• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5397 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۱۹ دي

عروس12 ساله و داماد 16 ساله

احمد زيدآبادي

آفتاب كه برآمد جنب‌وجوش از هر طرف به راه افتاد. پيش از هر چيز وانت سيدرحمان از شهر رسيد و يك‌راست وارد قلعه اكبرخان شد يعني همان جايي كه قرار بود مراسم عروسي هِلو برپا شود. وانت حامل دو «لوتي» و دو قالب يخ بود. قبل از آنكه لوتي‌ها ساز و دهل خود را رو به راه كنند، صداي سكينه مادر نمكو در تمام روستا پيچيد كه فرياد زد: بچه‌ها بدوين! از شهر برف آوردن! بچه‌ها با پاي لخت از هر طرف به سمت قلعه اكبرخان هجوم آوردند و يكراست به سراغ وانت و دو قالب يخ رفتند. دور وانت چنان ازدحامي شد كه سيدرحمان با تركه‌اي به جان بچه‌ها افتاد تا آنها را تار و مار كند. بچه‌ها اما دور و بر دو قالب يخ را رها نمي‌كردند. آنها پشت سر هم، دست‌شان را به قالب يخ مي‌ساييدند و پس از جذب برودت آن، صورت‌شان را از خنكاي مطبوع آن صفا مي‌دادند. چند مرد قوي‌هيكل به هر زحمتي بود دو قالب يخ را از دست بچه‌ها نجات دادند و آنها را در دو قدح بزرگي كه در هركدام يك كله قند و دو بطري آبليمو خالي شده بود، با دسته هاون خرد و خمير كردند. درست در همين زمان لوتي‌ها بساط خود را به پا كردند. ابتدا ابرام لوتي دهلش را به گردن آويخت و با دو چوب نازك و كلفت از دو سو، آن را زير ضرب گرفت. با حركات راحت و آرام او، صداي خوش دهل در سراسر روستا پيچيد و وجد و سروري به پا كرد. بعد از او اصغر لوتي هم سرِ تنگ سرنا را به دهان گذاشت و با دميدن در آن، با صداي دلنواز دهل همراه شد. ابرام لوتي براي دهل زدن خيلي راحت به نظر مي‌رسيد اما به اصغر لوتي ظاهرا چنان فشاري مي‌آمد كه لپ‌هاي باد كرده‌اش پاك سياه شده بود. در همين حين، سكينه مادر داماد كه با ديگ بزرگي بر سر، از وسط قلعه مي‌گذشت، ديگ را همان وسط به حال خود گذاشت و دو پرِ چادرش را در دو دستش گرفت و به رقصيدن مشغول شد. او همراه با صداي ساز و دهل، پرهاي چادرش را به خلاف يكديگر بالا و پايين مي‌برد. اين تنها رقصي بود كه زنان روستا بلد بودند. در واقع همه عين هم مي‌رقصيدند. اگر من بخواهم ماجراي عروسي هِلو و نمكو را با اين جزييات شرح دهم، رماني به حجم «جنگ و صلح» مرحوم تولستوي خواهد شد! از اين رو ناچارم بسياري از جزييات را درز بگيرم و به وقايع اصلي بپردازم. در واقع مراسم عروسي در سه نقطه مجزا از هم جريان داشت. نقطه اول منزل عروس بود كه با بردن هلو به حمام آغاز شد. بعد از فراغت از مراسم حمام، بي‌بي‌حكيمه هن‌هن‌كنان از گرد راه رسيد و هلو را به پشت‌بام قلعه برد در حالي كه چند نخِ قالي هم به همراه داشت. اينكه چرا بي‌بي‌حكيمه، هلو را به پشت‌بام قلعه برد و نخ قالي به چه كارش مي‌آمد، امري كاملا محرمانه ماند و به ما بچه‌ها اجازه كنجكاوي و سرك كشيدن مطلقا داده نشد. بعد از ساعتي كه آنها از پشت‌بام به زير آمدند من متوجه شدم كه صورت هلو پاك قرمز شده و جابه‌جا گل انداخته است. بعد از آن بي‌بي‌حكيمه چيزهايي از «افتنگ»ش بيرون آورد و به صورت هلو ماليد طوري كه گونه‌هاي هلو به رنگ خون و بقيه صورتش مثل رنگ ميت سفيد شد! اين همان سرخاب - سفيداب بود كه با آن نوعروسان را آرايش مي‌كردند. در حقيقت، با اين كار عروس از ريخت مي‌افتاد و حتي ترسناك مي‌شد. اين البته نظر من است اما نظرات من هيچگاه در هيچ زمينه‌اي مورد موافقت عموم قرار نگرفته است! نقطه دوم عروسي در محل حمام بود. واقعيت اين است كه تا يكسال قبل از آن، روستاي ما حمام نداشت. در اينجا اين پرسش پيش مي‌آيد كه پس مردم چطور حمام مي‌كردند؟ خب آنها حمام نمي‌كردند! در عوضِ حمام، آبي روي اجاق گرم مي‌كردند و در طويله يا هر جاي خلوتي، موي سر خود را با سدر يا كتيرا مي‌شستند و تن‌شان را آب كشيدند. البته سالي هم يك بار، جمعي از زنان يك محله ده، دور هم جمع مي‌شدند و براي حمام كردنِ واقعي تصميم به سفر به روستاي همجوار مي‌گرفتند. روستاي همجوار كه حدود سه كيلومتر از روستاي ما فاصله داشت، داراي حمامي قديمي بود. اين سفر يك صبح تا شب طول مي‌كشيد و چنان تاريخي و خاطره‌انگيز مي‌شد كه تا سال بعد، زنان درباره‌اش حرف مي‌زدند. اثرات چنين حمامي هم تا ماه‌ها روي افراد ماندگار بود به‌طوري كه بعد از گذشت دو ماه هم مي‌شد حدس زد كه طرف به تازگي به حمام روستاي مجاور رفته است! خلاصه از شانس هلو و نمكو و به همت سپاه بهداشت، حمامي نو در روستاي ما ساخته و افتتاح شده بود كه از جميع جهات، نعمت و پيشرفت و ترقي بسيار بزرگي به شمار مي‌رفت. نمكو را نزديك غروب به حمام بردند. تا از حمام در‌ايد، لوتي‌ها جلوي حمام به قدري ساز و دهل زدند و زن و مردها با هم رقصيدند و كل كشيدند و شاباش گفتند كه اگر جزييات آن را شرح دهم ممكن است بحث اشاعه منكرات پيش آيد و چه بسا روزنامه و شخص من از پيامدهايش در امان نمانيم! خلاصه نمكو با همان لباس روز خواستگاري از حمام در آمد. فقط زيرشلواري‌اي كه به پا داشت نسبت به روز خواستگاري كمتر چروك بود. گويا مادرش آن را چند شب زير تشك پهن كرده بود تا از شدت چروك‌هاي آن بكاهد. اين البته از ابتكارات خودش به شمار نمي‌رفت و گفته شد كه از يكي از اقوام‌شان در روستايي ديگر ياد گرفته است. به هر حال جمعيتِ خوشحال، نمكو را در حالي كه نوك دماغش از شدت كشيدن كيسه، نازك و براق شده بود، در ميان خود گرفتند و پاي‌كوبان و دست‌افشان و كل‌زنان و شاباش‌گويان تا اتاقي كه هلو در آن انتظار رسيدن دادماد را داشت، بدرقه كردند. شام براي «خِلّون‌ها» آبگوشت و برنج دادند. خوردن آبگوشت همراه با برنج، كار بسيار پردردسري است و حتي به نظر من، آدم گشنه بماند بهتر از اين است كه عذاب خوردن اين دو را با هم تحمل كند. اما همانطور كه گفتم اين نظر من است و عموم مردم معمولا به نظرات من اهميتي نمي‌دهند و كار خودشان را مي‌كنند. پس از برچيدن سفره، بخش عمومي مراسم عروسي به مرحله آخر رسيد و خلون‌ها راهي خانه‌هاي خود شدند. در دم حجله اما پچ‌پچي به پا بود كه توجه مرا به خود جلب كرد. چند مرد از اقوام نمكو در گوش او چيزهايي مي‌گفتند و نمكو هم با نوعي حجب و حيا و كمرويي به آنها گوش مي‌داد و سرش را به علامت اينكه ياد گرفته و به ياد خواهد داشت، مي‌جنباند. چند زن از اقوام هلو نيز درست همين رفتار را با او در پيش گرفته بودند. يكي از آنها چند تكه كوچك چلوارِ سفيد را داخل افتنگي گذاشت و به دست هلو داد و طوري با او حرف زد كه گويي از موضوعي بي‌نهايت حياتي با او سخن مي‌گويد و آخرين سفارش‌ها در يك امر بسيار مهم را به او مي‌كند. پس از آن عروس 12 ساله و داماد 16 ساله را داخل حجله تنها گذاشتند و در را به روي‌شان بستند و منتظر نشستند. منتظر چه؟ بماند براي هفته ديگر! افتنگ: كيسه‌اي پارچه‌اي كه به صورت كره‌اي‌شكل مي‌دوزند و با ليفه‌اي كه نخ از آن مي‌گذرد، باز و بسته‌اش مي‌كنند. روستاييان داروهاي محلي و خوراكي‌هايي مانند قند را معمولا در افتنگ نگهداري مي‌كنند. در برخي روستاهاي كرمان به افتنگ «دولو» هم مي‌گويند. خِلّون: مهمان، مشخصا مهمانان دعوت‌شده به مراسم عروسي.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون