سقوط سلطنت پهلوي (2)
مرتضي ميرحسيني
فردوست، از يك طرف خودش را فردي مهم در حكومت و جزو نزديكترين مردان شاه ميديد و از طرف ديگر، ميپنداشت كه هيچ سهمي در فساد و بدنامي حكومت ندارد. آنقدر در اين باور - يا توهم- خود راسخ بود كه از كشور نرفت و متفاوت با اكثريت رجال وابسته به دربار، گامي براي فرار برنداشت. «درباره خودم هيچ نگراني از آينده نداشتم. نميدانم چرا و هيچوقت هم فكر نكردم كه پس خودم چه خواهم شد؟ برايم مقدور نبود كه حوادث بعدي را پيشبيني كنم. از وضع گذشته خسته بودم و از تغيير استقبال ميكردم و حداكثر بازنشستگي و بيكاري را براي خودم پيشبيني ميكردم. پيش خود تصور ميكردم كه پول و خانههايي كه دارم كافي است و از اين پس خود را با امر كشاورزي در زمينهاي شمال و باغ مركبات سرگرم خواهم كرد، كه اين تصور برايم لذتبخش بود. خود را در مسائل رژيم پهلوي گناهكار و مقصر نميدانستم و در خود نسبت به مردم و امام نوعي علاقه احساس ميكردم و احساس بيزاري از آن حكومت فاسد. لذا، فقط به آنهايي كه مورد علاقه خاص من بودند، خواهرانم و پسرم ميگفتم: براي چه از ايران برويد؟ وضع بهتر ميشود و به شما كه كاري ندارند.» او ادامه ميدهد: «به هر حال، خروج محمدرضا از كشور در وضع كاري من تغييري نداد. من رييس بازرسي بودم و به عنوان رييس در مقابل حكومت قانوني (چون در زمان بختيار قدرت ديگري كشور را اداره نميكرد) و در مقابل هر قدرتي كه سر كار آيد خود را مسوول ميدانستم و ميبايست جوابگو باشم. كار من در بازرسي، يك سرگرمي عاشقانه بود، چون به كار خود عشق ميورزيدم و به همين دليل يك روز هم كارم را تعطيل نكردم. همچنين من رييس دفتر ويژه اطلاعات بودم و در طول حكومت بختيار كار روزانه دفتر را ادامه دادم و همه روزه اخبار را به عليقلي اردلان، وزير دربار و عضو شوراي سلطنت ميرساندم. اردلان كسي نبود و من نيز وظيفه نداشتم كه اخبار را به او تحويل دهم، ولي منظورم اين بود كه چون كار روزانه به مقامي تحويل ميشد علاقه بيشتري در افسران دفتر ايجاد شود و نظم كار بههم نريزد. دستورات اردلان همه بيمورد بود، كه هيچكدام را اجرا نكردم.در طول 37 روز حكومت بختيار من كسي را در راس خود نميديدم و تنها اين رابطه تشريفاتي را با دربار حفظ كردم و گزارشي نيز به بختيار ندادم، زيرا تابع نخستوزير نبودم و عجيب اين است كه بختيار نيز درخواستي از من نكرد و با احساس ضعفي كه داشت جرات نكرد كه وارد اين حوزه شود. لابد تحليلهاي مرا شنيده بود و ميدانست كه از او حرفشنوي ندارم و لذا به افرادي مثل قرهباغي اكتفا كرد.» گويا تا روز آخر، بدون نگراني به كارش ادامه داد. «اين خونسردي و نظم من در آن روزهاي سردرگمي و آشوب، اسباب تعجب ديگران ميشد و تحليل صريحي كه ارايه ميدادم و كار محمدرضا را تمامشده ميدانستم موجب حيرت و احترام ديگران ميشد. آنها كه در خود ضعفهاي فراوان ميديدند تصور ميكردند كه اين آرامش من ناشي از اطلاع وسيع من است و با اعتماد به توصيههايم عمل ميكردند. نسل ما كه انقلابي نديده بود و نميدانست در انقلاب چه خواهد شد. حداكثر آنچه كه نسل من ديده بود اين بود كه مقامي ميرفت و مقامي ميآمد و من از اين رفتوآمدها احساس بيم نداشتم. اگر اويسي قبل از همه رفت به دليل وحشتي بود كه از عمل خود داشت و اگر بسياري ديگر رفتند به خاطر پولهايي بود كه در خارج انبار كرده بودند. من كه زندگي شغلي خود را بسيار عادي حساب ميكردم نه وحشتي از عمل خود داشتم و نه يك مثقال ذخيره در خارج داشتم كه به دنبال آن بروم.»
(ادامه دارد)