روز خواستگاري هِلو!
احمد زيدآبادي
عصر جمعه بود كه به خواستگاري هِلو آمدند. هلو نامش در واقع هلنساء بود ولي طبق يك رسم عام و قديمي، نامش را تصغير و به هلو تبديل كرده بودند. هلو چهارمين فرزند از هفت فرزند مادرش طلعت بود. نادعلي پدر هلو، دو سال قبل از آن، بر اثر گلودرد، دار فاني را وداع گفته بود. گفته ميشد ديفتري او را كشته است اما اين فقط حدس و گمان زنان روستا بود.
طلعت مادر هلو، زني بسيار جدي، سختگير، زحمتكش و متكي به خود بود، اما از داشتن هفت فرزند به طور آشكاري در هراس به سر ميبرد و با همه اعتماد به نفسش، گمان ميكرد كه از عهده خورد و خوراك آنها برنميآيد. با آنكه بچههايش با كار در باغات و مزارع و همينطور قاليبافي، كاملا از پسِ هزينههاي ناچيز زندگي خود برميآمدند، اما اين، خاطر طلعت را آرام نميكرد و به همين جهت او به خصوص براي عروس كردن دخترها تعجيل داشت، گو اينكه به دليل مناعتِ طبعش اين موضوع را با تمام وجود انكار ميكرد.
هلو دختري لاغر و كمحرف با صورتي كشيده و چهرهاي روشن بود و به دليل همان چهره روشنش حتي در بين همبازيهايش علاقهمنداني داشت. گويا نمكو پسر اسفنديار هم هلو را به دليل رنگ سفيدش پسنديده بود. نمكو خودش چهرهاي آفتابسوخته و سياه در حدِ زغال داشت و نسبتِ رنگ رخسارش با رنگ رخسار هلو، چيزي در حد تفاوت روز و شب بود! نمكو يگانه پسر اسفنديار به شمار ميرفت، به همين دليل هم او را نمكو نامگذاري كرده بودند تا از چشمزخم حسودان در امان بماند. كارش هم چوپاني بود و درست به همين دليل، صورتي سياه داشت وگرنه پوست بدنش كه از تابش آفتاب سوزان كويري در امان مانده بود، از سفيدي رنگ صورت هلو چيزي كم نداشت.
خلاصه وقتي خبر ورود خواستگارها به خانه طلعت رسيد، ما بچهها هياهوكنان خود را به آنجا رسانديم. طلعت اما از اين هجوم ناخوانده، چهره درهم كشيد و با غيظ و غضب بچهها را تاراند. با اين حال، مرا كه كوچكتر از همه بودم، با پادرمياني سكينه مادرِ نمكو از غيظ و غضب معاف كرد. سكينه مرا با انگشت نشان داد و خطاب به طلعت گفت؛ كار اين بچه نداشته باش، اين نادون خداست!
خانه طلعت در حقيقت يك اتاقِ دراز دودزده در قلعه كريمخان بود. آنها مثل بسياري ديگر از روستاييان در قلعه خوشنشين بودند. اتاق تاريك بود و از بيرون آن چيزي واضح ديده نميشد. براي همين خود را آهسته به داخل اتاق سُر دادم و در گوشهاي كز كردم. چشمم كه به تاريكي عادت كرد، محل جلوس تكتك حاضران مشخص شد. اسفنديار بالاي مجلس نشسته بود و طلعت و سكينه در كنار هم روبهرويش قرار داشتند. نمكو نيز كه تازه موي كركمانندي بالاي لبش سبز شده بود، در نزديكي پدرش جا داشت. او موهايش را آب زده و به سمت بالا شانه زده بود. موهايش لاخ لاخ و سيخكي شده بودند. او زيرشلواري كودري سبزرنگِ نونواري به پا داشت، اما زيرشلواري بيش از اندازه چروك بود انگار آن را تازه از دهان گاو گرفته باشند. نمكو روي پيراهن سفيدش يك كت مشكي هم پوشيده بود و به نظر ميرسيد كه از پوشيدن كت در آن گرماي كلافهكننده، بسيار مسرور است چون هر از لحظهاي نگاهي به آن ميانداخت و با خشنودي به اطرافيان نگاه ميكرد. از هلو اما اثري در ميان نبود. به نظرم رسيد كه ته اتاق، پشت خُم گندم پنهان شده و گوش خوابانده است تا در جريان جزييات گفت و شنودها قرار گيرد.
در مجالس خواستگاري معمولا بر سر مهريه و شيربها بيش از هر موضوع ديگري جر و بحث ميشد، اما در ماجراي خواستگاري هلو مساله ديگري بحثانگيز شد تا جايي كه مادر عروس به كلي از كوره در رفت.
داستان از اين قرار بود كه سكينه مادر نمكو رو به طلعت كرد و گفت؛ هلنساء هم كه ماشاءالله هزار ماشاءالله دوازده سالگي را رد كرده است! طلعت مانند كسي كه او را برق گرفته باشد، ناگهان ملاحظه و نزاكت را فراموش كرد و به تندي خطاب به سكينه گفت؛ ببين! خواستگار هستين كه باشين! روي دختر من عيب نذار و زادش را بيخودي بالا نبر! سكينه از اين برخورد كمي جا خورد، اما چون اخلاقِ طلعت را ميدانست، خونسردي خود را از دست نداد. در واقع تمام اهالي روستا ميدانستند كه طلعت روي سن و سال خود و فرزندانش بينهايت حساس است و اگر كسي حتي يك روز سن آنها را بالاتر بگويد، با تمام قوا به مقابلهجويي برميخيزد.
از اين رو، سكينه با لحني مصالحهجويانه گفت؛ خب، «سجلتش» را بيارين تا از رو اون مشخص بشه! طلعت اما براي مشخص شدن سن افراد به آنچه در شناسنامه آنها نوشته شده بود، باور نداشت. البته حق هم با او بود، چراكه در آن عهد، تاريخ تولد افراد در شناسنامه آنان دقيق نبود. در آن دوران هر از چندي چند مامور ثبت احوال وارد دهات ميشدند و براي بچههاي بدون شناسنامه، شناسنامه صادر ميكردند. تاريخ تولد را هم از والدين آنها ميپرسيدند. والدين هم اگر احساس مسووليت ميكردند تاريخ تقريبي را ميگفتند و اگر نميكردند قضيه را كلا به خودِ مامور ثبتاحوال وا ميگذاشتند تا از روي جثه و هيكل بچه، سنش را حدس بزند. براي آنها يادآوري تاريخ دقيق تولد بچههاي سر و نيمسري كه خواسته و ناخواسته بر خشت زمين افتاده بودند، واقعا مقدور نبود.
با اين حال، شناسنامه هلو را كه بيسوادها به آن سجلت ميگفتند، وسط آوردند. طلعت از دايي نمكو كه خردهسوادي داشت پرسيد؛ چي نوشته؟ او هم گفت؛ نوشته تاريخ تولد، 9 آذر 1340. طلعت با نگراني پرسيد؛ آذر كدوم ماهه؟ گفتند؛ ماه قوس! طلعت از خوشحالي از جا پريد و گفت؛ نگفتم اين سجلتا الكيه! بعد رو به سكينه كرد و گفت: تو كه بايد يادت باشه! من همين هلنساء را 9 ماهه حامله بودم كه رفتم گندمدرو، يك كوله گندم به پشتم بود كه همونجا درد زايمان يادم كرد! هيچكس همراهم نبود. كوله را زمين گذاشتم و پشتِ بوتههاي مك و آدور پناه گرفتم و بعد از اينكه بچه را گرفتم با سنگ بند نافش را قطع كردم و گره زدم و بعد اونو انداختم تو دامنم و كوله گندم را گرفتم پشتم و آمدم خانه و رفتم زير لحاف!
سكينه ماجرا را به ياد آورد و تصديق كرد. بنابراين، براي همه حاضران مسجل شد كه هلو نه در ماه قوس بلكه در تابستان به دنيا آمده و تاريخ تولدش در شناسنامهاش دقيق نيست. در واقع طلعت با ابطال ماه تولد، سال تولد را هم زير سوال برد و نهايتا با جزييات كامل اثبات كرد كه هلو درست شش سال و هفت ماه و پنج روز بعد از روزي كه ملاي ده به دليل در رفتن تلنگش در ملأعام از ولايت رفت، پا به عرصه وجود گذاشته و هنوز چهار ماه تا پر شدن دوازده سالگياش فاصله دارد!
اين موضوع كه مورد توافق خانواده داماد قرار گرفت، باقي قضايا هم به مشكل بزرگي برنخورد و قرار عروسي گذاشته شد. اينكه عروسي هلو با چه كيفيتي برگزار شد يك هفته انتظار لازم دارد!