرو را زير نگاه ماموران ساواك، به بيمارستان رازي بردند، با يكي از پزشكان تيمشان، او را به اتاق عمل بردند، سپس پيش از آنكه توجهي جلب كند، ساعتي بعد از آنجا خارج كردند. خسرو نجات يافته بود.