مردمدار بود و نه سرمايهدار
ابراهيم عمران
شايد خود نيز باور نداشت به اين زوديها قبض را بگيرد. اصلاح قبض را زماني به كار ميبرد كه فردي از دنيا ميرفت. به نزديكانش ميگفت كه چي بهشان رسيده از فوت مرحوم و مرحومه؟! آنقدر شوخ بود كه حتي مرگ را نيز به سخره ميگرفت. براي ختم همه راسته را جمع ميكرد و به مسجد ميرفت. به طنز از همه ميپرسيد كه چه خوردند و چه از دم در گرفتند! حاج يعقوب قصاب بود. قصاب خاص. و نه عام. ته مغازه بند و بساطاشون گوشه خودنمايي ميكرد. سفارش از بازار داشت. بيشتر گوسفند زنده؛ اونم از بازاريهاي قديم. آدرس جاهايي كه ميرفت؛ ميداد به اونايي كه عاشق بالا شهر بودن. همه از اين نشانيها داشتند! براي خودش اتحاديهاي درست كرده بود. دور و برش پر بود از كسايي كه به قول خودش؛ اگه نميبودن؛ روزش شب نميشد. همه دوستش داشتند. از چرخي و وانتي و تاجر و كاسب. مهدي آشپز كه مياومد، همه روصدا ميزد. آخه مهدي از اون پير مردهاي قديم و دلال الان بازار بود. كلي حكايتها داشت. بساط چايي و پر حرفي به راه بود. روزي يكي بهش گفت حاجي چرا با همه اينجور دمخوري؟ گفت پسر جون دنيا وفا نداره؛ بگو و بخند! بقيه رو ولش! اون بنده خدا هم دستاشوگذاشت پشت كمرش. گفت بهش قاشق چنگال رو از ميز وردار! جا خورد. گفت حاجي كدوم ميز؟ گفت دستاتو بيار جلو متوجه ميشي. دستاشو كه آورد؛ تازه دوزاريش افتاد كه نبايد جلو بزرگتر دست رو قلاب كنه از پشت! هر حرف و حديثش درسي بود. موقع خداحافظي كه ميشد دست همه رو ميبوسيد. صبح هم، چنين بود. البته كرونا كه آمد؛ وضع فرق كرد. ديگه با پا با همه خوش و بش ميكرد. بساط جمع شدنها ديگه كمتر شد. سه و چهارصبح از خونه ميزد بيرون. گوسفندها را تحويل ميگرفت و ميبرد براي قربوني. موسم محرم كه ميشد؛ ده روز كسي حاجي رو نميديد. سرش شلوغ ميشد. نذري اول تا هفت امام رو براي بچههاي بازار ميآورد. به هر حال بودنش نعمتي بود. روزهايي هم كه كت و شلوار پلو خوري شو ميپوشيد؛ ميگفت رفتم عروسي پسرخاله نجار ده بالامون! تا اينكه يكي دو روز خبري ازش نشد. سراغشو كه گرفتن، متوجه شدن كه بستري شده تو بيمارستان. با موتور خودش رفت. گويا دل دردي به سراغش اومده بود. كار به عمل كشيد. فرداش خبر رسيد كه حاج يعقوب تموم كرد. تشييع جنازهاش همه جور آدم بودن. از هر صنف و گروهي كه ميشناختنش. باور نميكردن خانوادهاش. اولين بنرها رو بچههاي اتحاديه ساختگيش زدن! سومش كه به رسم مرسوم بازار جمع ميشن براي باز كردن مغازه؛ هر كي كه رد ميشد از تعداد زياد بنرها تعجب ميكرد. بنرها از بس زياد بود از همسايه كناري خواستن كه كركره رو بالا ندن. زمان باز شدن مغازه كه رسيد؛ جمعيت به حدي بودكه راسته جا كم آورد. يكي از رهگذرها؛ گفت فكر كنم خيلي سرمايهدار بود كه اين همه بنر زدن! يكي از بچههاي اتحاديه گفت حاجي مردمدار بود نه سرمايهدار!