يادداشتي بر داستان «فتحنامه مغان» نوشته هوشنگ گلشيري
شبح جمعي ما در گذر زمان
شبنم كهنچي
«ما»، اين راوي غريب، شبح جمعي است كه در جهان داستان «فتحنامه مغان» پرسه ميزند و بعد از تماشاي شلاقي كه بالا و پايين ميرود، پراكنده ميشوند و به خانه پناه ميبرند تا «من» سر برآورد و بر مسند راوي بنشيند. پراكندهها كمي بعد دوباره قطره قطره به هم ميپيوندند تا از زير خاك بطريها را بيابند و اينجا راوي دوباره «ما»ست، همان «ما»ي غريب.
هوشنگ گلشيري در داستان «فتحنامه مغان»، زاويه ديد سيال (بين «ما» و «من») را براي روايت انتخاب كرده و داستان جمعي را در جريان انقلاب 57 نوشته است. شخصيت جمعي اين داستان گاهي در حد سه يا چهار نفر از دوستاني است كه در ميخانه برات دور هم جمع ميشوند: «گفت: لوبيا ندارم و ما هر چهار نفر برگشتيم و بيرون را نگاه كرديم»، گاهي به اندازه جمعي كه شعار ميدهد: «مينيبوس همچنان دور ميزد و آيه ميخواند و شعار ميداد و ما هم شعار ميداديم و از سر و كول هم بالا ميرفتيم» و گاهي «همه» است: «و ما، همه ما كه از كوچهها به خيابان برگشته بوديم و از دكانها بيرون پريده بوديم، از خيابانها به جلو رانده شده بوديم و به دستهامان نگاه ميكرديم، به دستهاي خاليمان...». راوي اين داستان چه زماني كه «ما»ست و چه زماني كه «من» است، راوي عيني و شاهد ماجراست.
در اين داستان برات و صدوق، تنها شخصيتهايي هستند كه زير بيرق «ما» نميروند. شخصيتهايي كه گلشيري به صورت مستقيم و غيرمستقيم در داستان آنها را ساخته است. صدوق، عزادار پسرش است كه در تظاهرات كشته شده و برات، شخصيت روشن داستان است. خواننده او را خوب خواهد شناخت: در جواني عضو حزب توده بوده، زندان افتاده، پيش از كودتاي 28 مردادماه 1332 و پس از آن يكبار سقوط و نصب دوباره مجسمه شاه را ديده، كارمند اداره بوده، اخراج شده، كتابفروشي كرده و باز ساواك نگذاشته به كارش ادامه دهد، رفته ميخانه زده تا پاتوقي براي جوانان و دانشجويان دست و پا كند. مردي كه فراموش نميكند چه روزهايي را پشت سر گذاشته و براي همين وقتي پس از پايين كشيدن مجسمه شاه، رفقايش را دوباره ميبيند، ميگويد: «من كه گفتم يك دفعه ديگر هم افتاد.»
دو ويژگي خاص اين داستان، زاويه ديد سيال و گفتوگوهاست. ميتوان گفت اين داستان بر دوش گفتوگوها پيش ميرود. گلشيري از گفتوگوي مستقيم كه نقل وفادارانه و موبهموي كلمات شخصيتهاست، بيش از گفتوگوي غيرمستقيم كه سخن انتقالي است و محتوا بدون توجه به كلمات حفظ شده، استفاده كرده است. به اين گفتوگوي مستقيم توجه كنيد: «گفتيم: برات چه ميكني؟ گفت: شما شبها چكار ميكنيد؟ هان؟ ميرويد خانههايتان، مثل مرغ غروب نشده ميتپيد توي لانههايتان؟ گفتيم: برات، شاه رفت، در رفت. اين بس نيست؟ گفت: من چهارده سالم بود كه ديدم، ديدم كه با پتك زدند به بينياش، عضو سازمان جوانان حزب بودم. پدرم هم حزبي بود. با چشم خودم ديدم كه چطور سيم بكسل را بستند به همان دستش و با تريلي كشيدند. گفتيم: اين دفعه ديگر رفت، براي هميشه رفت. مردم تهران دست به اسلحه شدهاند. حالا ديگر دستهايشان خالي نيست...» راوي اين گفتوگو را موبهمو، كلمه به كلمه نقل كرده است كه عينش در داستان «فتحنامه مغان» كم نيست. البته از گفتوگوي غيرمستقيم نيز در داستان استفاده شده: «ميگفتند قلم دستش خرد شده است. گچ گرفته بودند... باند شانهاش را كه باز كرد خبر آوردند كه رفته است، باديهاي زير بغل و با همان دست چپش در دكان را بالا كشيده.»
«فتحنامه مغان» با حركت آغاز ميشود، با جنبش، واكنش: «بالاخره ما هم شروع كرديم.» و تمام داستان، شرح گذشته است، گذشته دور و نزديك. گلشيري با مهارت و پرداختن به جزييات، فضا و تصاوير درخشاني در اين داستان خلق كرده؛ فضاي ملتهب دوران پس از سال 57، به زير كشيدن مجسمه و بستن ميخانهها و اجراي حد و حجاب و... يكي از درخشانترين تصاوير داستان، آنجاست كه حد برات اجرا ميشود و راوي درباره شلاق زدن حرف ميزند: «دستش را بلند ميكرد تا آنجا كه كش ميآمد و شلاق تاب ميخورد، توي آن آسمان آبي و فرود ميآمد. خبره بود. ميدانست چطور بزند، همينطورها بايد زد. دستت را شلال ميكني تا سنگين پايين بيايد و بعد شلاق به پوست رسيده و نرسيده دستت را ميكشي. خيلي بايد تمرين كرد. اگر اينطورها بزني كه معمولا ميزنند دردي ندارد، اما اگر بكشي، دستت را يكدفعه بكشي انگار كه آتش باشد، پوست را ميتواني غلاف كني. خيلي بايد تمرين كرد. بعد ديگر آنقدر خوب ميزني كه با چندتايي درد حسابي توي مغز استخوان هم ميپيچد و داد طرف را درميآورد. لازم است. عضو فاسد جامعه را بايد جراحي كرد، بايد بريد و انداخت توي زبالهدان.»
پايين كشيدن مجسمه شاه نيز از تصاوير درخشان و طولاني داستان است، اما از هوشمندي گلشيري در ساختن فضا، استفاده از راوي «ما» و به ميان كشيدن روح ِ جمعي در آن فضا و ترسيم اين تصوير نميتوان ساده گذشت. به اين نكته ظريف در شرح حال شخصيت جمعي در فضاي ملتهب پايين كشيدن مجسمه نگاه كنيد: هنگامي كه سربازها سمت مجسمه حركت ميكنند، راوي ميگويد: «ما، همه ما كه حالا ديگر در خم كوچهها بوديم يا خفته در جوي كنار پيادهروها و ...» و هنگامي كه مجسمه ميافتد، ميگويد: «ما، همه ما كه در جوي خوابيده بوديم برخاستيم.» و باز كمي جلوتر جايي كه به توصيف مجسمه اسب كه با چهار پا واژگون به سمت بالا بود و «انگار كه زنده بود و پاهايش ميلرزيد. بود، هنوز بودش و آن پاهاي لرزان زمين را ميجست تا باز جاي پا محكم كند، بايستد و سوار بر كوهه زين بنشيند، افسار اسب به دست بگيرد، تا اسب شيههاي بزند و بر دو پايش برخيزد.» آنجا دوباره از ما ميگويد: «و ما، همه ما كه از كوچهها به خيابان برگشته بوديم و از دكانها بيرون پريده بوديم، از خيابانها به جلو رانده شده بوديم به دستهامان نگاه كرديم، به دستهاي خاليمان.»
اين داستان را فارغ از فضاي آن ميتوان داستاني كاملا شهري بدون استفاده از امكانات طبيعي محسوب كرد. تنها اشاره به نشانههاي طبيعت، آسمان در شلاق زدن و خاك در جستن بطريهاست. داستان بيرنگ، بيبو فقط صدا دارد؛ صداي شعار، همهمه، تير: «صداي تير را شنيديم، رگبار بود. از بالاي سر ما رد شد. جمعيت رو به عقب خم شد، باز سر جايش برگشت. با رگبار بعدي كش آمد، لبپر زد و به كوچهها سرريز شد.»
هر چند «فتحنامه مغان» داستان چندان كوتاهي نيست، اما ريتم داستان كند نميشود و كشمكش و گره تا پايان داستان نبض دارد. گلشيري «فتحنامه مغان» را اينطور تمام ميكند: «و ما، همه ما، پشت به ستارههاي قديمي، هنوز قديمي، تا دو چپيه به سر دو پايمان را بگيرند پا دراز كرديم و دراز به دراز، فروتن و خاكي، دراز كشيديم و تا نوبتمان، نوبت حد اسلاميمان برسد، گلوي بطري به دهان گرفتيم و آخرين قطرههاي آن تلخوش امالخبائثي را به لب مكيديم و بعد مست سر و صورت بر خاك گذاشتيم، بر خاك سرد و شبنم نشسته اجدادي و منتظر مانديم.» يا به قول شاملو: «در مردگانِ خويش/ نظر ميبنديم/ با طرحِ خندهيي/ و نوبتِ خود را انتظار ميكشيم/ بيهيچ خندهيي».
هوشنگ گلشيري، داستان «فتحنامه مغان» را آذر ماه 1359 در چهل و سه سالگي نوشت. او سه سال بعد جلسات پنجشنبه را در خانه خود راه انداخت و ميزبان نويسندگان جوان شد، جلساتي كه تا سال 67 ادامه داشت. گلشيري خرداد سال 79 در تهران درگذشت.