جمله طلايي
جواد ماهر
دو نفر از دانشآموزان دعوا كردهاند. برخي معلمها و مدير توي دفتر جلسه كردهاند. من از حياط سر ميرسم. معلمها بلند شدهاند. آخر گفتوگوست. معلمي ميگويد: «بايد يك شوكي به بچه بدهيم. بايد بترسد.» معلم ديگر ميگويد: «بسپريدش به من.» من وارد بحث ميشوم: «من با اين شيوه مخالفم.» «چرا؟» «جواب نميدهد. شيوه خشن جواب نميدهد. موقتا ممكن است سركوب كند، ولي راه علاج نيست.» «پس چه كنيم؟» «گفتوگو. ببينيم دردِ بچه چيست علاج كنيم.» «بفرما، علاج كن.» دو دانشآموز را ميبرم توي حياط. با آنها حرف ميزنم. از هم كينه دارند. تشويقشان ميكنم باهم حرف بزنند. ميروند گوشه خلوتي و باهم حرف ميزنند. نميتوانند هم را ببخشند. در گفتوگو تسهيلگري ميكنم. چهل دقيقه طول ميكشد تا دلشان از هم صاف شود. به معلمشان ميگويم: «تشر و كتك وقت كمتري ميبرد. اما دلخوري را از بين نميبرد.» پس از گفتوگو دو دانشآموز آرام شدهاند. كينه را از دل به در كردهاند و ميخندند. من پس از هفده سال معلمي به يك جمله طلايي براي حل دعواها و اختلافهاي بچهها رسيدهام: «بياييد، ببينم ميتوانيد هم را ببخشيد.»