شبنم كهنچي
مردي افتاده در هول كه خشت به خشت، جهاني از آن ِ خود ساخت، آغشته به كابوس، ويران و پيچيده به تنهايياش. جهانش را به آغوش كشيد و يكييكي، آدمهايش را خلق كرد؛ فقير و ساده و سودازده. شتابزده خواند، شتابزده نوشت، شتابزده زيست و مرد... در جمع پرسه ميزد و زمزمه ميكرد: «با صد هزار مردم تنهايي / بيصد هزار مردم تنهايي». آواره شد و مرگ در «جهنم» سراغش رفت: «دنياي آوارگي را مرزي نيست، پاياني نيست، مرگ در دنياي آوارگي مرگ در برزخ است، مرگ آواره مرگ نيست، جمود نعشي و پوسيدن كالبد در كار نيست. آواره اگر هم زنده باشد مرده است... آواره از خوابيدن ميترسد، آواره از بيدار شدن ميترسد، مرگ آواره، آوارگي مرگ است، ننگ مرگ است.» از غلامحسين ساعدي مينويسم كه حالا اگر در همسايگي صادق هدايت و مارسل پروست در خاك نخفته بود، هشتاد و هفت ساله ميشد.
جهان ِ ساعدي
ادبيات از نوجواني همراه ساعدي بود و تا مرگ همدمش. ساعدي، از هفدهسالگي به صورت جدي مينوشت و مسوول چند نشريه (روزنامههاي فرياد، صعود و جوانان آذربايجان) بود. بعد از كودتا به زندان افتاد و مانند اغلب اهالي فرهنگ و ادب، سياستمداران و فعالان اجتماعي، سال 32 در زندگياش مثل چاهي دهان باز كرد و با تاريكي و تلخي جهانش را بلعيد.
ورودش به دانشكده پزشكي تبريز، باعث دور شدنش از ادبيات نشد. چنانكه مطبش در دلگشا، پاتوق شاعران و نويسندگان شد و خودش در تمام دوران تحصيل و سربازي و پس از آن طبابت، نوشت و نوشت و نوشت. او تمام روز ميدويد و شب وقتي شهر به خواب ميرفت شروع به نوشتن ميكرد. با همه دمخور بود و چهره منزوي و تلخش را درونش محبوس ميكرد تا به خلوت برسد.
او يك سال از بهرام صادقي بزرگتر بود. و فضاي بعضي از داستانهايش به جهان ِ صادقي نزديك است. جهان ادبي ساعدي مانند بسياري از نويسندگان آن دوره، ويران و سياه است. اما آنچه ويژگي كار ساعدي بهحساب ميآيد، پرورش جهاني است كه خود ساخت. ساعدي كابوس و فقر را (فقر مادي و معنوي) را در جهانش خلق كرد، بزرگ كرد و به بلوغ رساند. ساكنان جهانش، آدمهاي متوسط بودند، آدمهاي ساده، آدمهاي گرفتار و فقير. و در جغرافيايش، «روستا» پررنگتر از «شهر» است.
ساعدي در بخشي از آثارش در خدمت «واقعگرايي» است و در بخش ديگر در خدمت «رازآلودگي». اما در همه آثارش، اين «حادثه» است كه حضور دارد. «حادثه» مثل گردبادي به جان ِ جهان ِ داستانهاي ساعدي ميپيچد و دستآخر تنها چيزي كه به تمامي باقي ميماند همان «حادثه» است. او در داستانهايش، آدم ِ گفتوگو است، آدم ِ رابطه، آدمي كه ميان مردم كوچه و بازار لوليده.
راوي جادو و وهم
يكي از ويژگيهاي مهم آثار ساعدي استفاده سبك داستاننويسي اوست: «رئاليسم جادويي». فضايي وهمآلود با حيوانات عجيب و روحهاي آشفته اسير در تنهاي ترسناك و ديوانه. شايد پيش از ساعدي، نويسندههاي امريكاي لاتين پيشتاز اين سبك بودند اما ميتوان گفت در ايران، اين ساعدي بود كه به صورت جدي وارد دنياي «رئاليسم جادويي» شد. از ميان انواع تكنيكهاي رئاليسم جادويي، ساعدي از شخصيتهاي حيواني، استحاله شده و انسان ـ حيوان بهره بسياري برد. از جمله اين شخصيتها ميتوان به پرنده داستان دوم مجموعه «واهمههاي بينام و نشان» اشاره كرد؛ پرندهاي برهنه، سوار بر شاخه، با پاهاي بلند لخت كه از جنگل ميآيد (سعادتنامه) . يا پرنده رمان «توپ» كه «درشت است با هيكل يك گوسفند روي ديوارِ ريختة قلعه نشسته و لاشة گنديدهاي را زير پنجههاي خود گرفته است». پرندهاي كه در مجموعه «لالبازيها» كشته ميشود و «دشت پيما» نام دارد.
ساعدي وهم و تخيلش را تنها در تن پرندهها نريخت. او جانداراني غريب خلق كرد مانند حيوانات كوچكي كه در فصل 38 رمان «توپ» از پناهگاه نامعلومي بيرون ميآيند و توي درّه ميريزند... آنها كه پنجههاي باريك و ناخنهاي گرد داشتند و كلّة گرد و پشمي از بدن گوشتالودشان آويزان بود و زبان سرخ و پهني از دهان نيمهبازشان بيرون آمده بود. يا در داستان «بازي تمام شد» از مجموعة «آشفته حالان بيدار بخت»، مردم «جانوري ميبينند قد يك گاو كه چار - پنج تا دم داشت و كله مردهاي، لاي دندانهايش اين طرف و آن طرف ميرفت. آدمهاي لخت پشمالو كه همين جوري بيخودي، اين ور و اون ور ميپرند». در فيلمنامه «محال ممكن» نيز اسبي عجيب و رامنشده وجود دارد، يا در نمايشنامه «جانشين»، موجود غريب ديو مانندي كه «بسيار مستبد است و با قد كوتاه و بدتركيب، گويي ديوِ درهم فشردهاي است كه از ظلمت هزار ساله رها شده است».
اما شاخصترين ِ اين موجودات توهمي، يكي در نمايشنامه «چوب به دستان ورزيل» است و ديگري در مجموعه «عزاداران َبيَل». در نمايشنامه «چوب به دستان ورزيل» شكارچياني كه كشاورزان براي شكار گراز دعوت ميكنند «تبديل به جانوراني درنده با دندانهاي بزرگ و هيبتي عجيب شدهاند كه خرناسههاي بلند و گوشخراش ميكشند». و در مجموعه «عزاداران بَيَل» نيز «مو سرخه» را خلق كرده؛ پسري مبتلا به گرسنگي مفرط و سيريناپذير، «پوزهاش مثل پوزه موش دراز بود و گوشهايش مثل گوش گاو راست ايستاده بود. دست و پايش پشم داشت. دم كوتاه و مثلّثياش آويزان بود. دو تا شاخ كوتاه كه تازه ميخواست از زير پوست بزند بيرون، پايين گوشها ديده ميشد. زور كه ميزد، پلكهايش باز ميشد و چشمهايش مثل چشمهاي قورباغه بالا رانگاه ميكرد». براي شناخت جهان ادبي ساعدي و تكنيك داستاننويسي او، بهترين كار مرور داستانهاي كوتاهش است.
فراموشي در شبنشيني باشكوه
اين مجموعه با دوازده داستان كوتاه در سال 1339 منتشر شد. بيشتر داستانهاي اين مجموعه حول «بيهويتي» و «فراموشي» ميچرخد. آدمهاي شبنشيني باشكوه، اغلب كارمنداني هستند فراموشكار يا در آستانه فراموش شدن. كارمنداني پرحرف كه بروكراسي اداري و فضاي اجتماعي؛ تاريك، كسل، مملو از جهالت آميخته به كابوس، زندگيشان را تحت تاثير قرار داده. عجيبترين و درخشانترين داستان اين مجموعه را شايد بتوان داستان «شبنشيني باشكوه» دانست كه در آن تعدادي از زندهها يك شناسنامه دارند، يك اسم و يك هويت: محمدعلي لكپور. تعدادي از مردهها نيز مانند هم هستند و نامشان يكي است. جايي كه زندهها و مردهها يك زندگي مشترك دارند، يك سرنوشت، يك درد و يك اسم.
شب ِعزاداران بَيَل
در جغرافياي «بَيَل»، مرگ پرسه ميزند، ترس، هول، فقر و بلاهت. به قول نادر ابراهيمي: «در بَيَل بايد فاتحه همهكس و همهچيز را خواند.» مجموعه داستان «عزاداران بَيَل» با هشت داستان كه در عين بههم پيوسته بودن، مستقل نيز هستند سال 43 منتشر شد. بخش بزرگي از شهرت غلامحسين ساعدي در داستاننويسي، وامدار همين سرزمين است. سرزميني كه ساعدي در قلب جهانش خلق كرد با مردماني فقير كه از فرط سادگي به بلاهت رسيدهاند. اين مجموعه طي چهارده سال، دوازده بار منتشر شد و اين، به قول جواد مجابي «يك ركورد عجيب براي داستان كوتاه است». نادر ابراهيمي در يادداشت كوتاهي كه درباره اين مجموعه داستان منتشر كرد، نوشت: «ساعدي نه قضاوت ميكند نه گلايه و نه خوب و بد را تفكيك ميكند. نه در قصههايش خداوند است كه بدكاران را مجازات كند، نه پيامآور است كه رهبري كند و نه انسان است كه اعتراضكننده باشد. او يك بَيَلي تمام عيار است و فقط نگاه ميكند. فلسفه او بازگردان اين سخن است كه «وقتي شيطان در ستايش روز شعر ميگويد من از شب سخن خواهم گفت». و اين شب در تمام بَيَل گسترده است.» (انديشه و هنر، دوره پنجم، شماره ششم) وابستگي در اين روستا بيداد ميكند، وابستگي به جهل، به وهم، به تاريكي... وابستگي كه كيفيتش در رابطه يك مادر و كودك و يك گاو با روستا پيداست. شتابزدگي ساعدي را در نثر اين مجموعه ميتوان به وضوح ديد. ساعدي وارد جزييات و توصيف و تفسير كارهاي روزمره روستاييها نميشود، كاري به پوشش آنها ندارد، وارد خانهها نميشود و فقط با شتاب حوادث را خلق ميكند. در عوض با حفظ بيطرفي و سادهنمايي، حس و حال غالب بر بَيَل و بَيَليها را به خواننده منتقل ميكند .
دنديل در حاشيه
دو سال پس از «عزاداران بَيَل»، در سال 45 ساعدي چهار داستان كوتاه را در مجموعهاي به نام «دنديل» منتشر كرد. برخلاف پيوستگي كه داستانهاي كوتاه «عزاداران بَيَل» دارند، داستانهاي دنديل هيچ ربطي به يكديگر ندارند. اما ساعدي در داستان كوتاه دنديل، باز هم مكاني وهمآلود در جهانش خلق كرد؛ حاشيه شهري كه دنديل نام داشت. اگر «بَيَل» يك روستا بود با مردماني فقير، «دنديل»، لميده در كنار شهر، خرابهاي است با مردماني فقير. بَيَليها و دنديليها از فرط فقر مادي و معنوي، دچار بلاهتي تاريك و تلخ هستند. داستان دنديل، ماجراي ورود دختري به نام «تامارا» به دنديل و پيدا كردن مشتري پولدار براي اوست. مردم يك استوار امريكايي را پيدا ميكنند كه عاقبت بيهيچ بهايي از دختر كام ميگيرد و ميرود و دنديليها ميمانند و جيبهاي خالي، اعتراض سركوب شده و دختري كه به غارت رفته. داستان «عافيتگاه» هر چند داستان موفقي محسوب نشد اما فيلمنامهاي هم از دلش بيرون آمد كه سه سال بعد از مرگ ساعدي منتشر شد و گويا براي مهرجويي نوشته شده بود. داستان ديگر اين مجموعه، «آتش» است؛ درباره آدمهايي كه مرگ را براي ديگري پيش ميآورند. ماجراي برادر بزرگي كه از تصادفي مرگبار جان سالم در برده است. برادري كه تسليم و شكسته و ساكت به سرنوشت نگاه ميكند كه ميخواهد به دست ديگران مرگ را به او برساند. داستان «من و كچل و كيكاوس» نيز به سبك سفرنامهاي نوشته شده است.
بيپناهان در گور و گهواره
مجموعه داستان «گور و گهواره» در همان سالي كه دنديل منتشر شد، به چاپ سپرده شد. اين مجموعه، شامل سه داستان كوتاه درباره سه مكان متفاوت و مردماني اسير گرسنگي و بيپناهي. به نظر ميرسد ساعدي تمام عمر دركار ساخت «مكان» بود؛ بيل، دنديل و گودهاي گور و گهواره و... «زنبوركخانه» درخشانترين داستان اين مجموعه است؛ گودي در منطقهاي فقيرنشين. كوروش اسدي ميگفت «زنبوركخانه تاريخ است. داستان تاريخ ِ مدفون ِ تاريك ِ بَيَليها و دنديليها و آنها كه بعد ميآيند. و اين تاريخ، گذشتهاي است كه دارد مدام به دست همين آدمها نبش قبر ميشود. گذشتهاي كه نميگذرد.» زنبوركخانه، فضاي عجيبي دارد: پيرمردي فقير، جواني را به خانه خود ميبرد تا يكي از دخترانش را به او قالب كند. عروسي در گورستان برگزار ميشود و همان كسي كه بر سر قبور قرآن ميخواند در غسالخانه، خطبه عقد را جاري ميكند و عروس و داماد شب را در گورستان سپري ميكنند. تقابل عجيب و تاريكي از مرگ و زندگي، شادي و سوگ. دو داستان ديگر اين مجموعه «سايه به سايه» و «آشغالدوني» است. دو داستاني كه در يكي، ولگردي لمپن تنها پناهگاهش زني به نام «دلبر خانم» است و در ديگري كه فيلم «دايره مينا» به كارگرداني داريوش مهرجويي بر اساس آن ساخته شده (آشغالدوني)، جواني همراه پدرش گدايي ميكند و راهش به بيمارستاني ميخورد كه باقي زندگياش را تغيير ميدهد؛ داستاني بلند در 10 صحنه كه به صورت نمادگرايانه به مسائلي مانند بيكاري، انحطاط اخلاقي و سركوب سياسي ميپردازد.
كابوسي به نام ترس و لرز
مجموعه داستان «ترس و لرز» سال 47 منتشر شد. دستمايه اين مجموعه از سفر ساعدي به جنوب وام گرفته كه حاصلش تكنگاري به نام «اهل هوا» بود. اين مجموعه روايت كابوس ساعدي در جغرافياي جنوب است. داستانهاي اين مجموعه با شخصيتهاي ثابت و مكاني مشخص شبيه به مجموعه عزاداران بَيَل، بههم پيوسته هستند. شش داستان اين مجموعه، ميزبان غريبههايي است كه همراه خود حوادثي عجيب به آبادي ميآورند. آبادياي كه از فرط فقر همه چيز و همه كسش ويران است. ساعدي در اين مجموعه، شتاب خود را بازيافته و حوادث را مستقيم از زبان شخصيتها روايت ميكند. آنچه بر فضاي مجموعه داستان حاكم است و حتي نامش را نيز تسخير كرده، «ترس» است. ميتوان گفت «ترس و لرز»، آخرين مجموعه داستان در 10 سال پر كار و پرشتاب ساعدي در داستاننويسي است (47-1337) و از اينجا به بعد، ساعدي به نشيب ميافتد.
آشفتهحالان بيدار بخت
نام مجموعه 10 داستان كوتاهي كه بعد از مرگ ساعدي منتشر شد، «آشفتهحالان بيدار بخت» نام گرفت. هرچند داستانهاي اين مجموعه بين سالهاي 40 تا 60 به صورت پراكنده نوشته شده اما وحشت و اختناق فضاي سياسي در بيشتر آثار اين مجموعه، ديده ميشود و ساعدي راوي تنهايي شخصيتهاي همه اين داستانهاست. داستانهاي «صدا خونه»، «پادگان خاكستري» (سالهاي 40 و 41)، «واگن سياه»، «خانه بايد تميز باشد»، «اسكندر و سمندر درگردباد» (سالهاي 58 تا 60)، «بازي تمام شد»، «آشفته حالان بيدار بخت»، «اي واي تو هم!»، «شنبه شروع شد» و «مهماني» در اين مجموعه هستند.
رمان، ستارهاي بيفروغ
ساعدي بيش از اينكه رماننويس باشد، داستان كوتاهنويس است. موفقيت و شهرت او در نوشتن داستانهاي كوتاهش است و رمانهايش گويي قالبي نامتعارف براي آن همه شتابزدگي و ايجاز او در نوشتن است. قول ناباكوف درباره چخوف: «او قهرمان دوي صد متر بود نه استقامت» در مورد ساعدي كه اتفاقا از چخوف تاثير گرفته بود نيز صدق ميكند. ساعدي دهه چهل را با رمان «توپ» تمام ميكند و بعد وارد دوره كم كارياش ميشود. دورهاي كه حاصلش «تاتار خندان» (1353) و «غريبه در شهر» (1355) است كه هر دو پس از مرگش منتشر شده. در حقيقت دهه پنجاه ساعدي تن به انتشار هيچ كدام از داستانهايش نه بلند و نه كوتاه، نداد. شايد چون خودش ميدانست جهان داستانش رو به افول رفته. در عوض او نشريه الفبا را منتشر كرد و دستاندركار برگزاري شبهاي شعر گوته شد. ساعدي، دوم آذر ماه سال 64 به قول خودش آواره و در برزخ چشم بر جهان بست.
ساعدي در بخشي از آثارش در خدمت «واقعگرايي» است و در بخش ديگر در خدمت «رازآلودگي» اما در همه آثارش، اين «حادثه» است كه حضور دارد. «حادثه» مثل گردبادي به جان ِ جهان ِ داستانهاي ساعدي ميپيچد و دستآخر تنها چيزي كه به تمامي باقي ميماند همان «حادثه» است. او آدم ِ گفتوگو است، آدمِ رابطه، آدمي كه ميان مردم كوچه و بازار لوليده.
يكي از ويژگيهاي مهم آثار ساعدي استفاده از سبك «رئاليسم جادويي» است. فضايي وهمآلود با حيوانات عجيب و روحهاي آشفته اسير در تنهاي ترسناك و ديوانه. ميتوان گفت در ايران، اين ساعدي بود كه به صورت جدي وارد دنياي «رئاليسم جادويي» شد. از ميان انواع تكنيكهاي رئاليسم جادويي، ساعدي از شخصيتهاي حيواني، استحالهشده و انسان ـ حيوان بهره بسياري برد.