• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۵ آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5403 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۶ دي

سرها در گريبان است

جواد طوسي

اين روزها بازتاب عيني شعر عميق و جانسوز «زمستان» مهدي اخوان ثالث را در دنياي پيرامونم به وضوح حس مي‌كنم. اين سردي ناجوانمردانه هوا فراتر از آنكه بدرقه راه جمع كثيري از تيره‌بختانِ بي‌خانمان كه خود را دشنامِ پست آفرينش مي‌دانند باشد، مفهومي تاويل‌گونه در گُستره اجتماعي دارد. بارها با خودم اين روزها مي‌انديشم كه چه در انتظار اين جامعه افسرده و پريشان‌حال است؟ اخبار تلخ و ناگوار اَمانَت را بُريده، خشونت در صفحه اول و… سلامي كه پاسخگويي ندارد و سرها در گريبان است. دلت براي مشاهده جريان طبيعي زندگي در بطن جامعه و حال و روز خوشِ آدم‌هادر مناسبات فردي و اجتماعي و موج گرمِ عاطفي دادن به هم و نمايش از دل برآمده مهرورزي و پشت كردن به كينه و خشونت لك‌زده… آدم‌ها در نسل‌ها و فرهنگ‌ها و لهجه‌ها و عقايد و شمايل‌هاي گوناگون، همچون غريبه‌هاي بومي از كنار هم مي‌گذرند و از دور كه بَراَندازشان مي‌كني، انگار بيگانگاني را مي‌بيني كه همديگر را دوست ندارند و ناخودآگاه در عمق ميدانِ نگاهت، شعر اخوان برايت تداعي مي‌شود: «شب با روز يكسان است».اگر بخواهم با همين نگاه ادامه دهم، متهم به «سياه‌نمايي» مي‌شوم ولي واقعا ما را چه شده؟ چرا باز در مقطع ديگري از تاريخِ همچنان ملتهب و پردست اندازِ معاصرِ اين سرزمين نظاره‌‌گر روزگار سپري‌نشده سالخورده ديگري هستيم؟ چرا همواره تقدير محتوم اين سرزمين در گذر از پيچ‌هاي تند و پر كشمكش تاريخي و حضور كنش‌مندانه اجتماعي، يأس و نااميدي و دوران فترت و تبعيد ناخواسته است؟ مگر شهر ياران و جاي مهربانان نبود اين ديار كهن؟ دوران جنگِ هشت‌ساله را به ياد داريد؟ چه شد كه از آن دنياي ساده و بي‌ريا و بي‌تكلّف در آن «رزم مشترك» براي خاك اين سرزمين، به اين فاصله‌هاي عميق انساني و ديوارهاي بلندِ زمخت و صعب‌العبور و فضاي پر از كينه و نفرت و صف‌آرايي‌هاي خشمگينانه رسيديم؟ آيا تنها نسخه شفابخش براي اين جامعه زخم‌خورده و همچنان دورمانده از مدار «عدالت»، شمشير بستن از رو و تكثيرِ محارب است؟
در دور و بَرِ خود لولي وَشانِ مغموم و نغمه‌هاي ناجوري را مي‌بينم كه در پيله خود فرو رفته‌اند و دلتنگِ دلتنگند… نمي‌دانم اگر مَنِ يك‌لاقباي۶۶ساله بانگ بر زنَم و بگويم «حريفا! ميزبانا! ميهمانِ سال و ماهَت پشت در چون موج مي‌لرزد»، متهم به اغتشاش و برهم زدن نظم عمومي مي‌شوم؟ در پرسه‌‌زني شبانه‌ام در اين شبِ سرد يخبندانِ زمستاني، از جلوي سينماهاي نزديك محل سكونتم در فاصله خيابان بهار شيراز شريعتي تا سه‌راه طالقاني رژه مي‌روم: «چپ- راست»، «بخارست»، «ملاقات خصوصي»...، مجلس سوت و كور. همراهان و همسفرانِ شبانه‌ام را همچون سيد نصرالله فيلم «مرثيه» امير نادري با بُهت و بُغض بدرقه مي‌كنم: رهگذران خاموشي كه گويي اشباح سرگردان پياده‌روي خيابانند، نوجوانانِ سيه‌چرده‌اي كه كيسه‌هاي بزرگِ زباله بر پشت خميده‌شان سنگيني مي‌كند، مرد ميانسالي با موهاي ژوليده جوگندمي كه گاه باخودش مي‌خندد و لحظاتي بعد به زمين و زمان فحش مي‌دهد و آخر سر با اين جمله خودش را كاملا تخليه مي‌كند: «هِه، دلمون خوشه داريم زندگي مي‌كنيم. اين زندگيه، يا ...ندگي يه؟»، پيرمرد در خود فرو رفته‌اي كه بساط محقرش را با اندوه و تلخكامي جمع مي‌كند و نمي‌داند چه جوابي به خانواده‌اش كه توقع دارند لااقل امشب را دستِ پُر آمده باشد، بدهد. چشم فرو مي‌بندم و آخرين تصوير ذهني به جا مانده از اخوان ثالث در پياده‌ روي مقابل دانشگاه تهران در دو سه هفته قبل از مرگش كه تلو تلو مي‌خورد و در جوي سرنگون مي‌شد و باز برمي‌خاست و با صورت گِل‌آلودشده به رهگذران خيره مي‌شد و دوباره سِكندري مي‌خورد و در جوي وِلو مي‌شد را با عذابي اَليم به ياد مي‌آورم‌. به آخرين قطعه «زمستان» پناه مي برم و با زمزمه اندوهبارِ آن خودم را در فضاي ديگري قرار مي‌دهم تا از اين كابوس پايان‌ناپذير كه هرازچندگاه به سراغم مي‌آيد فاصله بگيرم: هوا دلگير/ درها بسته/ سرها در گريبان/ دست‌ها پنهان/ نفس‌ها اَبر/ دل‌ها خسته و غمگين/ درختان اسكلت‌هاي بلورآجين/ زمين دلمرده/ سقف آسمان كوتاه/ غبار آلوده مهر و ماه/ زمستان است».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون