آخرين روزهاي محمدرضاشاه در ايران (2)
مرتضي ميرحسيني
شاه در ماههاي پاياني سلطنتش، به هر كسي كه پيشنهادي براي برونرفت از بحران داشت پناه ميبرد. حتي بسياري از كساني كه سالها از خود رانده يا با طعنه و تحقير به آنان بياعتنايي كرده بود براي ارايه طرحهاي خودشان به كاخ ميرفتند و معمولا فرصت ديدار و صحبت با او را پيدا ميكردند. قبلا درباره محمدرضاشاه ميگفتند تا آنجا كه به ايرانيان مربوط ميشود، او اصلا شنونده خوبي نيست و به ندرت توصيهها و پيشنهادهاي كسي را ميپذيرد. اما او در پاييز 1357 تغيير كرده بود. مجبور به تغيير شده بود و از هر تدبيري كه احتمال ميداد شايد او را از بحران بيرون بكشد استقبال ميكرد. البته تدبيري وجود نداشت. اكثريت مطلق كساني كه به ديدار شاه ميرفتند و طرف مشورت او ميشدند، چيزي بيشتر از آنچه خود شاه ميدانست براي ارايه نداشتند و بيشتر وقت جلسه را براي بيان تحليل و تفسير خودشان از ريشه و علل اعتراضات خرج ميكردند. البته كساني هم بودند كه بهزعم خودشان پيشنهادهايي براي عبور از بحران داشتند، اما پيشنهادهايشان يا در آن شرايط امكان اجرا نداشت يا اساسا اجراشدني نبود. نوشتهاند «روزي شخصي به نام دكتر شاهكار به كاخ سلطنتي آمد. او از وكلاي دادگستري بود و شاه را تقريبا از بيست سال پيش نديده بود. شاهكار از ميرشكار شاه كه با او آشنايي داشت تقاضا كرد ترتيب ملاقاتي با شاه را برايش بدهد. كامبيز آتاباي ميرشكار پذيرفت و دكتر شاهكار را به حضور اعليحضرت راهنمايي كرد. وقتي دكتر شاهكار از دفتر كار شاه خارج شد، گمان ميكرد كه گفتوگوي خوبي داشته است و تقاضاي شرفيابي مجدد كرد. با اين تقاضا هم موافقت شد و او دو ساعت ديگر را نيز در حضور شاه گذراند. سپس پيروزمندانه به ميرشكار اظهار داشت كه راهحل همه چيز را در آستين دارد. كامبيز آتاباي از او خواست كه رازش را به او بگويد و دكتر شاهكار جواب داد با كمال ميل. گفت به شاه توصيه كرده است كه يكصد چوبه دار در تهران برپا كند و صد هزار نفر را به آنها بياويزد و از نخستوزير اسبقش شروع كند. آنگاه همه چيز درست خواهد شد.» گويا نخستين كسي نبود كه آن روزها چنين پيشنهادي ميداد. ويليام شوكراس كه با آتاباي مصاحبه كرده بود، مينويسد: «ميرشكار چندان تحتتاثير اين پيشنهاد قرار نگرفت، چون به نظرش راهحل هر كسي جنبه شخصي داشت و براساس رنجشها و حسادتهايي بود كه شاه طي سالهاي طولاني و تلخ تبعيد داخلي بر همه كساني كه رهبري بيمنازع... او را بر ايران نپذيرفته بودند تحميل كرده بود. اكنون شاه اين عقايد شخصي و اغلب انتقامجويانه را يكي پس از ديگري ميشنيد. سابقا هرگز در معرض هجوم اين همه عقايد و نظريات گوناگون قرار نگرفته بود، آنهم اغلب از كساني كه هيچ رابطه واقعي با آنان نداشت و بسياري از آنان نسبت به او و خانوادهاش كينه ذاتي داشتند.» البته شاه تا مدتها در توهم محبوبيت سير ميكرد. حتي زماني كه بحران بالا گرفت، باز اين توهم تا مدتي ادامه داشت تا اينكه روزي غلامحسين صديقي را به كاخ دعوت كرد. صديقي از مخالفان قديمي و ريشهدار شاه و آن زمان به هدف تشكيل دولت ملي، يكي از گزينههاي جدي نخستوزيري بود. او كوشيده بود تا شماري از مردان محترم و لايق كشور را با خود همراه كند و دولتي متفاوت با دولتهاي قبلي تشكيل دهد. اما از ميان كساني كه صديقي درنظر داشت كسي حاضر به عضويت در كابينه نميشد. شاه در آن ديدار از او پرسيد: «چرا كارتان را شروع نميكنيد و در معرفي وزرا اينقدر تاخير داريد؟» صديقي گفت: «چون كسي حاضر به خدمت نيست.» شاه پرسيد: «چرا؟» و صديقي كمي مكث كرد تا بهترين و محترمانهترين واژهها را براي بيان جملهاش پيدا كند. سپس گفت: «زيرا هيچكس نميخواهد با شاه همدست شود.» ميگويند شاه از جا پريد و فرياد زد: «چرا؟ چرا؟ اصلا نميفهمم!» (ادامه دارد)