سقوط سلطنت پهلوي (3)
مرتضي ميرحسيني
به اينجا رسيديم كه فردوست، مطمئن به اينكه شاه ديگر به كشور برنميگردد به صراحت از سقوط سلطنت صحبت ميكرد و به همه كساني كه نظر او را درباره احتمالات آينده ميپرسيدند ميگفت كه تغيير اجتنابناپذير و انقلاب قطعي است. ميگفت: «پس از رفتن محمدرضا، در اتاق كنفرانس بازرسي، كنفرانسي با حضور مقامات بلاواسطه زيردست خودم تشكيل دادم. حدود 35 نفر در اين كنفرانس شركت داشتند، كه همگي افسر بازنشسته (از سرتيپ تا سپهبد) بودند. در اين كنفرانس صحبت از مفاسدي شد كه در زمان محمدرضا اتفاق افتاده بود و براي حضار نيز روشن بود، زيرا بسياري از اين دزديها را خود بازرسي كشف كرده بود و در جريان پروندهها قرار داشتند. سپس به تشريح علت انقلاب پرداختم و ريشه آن را در دو چيز عنوان كردم. اول بههم ريختن بافت و سنتهاي جامعه توسط محمدرضا و دوم حيف و ميل اموال دولتي و فساد و دزدي. و گفتم كه طبعا طي اين سالها نارضايتي وسيعي ايجاد شد و يك جرقه كافي بود كه همهچيز را منفجر كند. با اين اوضاع بازگشت شاه غيرممكن به نظر ميرسد و با اين وضع كه بازرسي نميتواند كاري انجام دهد. بهجز عوامل نگهباني كه دستورات اكيد خواهم داد، بقيه اگر ميل داشتند ميتوانند تشريف بياورند، بههرحال كافهترياها كه كار ميكند.» او بختيار را قبول نداشت و بهاصطلاح آدم حسابش نميكرد و از اينرو دستورات و تصميمات دولت را ناديده ميگرفت. «روزي از نخستوزيري تلفن شد (يا بخشنامه كردند) كه كليه كارمندان دولت، اعم از نظامي و غيرنظامي، با خانوادههايشان در ميدان بهارستان براي دفاع از قانون اساسي جمع شوند. از سوي ديگر از طريق ساواك مطلع شدم كه اگر اين تظاهرات انجام شود، مسلما عدهاي مضروب خواهند شد. من علاقه نداشتم كه پرسنل تحت امر من بيهدف و بينتيجه مضروب شوند و ثمره آن نصيب منوچهر آرياناي شرافتمند! شود كه از بودجه نخستوزيري 10 ميليون تومان به جيب ميزند. لذا پنج نفر از امراي بازرسي را خواستم و به آنها گفتم كه به كليه پرسنل بازرسي ابلاغ نماييد كه هيچ فردي در اين تظاهرات شركت نكند وگرنه خود مسوول عواقب آن خواهد بود. به سرلشكر نجاتي نيز دستور دادم كه هيچ فردي از دفتر ويژه اطلاعات حق شركت در اين اجتماع را ندارد. ترتيب اين كار را منوچهر آريانا داده بود و مطلع بودم كه براي او نفع مادي داشته است. مسلما اين مساله به گوش بختيار رسيد و آن را به حساب كارشكني من در نقشههايش گذاشت.» البته بختيار فقط در چشم فردوست بياعتبار نبود. همان روزها گروهي ده نفره از نمايندگان مجلس به ديدن فردوست رفتند و درباره شرايط كشور با او به صحبت نشستند. ميگفتند از طرف دكتر جواد سعيد، رييس مجلس آمدهاند «كه كسب تكليف» كنند. فردوست اينجاي روايتش اضافه ميكند: «اين نشان ميداد كه حتي مجلس هم بختيار را قبول ندارد و براي كسب تكليف به من مراجعه ميكند. من خيلي ساده گفتم كه شما يك راه بيشتر نداريد و آن اين است كه (دستهجمعي) استعفاي خود را به حضور امام تقديم كنيد.» گويا هم اين ده نفري كه آن روز به ديدن فردوست رفته بودند و هم بسياري ديگر از اعضاي مجلس شوراي ملي تصميم به استعفا گرفتند و اين تصميم را رسمي و علني اعلام كردند. حتي به پاريس - كه در آن مقطع، كانون تجمع نيروهاي انقلاب شده بود- يك بار تلگراف زدند و بار ديگر تلفن كردند و اين استعفاي دستهجمعي را خبر دادند. البته در شرايط آن روزهاي كشور ما، بود و نبود چند عضو مجلس و كنش و واكنشهاي آنان چندان اهميتي نداشت و تأثير ملموسي بر سير حوادث نميگذاشت. (ادامه دارد)