گفتوگو با بنجامين لاباتوت، نويسنده كتاب «آنگاه كه از فهم جهان درميمانيم»
كلاه فيزيكت را از سر بردار و كلاه ادبيات بگذار
چگونه ادبيات پرسشهاي بيپاسخ فلسفه را به بازي ميگيرد؟
رايان دائن
ترجمه: ماهان تيرماهي
بهرغم وفورِ كتابهاي ناداستان شناختهشده درباره فيزيك، آثار داستانيِ نماينده اين حوزه نادرند؛ چه رسد به اينكه بخواهد تحسين جهاني را هم به دنبال داشته باشد. كتاب «آنگاه كه از فهم جهان درميمانيم» نوشته بنجامين لاباتوت يكي از اين تكخالهاي ادبي است. كتابي كه محل تلاقي رمان ناداستاني، مجموعهاي از داستانهاي كوتاه و جُنگي از جستارهاست؛ بُرشي از زندگي خصوصي دانشمنداني چون فريتز هابر، كارل شوارتزشيلد، اروين شرودينگر و وارنر هايزنبرگ براي غور در پتانسيل ويرانگر علم و واكاوي معناي زندگي. كتاب، شوري بينالمللي برانگيخته و در فهرست نامزدهاي Booker Prize و National Book Award for Translated Literature قرار گرفته و در بسياري از فهرستهاي «بهترين كتابها» درخشيده است. نشريه Physics Today اخيرا با نويسنده شيليايي كتاب گفتوگو كرده كه در آن از علاقهمندي بنجامين به فيزيك، ساختار غيرعادي كتاب و واكنشش به شهرت آن حرف ميزنند.
كمي از سابقه نويسندگيات به ما بگو. چطور به فيزيك به عنوان موضوعي براي كتابت رسيدي؟
اين كتاب سوم من است. كتاب اولم مجموعه داستانهاي كوتاه بود. دومين كتابم كمي فضاي عجيبتري داشت و اساسا بر مساله تهيگاه تمركز كردم. من از قبل دلبسته فيزيك بودم اما در آن مقطع شيفتهاش شدم. اگر به مساله تهيگي [بيقراري و بيثباتي تمام هستي] علاقهمند باشيد، مكانهاي زيادي براي سرك كشيدن نخواهيد داشت. ميتوانيد راجع به بوديسم يا فيزيك مطالعه كنيد و شايد كمي فلسفه بخوانيد. عجالتا ساحت فلسفه براي من بهغايت خستهكننده است. من عاشق اين شيوه مواجهه فيزيك با سوالات بنيادين هستم؛ اينكه از خودش سوالات ويژه ميپرسد و اغلب اوقات پاسخهايش، پاسخهايي غيرانتزاعي است. همانطور كه گفتم هميشه شيفته سوالات بنيادين بودهام و به نظر من علم، تنها ساحت آگاهي بشر است كه كماكان آندست سوالات را مطرح ميكند. فكر ميكنم فلسفه در پاسخ به سوالاتي از آن دست نااميدتان كند. ادبيات به آندست سوالات پاسخ نميدهد. از آن لذت ميبرد، با آنها نقاشي ميكند، آنها را به دست ميگيرد و سوارش ميشود. اين كاري است كه من ميكنم.
آيا تا به حال در كلاسهاي فيزيك شركت كردهاي؟
نه. من روزنامهنگاري خواندهام. من حتي يك فيزيكدان آماتور هم محسوب نميشوم. صرفا شيفتهاش هستم. در واقع همانقدر از فيزيك سر در ميآورم كه شما رياضيات ميفهميد.
چه چيز تو را به زندگي خصوصي فيزيكداناني كه در كتاب «آنگاه كه از فهم جهان درميمانيم» دربارهشان ميخوانيم جذب كرد؟
من فكر ميكنم بايد عنوانِ قلبِ اين كتاب را بگذاريم «ناشناختگي». من فيزيك، شيمي و تاريخ را در زمره آن دست از تجربياتمان به كار ميگيرم كه از دركشان عاجزيم. اگر در بعضي از انگاشتههاي محتومِ محوري فيزيك تعمق كنيد، درمييابيد كه آنها، هر آنچه را ما بديهي ميپنداريم به چالش ميكشند. فيزيكدانان آنها را چيزهاي عادي درنظر ميگيرند چون بهشان عادت دارند. من شيفته ساحات تاريكتر علم هستم. در واقع به دنبال ايدههايي ميگردم كه درون فرد جوانه ميزند. قسمت جذاب ماجرا برايم وقتي است كه آن ايده، ذهن و تمام زندگيشان را تسخير ميكند. هر آن كس كه عاشق علم باشد -يا هر كسي كه اصلا عاشق هر چيزي باشد- ميداند كه وقتي چيزي خوره ذهنتان ميشود، نميتوانيد آن را از آنچه هستيد سوا كنيد. اين همان جايي است كه براي من خاستگاه جذابترين چيزهاست.
پس كارت را در وهله اول با ايدهها آغاز كردي و بعد به كاوش دانشمندان پرداختي.
بله. اگر در هيات يك فرد معمولي به سراغ فيزيك برويد و با چيزي نظير تابع موج مواجه شويد، نميتوانيد آن را با هيچ چيز ديگري تعريف كنيد، ميتوانيد؟ بايد با علمِ بر اصطلاحات خاص خودش دربارهاش صحبت كنيد. 100 سال از طرح اين قضيه گذشته و من باور دارم كه هنوز درك درستي نداريم از اينكه واقعا تابع موج چيست. اين جالب نيست؟ اين علم واقعا علمي غيرانتزاعي است. از رياضي نشأت ميگيرد. افكار آشفته در آن جايي ندارد و ما كماكان نيازمنديم كه از قسمي زبانِ خودارجاع استفاده كنيم؛ زباني كه به وقت صحبت راجع به خدا آن را به كار ميبريم. شما نميتوانيد تابع موج را در چارچوب چيزي ديگر تعريف كنيد و همين رمز و راز مهم، تصورات من را برميانگيزد. حالا ما راجع به تابع موج چه ميدانيم؟ چيز خاصي نميدانيم. اين را ميدانيم كه ظاهرا شرودينگر در شهرك اروزا در سوييس همراه با معشوقهاش بود كه اين ايده در ذهنش جرقه زد. البته اسم معشوقهاش را هم نميدانيم و بعد ميفهميم كه شرودينگر نتوانست آنچه را كه كشف كرد، قبول كند. با خود ميانديشيد كه پنداري به فيزيك كلاسيك عقبگرد كرده است اما به واقع معمايي را كشف كرد كه راهحلي برايش متصور نميشود. اينگونه بود كه من به [ايده] داستانها رسيدم. براي من، آن تباينها به نوعي قلمرويي بارور براي داستان تلقي ميشود؛ چه كسي [جز آن] ميتواند تو را به اين مسير فرا بخواند؟!
در پايان، نام چند مقاله و كتاب را ذكر كردهاي كه وقت نوشتن كتاب، خوانده بودي. چه جور تحقيقاتي براي اين كتاب انجام دادي؟
ببينيد، تحقيق من واقعا تحقيق خاصي بود. عجالتا به دنبال يافتن يك جور حقيقتِ محرز نبودم. من دنبال جزيياتي بودم تا مشخص كند كسي كه داشت اين تحقيقات را انجام ميداد كه بود؟ ميخواستم بدانم شوارتزشيلد وقتي بچه بود از چه چيز خوشش ميآمد. شما مجبوريد بابت دانستن اين مساله اعلانهاي فوت بخوانيد؛ بايد نامههاي زيادي مطالعه كنيد و انبوهِ مقالات علمي را از نظر بگذرانيد. من اصلا دنبال معادلات يا وجه علمي ماجرا نبودم: دنبال يكي، دو خط بودم كه فلاني مثلا در آغاز يا پايان مقالهاش آورده باشد. دانشمندان اغلب ساحتِ علم را واميگذارند و بعد ميگويند: «داشتم در اين معبر راه ميرفتم، بعد اين مارمولك كوچك را ديدم...» اين جزييات باعث ميشود همه چيز زنده و واقعي به نظر برسد. شما به دنبال مفاهيم تيرهتر و عجيبتر ميگرديد؛ به دنبال فضاهاي كوچكي كه ارواح و اشباح از ميان آن به دل علم پيشروي كند. من كتاب را از آغاز در فرم ناداستان نوشتم و بعد نگاهي به آن انداختم و با خودم گفتم: خب، اين كافي نيست، چون ادبيات مستلزمِ معناست و آن هم خواهانِ تخيل.» از منابع موثق استفاده ميكنم اما چيزهايي را هم به كار ميگيرم كه ميدانم حقيقي نيستند. گاهي اوقات داستان يا صرفا يك دروغ واقعي چيزي را طوري روشن ميسازد كه ميگذارد به دل آن راه بيابي. خودِ اين يك آزادي بزرگ تلقي ميشود، چراكه اگر صرفا پايبند حقايق باشي [درمييابي كه] سطوحي از تجربيات انساني وجود دارد كه قرار نيست آنها را لمس كني؛ چراكه زندگي ما، يك زندگي درهمآميخته است. به اين فكر كن كه چند وجه از زندگي روزمرهات را داستان و ناواقعيات و تخيلات ميسازد! درخصوص فصلي كه مربوط به شرودينگر بود، ايده كلِ ماجرا با يك تصوير ساده آغاز شد كه مطمئنم جعلي است: تصويري كه معشوقه شرودينگر گوشواره مرواريدش را به او قرض ميدهد و او آنها را داخل گوشش ميگذارد تا بتواند با تمركز به كارش بپردازد. با خود فكر كردم كه عجب تصوير زيبايي ميشود. در مورد هايزنبرگ، داستان تا حد زيادي همينطور بود. دو نكته وجود داشت كه داستانش را برايم دلفريب ساخت؛ يكي همين بود كه چطور خودش را محسوسات و مشهودات مقيد كرد كه البته احمقانه و عبث مينمود. دومي هم قضيه همان شبِ وحي در جزيره هلگولند آلمان بود كه راجع به آن نوشت. پس از آن بخش زيادي از متن به اتفاقاتِ مربوط به مكانيك كوانتوم ميپردازد. شما چطور به دل آن شب ميزنيد؟ اينجاست كه داستان به كارتان ميآيد. براي من، خودِ داستان تلسكوپِ خودش است؛ يك مكانيزم انساني كه با آن واقعيت را از طريق تخيل برميانگيزاند.
ديدم كتابت را به عنوان يك رمانِ ناداستان يا تلفيقي از حقيقت و داستان ميشناسند. توضيح خودت راجع به آن چيست؟
هرگز چنين كاري نميكنم. هرگز از خودم نميپرسم كه اين چه كاري است دارم ميكنم. ميگذارم داستانها خودشان شكل و شمايل بيابند. به آن دستهبنديها هم اصلا اهميتي نميدهم. فكر ميكنم كتاب در كليت خود ميكوشد تا به آن بپردازد. چطور درباره چيزهايي صحبت ميكني كه زبان درستي براي صحبت كردن راجع به آنها نداري؟ كتاب متاثر از ايدههايي است كه ميكوشد آنها را بازنماياند. موضوع سرراستي نيست.
خيلي رك بايد بگويم كه اين يك كار داستاني است. من مواد اوليه را از ناداستان گرفتم. ناداستان را به اين خاطر ترجيح ميدهم كه جالبترين ژانر براي اكتشاف است. اگر چيزي را تركيب ميكنم، ميبايست جلوه دراماتيكي برايش داشته باشم تا سرگرمكننده از آب درآيد و بعد نگاهش كنم و بگويم: «خب، اين كافي نيست، چراكه ادبيات مستلزم معناست و آن هم خواهانِ تخيل.» كار ادبيات [داستاني] خلق مفهوم و ساختن داستان است. آن زمان كه داستاني ميسازيد، تخيل درصدد ظهور است. تو بايدراغب باشي تا از مواد خامت سوءاستفاده كني و آن را از شكل طبيعي دربياوري؛ چراكه قرار است به حقيقتي برسي كه به غايت منحصر به داستان است؛ به عبارتي همخونِ امرِ رازناك، فهمناپذير و تاريك است؛ مهميزِ ناخودآگاهِ ماست و فكر ميكنم اين يكي از چيزهايي است كه گيرايي كتاب را بالا ميبرد. من ميكوشم تا همانقدر كه علم را مدنظر قرار ميدهم دقيق باشم، از طرفي براي كساني مينويسم كه [مثلا] هرگز چيزي درباره واژه «تكانه» نشنيدهاند. وقتي پاي فيزيك به ميان ميآيد، خوانندگان من نادانند. تو بايست اين را درك كني كه [به حقيقت] خيانتخواهي كرد اما در عملِ خيانت، چيز متفاوتي حادث ميشود.
عنوان كردي كه نخستين طرحي كه داشتي، كاملا ناداستان بود. در واقع هرچه در كتاب جلوتر ميرويم، شكل داستاني بيشتري مييابد. آيا اين برنامهريزي شده بود؟
اين كاملا از روي نقشه بود. من طرح داستان را ريختم و بعد به اين فكر كردم كه داستان واقعا درباره چه بايد باشد؟ چه مفاهيم ديگري در آن پنهان است؟ داستان صرفا راجع به علم نيست. در قضيه شوارتزشيلد، انگار داريد ناداستان ميخوانيد اما كاملا يك داستان است. خب، ميدانيد كه شوارتزشيلد نخستين راهحل درستِ معادلات ميدان نسبيتِ عامِ اينشتين را يافت در شرايطي كه در ارتش آلمان و جنگ جهاني اول به سر ميبرد. او مُرد بيآنكه بداند چه چيزي را كشف كرده! هيچگاه از راز سياهچالهها سردرنياورد. تنها كاري كه توانست بكند اين بود كه نامهاي با يك راهحل براي ما بهجا گذاشت و بعد مُرد. تا اينجاي كار نميتوانست يك قصه خوب از آب درآيد. آنچه من مجذوبش هستم، اتفاقي است كه براي ذهن ميافتد. درست وقتي كه در مقابل اين تهيگاهها سر برميآورد. بر يك انسان چه ميگذرد و چطور ممكن است كه رموزِ تجربه بشري در كار باشد كه نه علم بتواند به ساحت آن ورود كند و نه تاريخ؟! تو نميتواني خودت را در ذهن فردي چون شوارتزشيلد بگذاري، كسي كه جسمش پوشيده از تاول و در طول دوران جنگ درگير فيزيك بود. تو تنها ميتواني تصور كني اولينبار با ديدن چيزي چه حسي دارد. اين چيزي است كه من بهزعم تجربه شخصيام ميگويم: اگر اكنون با چيز جديدي مواجه شوي، براي خودت قابلفهم نخواهد بود و قادر نخواهي بود درباره آن با بقيه حرف بزني، چراكه مردم تنها آن چيزي را ميدانند كه كمافيالسابق ميدانستهاند. بنابراين هر زمان چنين اتفاقي بيفتد، آن لحظه، لحظه سردرگمي مطلق است. جنبههاي زيادي از زندگي ما هست كه نميتوانيم به سادگي به زبان بياوريم يا با ديگران ارتباط برقرار كنيم و اين لحظات، مهمترينِ لحظاتند. اينها لحظاتي هستند كه تو را متحول ميكنند. لحظاتي كه تو ارزش زيادي برايشان قائلي. از اين رو كاري از دستم برنميآيد جز اينكه چيزهايي از اين دست را با هم تلفيق كنم اما اينها چيزهايي نيست كه قبلا به ذهنم رسيده باشد. اگر اين چيزها را از قبل ترسيم كني، به مقصودت نميرسي. ميبايست گامهاي تصادفي برداري، خصوصا وقتي ميخواهي به چيزي برسي كه قابليت درست بودن يا واقعي بودن يا تازه يا هيجانانگيز بودن دارد.
براي آن دسته از خوانندگاني كه سابقه آشنايي با فيزيك دارند و كتابت را به دست ميگيرند، چه نصيحتي داري؟
من دو چيز به آنها ميگويم: نخست اينكه بدانند، دارند يك كار داستاني ميخوانند، چون عجالتا اين داستان است. بايد بگذاري كتاب كار خودش را بكند و [تو را] پيش ببرد. اگر تو يك فيزيكدان هستي، قرار است كار سختتر شود. دومين نكته، تعمق در غرابتِ ايدههاي روزمره در فيزيك است؛ مثلا مساله برگشتپذير بودن زمان، مساله فضازمان، تابع موج، همه اين ايدههايي هستند كه فيزيكدانان درباره آن حرف ميزنند. به همين خاطر است كه من چهرههايي مانند نيلز بور يا هايزنبرگ را انتخاب ميكنم؛ چون آنها هوشيار و آگاهند به اينكه تمام اين مقولهها چقدر عجيبغريب هستند. ميتواني حرفي نزني و به محاسبه بپردازي اما زماني كه داري محاسباتت را انجام ميدهي، مغزت قرار است به تو بگويد كه اين معقول نيست! اين به نظرم حيرتآورترين مقوله است. اين كتاب ميكوشد تا به ذهن مردمي كه تاكنون در معرض چنين ايدههايي نبودهاند، اين را متبادر كند كه [ميتوانند] آشنايي و در عين حال شگفتي حاصل از كاركرد اين چيزها را -چنانكه هست- به خاطر آورند؛ چراكه ما حقايق مهمي از اين دست را از خاطر ميبريم. كلاه فيزيكت را از سر بردار و كلاه ادبيات را بر سر بگذار؛ چراكه اين اصل ماجراست.
منبع: Physics Today
خيلي رك بايد بگويم كه اين يك كار داستاني است. من مواد اوليه را از ناداستان گرفتم. ناداستان را به اين خاطر ترجيح ميدهم كه جالبترين ژانر براي اكتشاف است. اگر چيزي را تركيب ميكنم، بايد جلوه دراماتيكي برايش داشته باشم تا سرگرمكننده از آب درآيد و بعد نگاهش كنم و بگويم: «خب، اين كافي نيست، چراكه ادبيات مستلزم معناست و آن هم خواهانِ تخيل»
خوانندگان كتاب بايد بدانند كه دارند يك كار داستاني ميخوانند؛ چون عجالتا اين داستان است. بايد بگذاري كتاب كار خودش را بكند و ]تو را[ پيش ببرد. اگر تو يك فيزيكدان هستي، قرار است كار سختتر شود
من ميكوشم تا همانقدر كه علم را مدنظر قرار ميدهم دقيق باشم؛ از طرفي براي كساني مينويسم كه [مثلا] هرگز چيزي درباره واژه «تكانه» نشنيدهاند. وقتي پاي فيزيك به ميان ميآيد، خوانندگان من نادانند. تو بايد اين را درك كني كه ]به حقيقت[ خيانت خواهي كرد، اما در عملِ خيانت، چيز متفاوتي حادث ميشود
براي من، خودِ داستان تلسكوپِ خودش است؛ يك مكانيسم انساني كه با آن واقعيت را از طريق تخيل برميانگيزاند