در پيشگاه بسترهاي فرهنگي و هنري زادبومم به بهانه روز رشت
بيمار كني و خود بيمارستان كني*
بهنام ناصري
اين يادداشت كوتاه چهار سال پيش همزمان با روز رشت نوشته شد اما چنانكه افتد و داني، انتشارش ماند تا به امروز؛ بيشك ذوق آدمي نيز مانند اعضا و جوارحش در طول زمان دستخوش تحولاتي ميشود. گاهي چيزي كه مينويسي، زماني دورتر از پس اقناع پسندت برنميآيد؛ با اين حال اين يادداشت براي من هنوز تازه است؛ خاصه به خاطر پيوندي كه در فرم و محتواي آن ميبينم. با اين حال نكتهاي وجود دارد؛ اينكه بسياري از مصايبي كه در سالها و خصوصا ماههاي گذشته بر صاحب اين ذهن و زبان جاري شد، در زمان نوشتن اين يادداشت هنوز در شمار تجربههاي تلخ زيسته اين قلم نبود؛ تجربههايي كه البته خود به قاعده مايههايي براي نوشتناند اما نه يادداشتي در اين مايه شيرين و آرام، ناظر بر روزهاي دوري كه -به قول رفيق سفركردهاي- حالا «روزگار» شدهاند. عليايحال اين يادداشت از پس سالها امروز به مناسبت روز رشت از قعر آرشيوم بيرون آمد و حالا در اين صفحه منتشر شده است. اميد كه زمان مجال نوشتن از «قصه»هاي اين روزهايمان را بدهد.
نوشتن از رشت براي من دشوار است. خاصه اگر بنا باشد آن همه خودآگاهي و بيشتر از آن، ناخودآگاهي حاصل از نفس كشيدن در شرجيِ تابستانها و زيستن در جوار بارانهاي -به قول اكبر رادي- «خاكهدانه» پاييزه و زمستانه و بهارهاش را در يادداشت كوتاهي سر هم بياورم. رشت براي من جز آن است كه بخواهم جنبههاي عامهپسندي از آن، از اولينهايي مانند تاسيس كتابخانه ملي به سال 1306 تا ثبتش در يونسكو در مقام شهري جهاني با بيشترين غذاها در سالهاي اخير را ذوقزده در يادداشت كوتاهي بگنجانم يا كيفور خاطرات بازگشتناپذير گذشته اين شهر شوم. در عين حال اما با گذشته كارهاي زيادي دارم و چنانكه افتد و داني، سعي در تظاهر به بينيازي به گذشته را تمهيدي به اقتضاي مدرن بودن نميدانم، بنابراين چالشم با وجهي از گذشته را به پاي دريافت خامدستانهاي چون «بياهميتپنداري» گذشته نگذاريد؛ بحثم بر سر خاطره است و خاطرهنويسي و دلايل بيميليام به آن و يحتمل راه غلبه بر اين بيميلي.
پيش از اين در يادداشت كوتاهي درباره فيلم «در دنياي تو ساعت چند است» كه ساختار بصري خود را به لوكيشنهايي از شهر رشت متكي كرده بود و فراتر از آن در محله نياكانم در شهر رشت ميگذشت، نوشتم: «براي من كه معمولا از روي نوستالژي ميپرم تا تنم به تنش نخورد و هوا برم ندارد براي تبعيد خودم به گذشته، ديدن كوچهپسكوچههاي محله آبايي و سالهاي كودكيام در فيلم صفي يزدانيان، تجربهاي «جديد و جوان» بود در عصر جمعه تهران؛ خوش به حال خاطرهبازهاي شهر».
مدعياتي كه تا اينجاي اين يادداشت كوتاه رديف كردم، شايد ابراز هر نگرش روشنبينانهاي درباره عمل خاطرهنويسي و نوشتن از يادهايي را كه از رشت در من مانده، به فرضي بعيد بدل كرده باشد؛ اما نه. بهرغم اين همه سرسختي در اين روزهاي پاياني چهارمين دهه از عمرم، به سياقي سهل و ممتنع، عبور كردهام از دشواري سپردن خود به اين باور كه پيچيدهترين مشكلات، سادهترين راهحلها را دارند. به همين سادگي كه «بيمار كني و خود بيمارستان كني». تو گويي در كشاكشِ اكنونم با آنچه در طول اين چهل سال به اين اكنون راه برده، زمان به تجربه يك چيز را به من آموزانده است؛ اينكه رهايي از هر بنبستي در گرو بازگشت از راه رفته و آزمودن راهي جديد است و سپردن خود به انتظار نتيجهاي متفاوت، چندان كه در تناسب اين هزاره آخرالزماني باشد. به دست آوردهام مهارت آن را كه به جاي سفر به گذشته و گير افتادن در يادهاي «پاگير و پاسوز»كننده رشت، او را نه در مقام مشتي خاطره، بلكه در قامت موجودي حي و حاضر به اكنونم احضار كنم و با خود به اينجا به تهران به حالا بياورم تكتك روزها و آدمها و يادهاي وطن و هر آنچه را كه از آن برآوردهام از روز نخست. از اولين معناي زندگي در وجود پدر و مادر و ديگراني كه خوابهايشان را به زبان مادري ميديدند و با ما به فارسي معيار حرف ميزدند تا علايق گرهخورده با جغرافياي شهرم در سالهاي كودكي و بعدتر افتادن دنبال آنچه كه نميدانستم بايد نامش را جادوي هنر بگذارم كه فيالمثل در نوجواني خود را در وجهي شنيداري در نواي دلانگيز كاسِتهايي از آلبومهاي موسيقي جايجاي دنيا كه از فروشگاه زير كتابخانه ملي ميخريدم، نشان ميداد و هم البته در سكوت طبقه فوقانياش با كتابهايي كه ميگفتند مناسب سنم نيست. از «علي، مكتب، وحدت، عدالت» علي شريعتي تا «جنس دوم» سيمون دوبوار، از «هواي تازه شاملو» تا «توتم و تابو»ي فرويد و بسياراني در اين حد فاصل. نيز در سالنهاي سينماهاي رشت و پاي تماشاي فيلمهايي كه وصف و نقدشان را در نوشتههاي منتقدان مجله فيلم ميخواندم. همينطور در تماشاخانه سردار جنگل كه ميگفتند خاك صحنهاش قدمگاه بزرگان هنر نمايش اين سرزمين بوده. اينها همه امروز با مناند و من حالا به تمامي درك ميكنم فتح باب سفرنامه تُرك رضا براهني را: «درست كه سفر معارض وطن است؛ اما آنكه سفر ميرود، سفر نميرود؛ مگر اينكه وطن نيز با او برود...»
* عنوان يادداشت برگرفته از نيايشهاي خواجه عبدالله انصاري است.